عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تمام شد!

امروز پشت کامپیوترم در شرکت نشستم و روشنش کردم...

سیستم که بالا آمد،فلشم را از کیفم در آوردم و به کیس زدم.بعد تمام فایلهای شخصی ام را روی آن کپی کردم...

دکمه شیفت دیلیت را که زدم،سیستم پیغامی داد و به آنی همه چیز پاک شد...همه چیز!

گویی تمام سابقه کاری من به داستانها پیوست و محو شد...گویی این چندین و چند سال من هرگز شاغل نبودم!

چقدر سخت است که همه خاطراتت با یک دکمه نابود شوند...سخت است آن همه تجربه کاری و تخصص را ببوسی و کنار بگذاری و بروی...

می دانم که عادت می کنم...می دانم که گریزی نیست!می دانم که باید و بایدی ست اجتناب ناپذیر!

اما نمی دانم چرا دلم سخت گرفته است؟چرا آنقدر کلافه و بی قرارم؟

دیگر از صبحهای شنبه نخواهم نالید!دیگر سیل عظیم ایمیلها بر سرم نمی ریزد و دیگر این روزها دغدغه کشتیرانی و کانتینر نیست!

امروز بعد از یک دهه شاغل بودن،به خاطر کوچکترین ، ظریفترین و محتاجترین عضو خانواده سه نفریمان،من همه چیز را به خاطره ها بخشیدم و در روزمرگیهای یک زن خانه دار محو شدم...زن خانه داری که نمی داند چگونه فقط خانه دار باشد و خانه دار بماند...چگونه روزهایش را با فرزند شیرین نورسیده اش رج بزند تا بتواند روزمرگیها را تاب بیاورد...

تمام شد! به همان زودی که شروع شده بود،تمام شد...

نمی دانستم هر شروعی پایانی دارد ...

اما می دانم که  این پایان آغاز فصلی جدید در زندگی ست...