عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

منو ببخش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دخترک قصه من...

دخترک بارداره...دخترک دلگیره...دخترک همه ش بالا می یاره...مری اش زخم شده انگار...دخترک مظلومه...هیچوقت اعتراض نمی کنه!

از همه بدتر شرایط زندگیشه...دختر فامیل شوهرش اومده خونه شون اتراق کرده و بیرون نمی ره.اولش مادره با قربون صدقه آوردش و گفت فقط 10 روز می یاد اونجا.اما 10 روز شد 3 ماه.

دخترک وسواسیه.خیلی روی خونه زندگیش حساسه.از مو بدش می یاد.از اینکه دستشویی بو بده بدش می یاد.

از اینکه یکی تو خونه زندگیش بلوله و بدون اجازه اون از سشوآر و لوازم آرایش و کامپیوترش استفاده کنه،بیزاره.

چند شب پیش وقتی برگشت خونه ش دید دختره داره با تلفن خونه ش با شهرستان حرف می زنه...

ناراحت شد...عصبی شد...باز بالا آورد...انقدر بالا آورد که مریش زخم شد.خون شد...رفت بیمارستان.

می ترسید جنینش بیافته.اما اون کوچولو موند...چون عمرش به دنیا بود.

وقتی از بیمارستان اومد خونه،تلفن رو برداشت و به مادره گفت بیاد دخترش رو ببره...داد زد.جیغ کشید...گفت اگه بچه ش از دست می رفت،کی می خواست جوابشو بده؟کی گردن می گرفت؟چرا نمی فهمن که اون بارداره و نباید استرس بهش وارد بشه؟چرا بچه شون رو جمع نمی کنن؟اینجا که مهمونخونه حضرت نیست!

مادره طلبکار شد...هوار کشید سر دختره که زود وسایلشو جمع کنه و ازونجا بره...بعد هم قهر کرد...

دخترک گریه کرد.از ظلم آدما،از خودخواهیشون،از نفهمیشون،از بی ملاحظگیشون دلش گرفت.

اما یه چیزی ته دلش سوسو می زد:...می دونست که دیگه مظلوم نیست...می دونست که دیگه می تونه حقش رو بگیره...

روز بزرگ واکسن!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی در خانه ما زلزله می آید!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلچسبترین سورپرایز...

ابو جان! نمی دونم تو این دوران چند بار اذیتت کردم...چند بار بد قلقلی کردم...

خودت می دونی که روزها خوبم و شبها کاملا تغییر هویت می دم!اصلا یه آدم دیگه می شم...

دکتر گفته طبیعیه و به خاطر هورمونهای بارداریه... اما خوب بعضی وقتا این طبیعی بودن از حد می گذشت و من بیش از حد احساس سنگینی،کلافگی و درد می کردم...حال بدی که برام تازگی داشت و شبیه هیچ چیز دیگه ای نبود...

و هر کس که تجربه ش نکرده باشه،متوجه نمی شه که من چی می گم...

به شدت بد قلق و درب داغون می شدم و بدون باد کولر و آب یخ خوابم نمی برد...

با اینکه چند بار سرما خوردی و از باد کولر فراری بودی،خیلی راحت تحمل کردی و دم بر نیاوردی...

شبها با من از خواب می پری و دلداریم می دی که این سختیها بالاخره تموم می شه...

هر بار هر خوراکی که خواستم تو برام بیشتر و بیشترش رو خریدی...

وقتی دم غروب می شد و من اشکم بی دلیل جاری می شد،تو با همه خستگیهات من رو بیرون می بردی و تو خیابون می گردوندی تا آروم شم...

می دونی که من چقدر قدم زدن بین قفسه های شلوغ و رنگارنگ هایپر رو دوست دارم...می دونی که چقدر قسمت اسباب بازی و وسایل نوزادش رو دوست دارم،برای همین یه راست یه چرخ دستی می دادی دستم و می کشوندیم بین ردیفهای بلند و خنک شیشه های شیر و پستونک و ظرف غذا...

