عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یادگاریهای وابستگی...

نمی دونم تا حالا کدومتون دچار این حالت شده؟

یه زمانی می یاد که فکر می کنی،یکی از خصوصیات غلیظت،که باید تعدیل می شده و کمرنگ،تقریبا" از بین رفته و دیگه زمین به آسمون بیاد،اونقدر غلیظ و پررنگ نیست!

برای همین وقتی یه اتفاقی قریب الوقوعه و می دونی به اون خصوصیت ربط داره،با خیال راحت فکر می کنی: مطمئنا" دیگه اون خصوصیته که خیلی تند و آتشین بود،عمرا بتونه اذیتت کنه و تو به راحتی اون اتفاق رو هندل می کنی و بعد هم رد می شه و میره پی کارش!

اما وقتی اون اتفاق می افته،می بینی اون خصوصیته لامصب کمرنگ نشده،هیچ!! همچین اذیتت می کنه و می تازونه که بیا و ببین!

روز پنجشنبه هفته پیش باورم نمی شد که اینقدر به محیط کارم،وابسته باشم!

از شب قبلش حالم بد بود...اما نمی دونستم چرا؟وقتی رفتم شرکت و دیدم یکی از همکارام اوقاتش تلخه و الکی اشک تو چشماش جمع می شه،فهمیدم دل کندن بعد از چند سال چقدر برام سخته!

وقتی دیدم اون یکی همکارم که ازم کوچیکتره،عصبی و بی قراره،یقین کردم،این وابستگی به اونا هم سرایت کرده...

چون وقتی واحد رو سپردم به نیروی جدید،بغض همه شون شکست...

خودم رو باورم نمی کردم! این همه اشک رو من از کجا آورده بودم؟تو بغل هم گریه می کردیم...بی پروا! بی تکلف و بی غرور...

یکیشون گفت: تو اونقدر به من یاد دادی و ازت یاد گرفتم که خدا بگه بس!

یکی دیگه شون گفت: اگه بدی دیدی منو ببخش!کتابخونی رو تو به من یاد دادی و من بعد از مدتها سراغ کتابخونه ای رفتم که زیر خروارها خاک پوسیده بود...

سرپرستمون گفت:قدرت جذبت خیلی بالاست،ما رو هم دعا کن...

بهشون نگفتم که منم ازشون خیلی چیزها یاد گرفتم: صبر،گذشت ، فداکاری و زندگی رو...

حالا یه سری آهنگ ملو ریختم تو آی پد و این روزا من و دونه برنج بهشون گوش می دیم...

آهنگهایی که حالا بوی یادگاری می دن و یه زمانی همه مون 5 شنبه ها بهشون گوش می دادیم و ...

امروز نوشت: الهی!...دوستای دل نگرونم!در رابطه با پست قبلی،چیزی نوشتم تا مرهمی هر چند کوچک برای دل مادرانی باشه که به هر دلیلی فرزند یا جنینشون رو از دست دادن...

امروز نوشت 2:چی؟دونه برنج؟دونه برنج ما خسبیده الان!! وقتی بیداره کتکایی به من می زنه که بیا و ببین!!