عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تابستان هم می شکند...

وقتی مرداد از نیمه می گذره،کمر تابستون هم می شکنه...

انگاری تابستون با 20 مرداد تموم می شه و بعد نوید پاییز طلایی رنگ از دور دستها چشمک می زنه...

شهریور که بیاد،دیگه خورشید رنگ پریده می شه و یه غمی تو هوا می پیچه که نمی دونی چیه؟از کجاست؟چرا تو دل تو نشسته؟روزها کم کم کوتاه می شه و شبها بلند...اونقدر بلند که انتهاش می رسه به شب یلدا...

از اینکه روزها کوتاه می شه و شبها بلند،غمت می گیره...

بعد هی سعی می کنی بهش فکر نکنی!هی سعی می کنی به خودت بگی هنوزم روزها بلنده و آفتاب پر رنگ...

اما کم کم پاییز نزدیک می شه و همه چیز کمرنگ...

من همیشه مست پاییزم اما امسال تابستون آرامشی داشتم که فکر نمی کنم هرگز و هرگز دوباره تو زندگیم تکرار بشه...


مادر نوشت:برای تمام دوستان عزیزی که دوست دارن روزی مادر بشن،آرزوی بهترینها و شیرینترین حسها رو دارم...

دوست نوشت: آخیش!دیدن یه نی نی یه ماهه با موهای سیخ سیخی و دست و پاهای کشیده که مثل کوآلا به مامانش چسبیده!!اونم به مدت 6 ساعت!! چقدر انرژی مثبت داره...چقدر حس خوب داره...مخصوصا اگه در آغوشش بکشی و بدن کوچیکش رو بو کنی،و اون زودی بهت بچسبه!