آخرش با پلاستیکهای پر بر می گشتیم خونه...چهره ات خسته بود اما می خندید...

من؟من حالم خوب خوب می شد...نمی دونم چرا تغییر ذائقه دادم؟عاشق جاهای شلوغ و پر جمعیت شدم!جایی که توش زندگی جریان داشته باشه...

اما دیروز اصلا توقع نداشتم اونطوری سورپرایزم کنی...وقتی خونه دونه مهمون بودیم و تو گفتی شما ناهارتون رو بخورید من می یام،اصلا شک نکردم که داری می ری پایتخت...

وقتی با یه کیسه برگشتی،نمی دونستم توش همون چیزیه که من خیلی دلم می خواست داشته باشمش...

بعد از ناهار که گفتی برو بازش کن،نمی دونستم یه سورپرایز توشه!

سورپرایزی که حسابی بهم چسبید و اصلا نفهمیدم چه جوری با اون شکم دویدم طرف میز!! انقدر خوشحال شدم که باز اشکهام جاری شد...

تو این چند سال منو کم سورپرایز نکردی! اما تو این دوران سخت آخر،این یه چیز دیگه بود! یه حس دیگه بود! تحمل این سنگینی،برام آسونتر شد...

فهمیدم که یکی هست که واقعا و از ته قلب بهم اهمیت می ده و برای خواسته هام ارزش قایله و حاضره تو هر حالتی خوشحالم کنه...

ممنونتم...

دوست نوشت: از دوستان نازنینی که همیشه به یادم هستن،خیلی ممنونم...نیلوفر،پیتی ، سپیده و زهرای گلم  از لطفتون ممنون...

یادگاریهای وابستگی...

نمی دونم تا حالا کدومتون دچار این حالت شده؟

یه زمانی می یاد که فکر می کنی،یکی از خصوصیات غلیظت،که باید تعدیل می شده و کمرنگ،تقریبا" از بین رفته و دیگه زمین به آسمون بیاد،اونقدر غلیظ و پررنگ نیست!

برای همین وقتی یه اتفاقی قریب الوقوعه و می دونی به اون خصوصیت ربط داره،با خیال راحت فکر می کنی: مطمئنا" دیگه اون خصوصیته که خیلی تند و آتشین بود،عمرا بتونه اذیتت کنه و تو به راحتی اون اتفاق رو هندل می کنی و بعد هم رد می شه و میره پی کارش!

اما وقتی اون اتفاق می افته،می بینی اون خصوصیته لامصب کمرنگ نشده،هیچ!! همچین اذیتت می کنه و می تازونه که بیا و ببین!

روز پنجشنبه هفته پیش باورم نمی شد که اینقدر به محیط کارم،وابسته باشم!

از شب قبلش حالم بد بود...اما نمی دونستم چرا؟وقتی رفتم شرکت و دیدم یکی از همکارام اوقاتش تلخه و الکی اشک تو چشماش جمع می شه،فهمیدم دل کندن بعد از چند سال چقدر برام سخته!

وقتی دیدم اون یکی همکارم که ازم کوچیکتره،عصبی و بی قراره،یقین کردم،این وابستگی به اونا هم سرایت کرده...

چون وقتی واحد رو سپردم به نیروی جدید،بغض همه شون شکست...

خودم رو باورم نمی کردم! این همه اشک رو من از کجا آورده بودم؟تو بغل هم گریه می کردیم...بی پروا! بی تکلف و بی غرور...

یکیشون گفت: تو اونقدر به من یاد دادی و ازت یاد گرفتم که خدا بگه بس!

یکی دیگه شون گفت: اگه بدی دیدی منو ببخش!کتابخونی رو تو به من یاد دادی و من بعد از مدتها سراغ کتابخونه ای رفتم که زیر خروارها خاک پوسیده بود...

سرپرستمون گفت:قدرت جذبت خیلی بالاست،ما رو هم دعا کن...

بهشون نگفتم که منم ازشون خیلی چیزها یاد گرفتم: صبر،گذشت ، فداکاری و زندگی رو...

حالا یه سری آهنگ ملو ریختم تو آی پد و این روزا من و دونه برنج بهشون گوش می دیم...

آهنگهایی که حالا بوی یادگاری می دن و یه زمانی همه مون 5 شنبه ها بهشون گوش می دادیم و ...

امروز نوشت: الهی!...دوستای دل نگرونم!در رابطه با پست قبلی،چیزی نوشتم تا مرهمی هر چند کوچک برای دل مادرانی باشه که به هر دلیلی فرزند یا جنینشون رو از دست دادن...

امروز نوشت 2:چی؟دونه برنج؟دونه برنج ما خسبیده الان!! وقتی بیداره کتکایی به من می زنه که بیا و ببین!!

به...

به تمام فرشتگان کوچکی که دنیا نیامده،رفتند

و

کودکانی که دنیا آمدند اما نماندند:


زمین جای شما نبود...

خوش به سعادتتان که بهشت سرزمینتان بود...

تمام زیباییهای ازل و ابد ارزانیتان...

روی ابرها که پرواز می کنید،یادی هم از زمینی های پر گناه و بی خیالی بکنید که قرنهاست بهشت و بهشتی بودن را از یاد برده اند...

همان بهشتی که در مشتهای کوچک شماست و ما بی تفاوت از کنار آن گذشتیم...

شاد باشید و بدانید که بهترینهای دنیایی دیگر از آن شماست...

تا روز پیوستن و یکی شدن،خداحافظ...

تمام شد!

امروز پشت کامپیوترم در شرکت نشستم و روشنش کردم...

سیستم که بالا آمد،فلشم را از کیفم در آوردم و به کیس زدم.بعد تمام فایلهای شخصی ام را روی آن کپی کردم...

دکمه شیفت دیلیت را که زدم،سیستم پیغامی داد و به آنی همه چیز پاک شد...همه چیز!

گویی تمام سابقه کاری من به داستانها پیوست و محو شد...گویی این چندین و چند سال من هرگز شاغل نبودم!

چقدر سخت است که همه خاطراتت با یک دکمه نابود شوند...سخت است آن همه تجربه کاری و تخصص را ببوسی و کنار بگذاری و بروی...

می دانم که عادت می کنم...می دانم که گریزی نیست!می دانم که باید و بایدی ست اجتناب ناپذیر!

اما نمی دانم چرا دلم سخت گرفته است؟چرا آنقدر کلافه و بی قرارم؟

دیگر از صبحهای شنبه نخواهم نالید!دیگر سیل عظیم ایمیلها بر سرم نمی ریزد و دیگر این روزها دغدغه کشتیرانی و کانتینر نیست!

امروز بعد از یک دهه شاغل بودن،به خاطر کوچکترین ، ظریفترین و محتاجترین عضو خانواده سه نفریمان،من همه چیز را به خاطره ها بخشیدم و در روزمرگیهای یک زن خانه دار محو شدم...زن خانه داری که نمی داند چگونه فقط خانه دار باشد و خانه دار بماند...چگونه روزهایش را با فرزند شیرین نورسیده اش رج بزند تا بتواند روزمرگیها را تاب بیاورد...

تمام شد! به همان زودی که شروع شده بود،تمام شد...

نمی دانستم هر شروعی پایانی دارد ...

اما می دانم که  این پایان آغاز فصلی جدید در زندگی ست...

تابستان هم می شکند...

وقتی مرداد از نیمه می گذره،کمر تابستون هم می شکنه...

انگاری تابستون با 20 مرداد تموم می شه و بعد نوید پاییز طلایی رنگ از دور دستها چشمک می زنه...

شهریور که بیاد،دیگه خورشید رنگ پریده می شه و یه غمی تو هوا می پیچه که نمی دونی چیه؟از کجاست؟چرا تو دل تو نشسته؟روزها کم کم کوتاه می شه و شبها بلند...اونقدر بلند که انتهاش می رسه به شب یلدا...

از اینکه روزها کوتاه می شه و شبها بلند،غمت می گیره...

بعد هی سعی می کنی بهش فکر نکنی!هی سعی می کنی به خودت بگی هنوزم روزها بلنده و آفتاب پر رنگ...

اما کم کم پاییز نزدیک می شه و همه چیز کمرنگ...

من همیشه مست پاییزم اما امسال تابستون آرامشی داشتم که فکر نمی کنم هرگز و هرگز دوباره تو زندگیم تکرار بشه...


مادر نوشت:برای تمام دوستان عزیزی که دوست دارن روزی مادر بشن،آرزوی بهترینها و شیرینترین حسها رو دارم...

دوست نوشت: آخیش!دیدن یه نی نی یه ماهه با موهای سیخ سیخی و دست و پاهای کشیده که مثل کوآلا به مامانش چسبیده!!اونم به مدت 6 ساعت!! چقدر انرژی مثبت داره...چقدر حس خوب داره...مخصوصا اگه در آغوشش بکشی و بدن کوچیکش رو بو کنی،و اون زودی بهت بچسبه!


کم توقع باش!

همیشه به خودم و اطرافیانم می گم: کم توقع باش!انتظار نداشته باش که هر کاری تو برای کسی کردی،اون هم برای تو عینش رو انجام بده...چون آدمها متفاوتن! ممکنه کاری که تو برای کسی کردی،انقدر تو چشمش بزرگ نباشه که بخواد جبران کنه...

اما خوب...بعضی وقتا ممکنه حس کنی انرژی بیش از لیاقت اون شخص گذاشتی و اونوقت طرفت به جای تشکر،کلفت هم بگه ، تیکه هم بندازه و تندی کنه و بعد افتخار کنه که رکه و به کسی رو نمی ده...

بعد تو یه ماجرایی که یه نفر مشکل دار معلوم الحال!! جوری بهت غرضورزی کرده که نیتش مشخصه و همه بیماری روحی روانیش رو تایید می کنن،خودش رو بندازه وسط و از اون طرفداری کنه...کما اینکه همه بریزن سرش و بگن داری اشتباه می کنی!حرمت نگه دار و اون طرف مشکلات عدیده داره و طرفداری کردن نداره!

نمی دونم اسم اینجور آدمها رو باید چی گذاشت؟بهشون گفت دورو؟ یا...؟ کلمه درستی براش پیدا نمی کنم...

یاد یه مساله ای می افتم: بعضیها هستن که تا می بینن شهر شلوغه،خودشون رو می ندازن وسط و هیاهو می کنن تا مطرح بشن...اونم در مورد مساله ای که اصلا ربطی بهشون نداره و باید خودشون رو سنگین نگه دارن و درباره ش سکوت کنن!

اما خوب...همون بعضیها هول برشون می داره که خیلی مهمن!اما اینطوری نیست...به همون اندازه که فکر می کنن،بزرگن آدمها در موردشون پیش زمینه خوبی ندارن!همه به تدریج از دور و برشون پراکنده می شن و می رن ...اونوقته که متوجه می شن،خراب کردن و خیلیها رو از دست دادن...همون خیلیهایی که در طول چندین سال جمع شده بودن و شاید باید چندین سال دیگه بگذره تا دوباره دوست بدارن و جمع بشن که اون هم حتمی نیست...

اما مطمئنا در حال حاضر این خیلیها از دست رفتن و شاید دیگه هیچ وقت مثل سابق نشن و به کل همه چیز رو تموم کنن و به این نتیجه برسن که: در مورد اون آدم کاملا اشتباه می کردن...

کتاب نوشت:فردا با معرفی کتاب آپیم...

خاموش نوشت: یکتای عزیز...من همون موقعی که گفتی برات ایمیل کردم...متاسفانه الان هم به اون ایمیلم دسترسی ندارم که دوباره بفرستم برات...بگردی پیداش می کنی.