عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

چه بر من رفته است؟

این روزها دل نازک شده ام...

به آنی اشکم سرازیر می شود و چشمانم تار...

به انی وبلاگ می نویسم!

به لحظه ای شعر می گویم...

نمی دانم چه شده است...

این چه حسی ست که این روزها در دلم خانه کرده است...


صدایمان در می آید!

سرمای بدی خورده ایم!

تمام بدنمان درد می کند!

داریم می میریم!

خانه تکانیمان مانده است!

خرید عیدمان مانده است!

برنامه ریزی برای عیدمان مانده است!

چی؟؟؟منفی بود؟

می خواستم یه ذره ادای اون وبلاگای اعصاب خورد کنی و ناله و لوس رو در بیارم ببینم چند نفر صداشون در می یاد!!


طلاق* غیابی

یعنی واقعا" مملکته داریم؟

اگه یه دختر عقد کرده بخواد طلاق غیابی از همسری که 6 ماهه ترکش کرده و رفته اونور آب،بگیره،چقدر باید بدوئه!! اگه وکیل نداشته باشه،کلاهش پس معرکه ست!

استهشاد باید جمع کنه! سازشنامه پر کنه! وکالت بگیره...وکالت بده! هدایا رو بگردونه! پزشکی قانونی بره...تازه این در حالتیه که دو طرف راضین و می خوان که طلاق جاری بشه...

اگه دست مادر پسر بیافته که وای به حال همه شون...تا 2 سال باید تو این دادگاهها بدوئه تا از مردی طلاق بگیره که با رضایت ترکش کرده...

حالا یارو اونور آب پاش رو انداخته رو پاش و داره حالشو می بره و این طفلی اینور آب باید بدو بدو کنه تا بخواد بی وفایی شوهرش رو جبران کنه!

تازه این طلاق 2 نوع داره: خلعی و رجعی!

رجعی بعد از سه ماه باطله! یعنی اگه رجعی باشه این همه بدو بدو باد هواست....

تو رو خدا یه قانونی پیدا کنید که به نفع زنها باشه تو اینجا...

چی؟مهریه؟آخه کی داده کی گرفته؟اگرم داده باشن ماهی یه سکه!اونم قسط بندی!تازه بعضیا لج می کنن و می رن زندان تا همونم ندن!!

یعنی خداییش ما دلمون به چی اینجا خوش باشه؟به قانونهاش؟به حقوق* زنان؟

پینوشت: فکرای بد نکنید! یه موردی برای یکی پیش اومد که حسابی همه مون شاخ در آوردیم!


من مادر هستم...

تو این تعطیلیها،رفتیم فیلم " من مادر هستم".فیلم قابل تاملی بود...بازیها حساب شده و درست و حسابی بود.بازی باران کوثری و فرهاد اصلانی بینظیر بود و حبیب رضایی بهترین نقش رو تو کارنامه هنری خودش ثبت کرد...

البته بماند که آه و ورم بود و نمی شد اشک نریخت!

خیلی از تماشاچیها،وقتی دختره یارو رو کشت،دادشون در اومده بود.یا وقتی پسره تو دادگاه به دختره چشمک زد که با همه اینها باز هم دوست دارم،همه کرکر با صدای بلند خندیدن!

نوش نوش که می گفت اون جلو،یکی گفت: عجب خریه این پسره که می خواد با همه اینا دختره رو بگیره!

یکی نبود بگه عجب آدمی هستی تو که از نوک دماغت اونورتر و نمی تونی ببینی و اینقدر کوته فکری!!

خانوم جوون و خوش تیپ بغل دستی من،می گفت: چقدر تلخه! همه چیز تو کثافت غوطه وره! اینا رو واسه چی می سازن؟ من هم خیلی با آرامش رو بهش کردم و گفتم: عزیزم! این واقعیت جامعه ماست...ازین کثیفتر هم هست!منتهی نمیزارن ساخته بشه...که اگه بشه ،می شه مثل فیلمهای آنچنانی و کانای دوی هالیوود!

واقعا کسی نمی دونه که این جامعه ویرانه ای بیش نیست؟که از زیر داره می پوسه و از رو داره به قهقرا می ره...چرا کسی نمی خواد باور کنه که وضع خرابتر از این حرفهاست؟مشکلات جامعه ما یکی دو تا نیست...من دارم به چشم خودم زایش صعودی مشکلات رو که ریشه قوی ای داره و مثل باکتری داره با سرعت بالایی تکثیر می شه،می بینم!آدمها به هم رحم ندارن!الکی سنگ جلوی پا و پیشرفت این و اون می ندازن.به راحتی زیر آب می زنن،به راحتی و بی گناه کسی رو متهم می کنن!

دختری که هم پدر و هم مادرش وکیلن،نمی تونن از دخترشون تو دادگاه دفاع کنن!دختری که فقط و فقط که از شرفش دفاع کرده!

زنی که گوشه تیمارستانه و به جنون رسیده اما بخشش تو کارش نبوده!

نبخشیده و حالا داغون شده!

این واقعیته!آدمها این روزها خیلی بد و بیرحم شدن و این تقصیر خودشون نیست! تقصیر شرایطیه که آدمها و زندگیهاشون رو به سمت دروغ،تزویر،خشونت و خیانت سوق می ده و ذاتشون رو تحت تاثیر قرار می ده.ذاتی که یه روزی پاک و بکر بوده و حالا از سیاهی به زغال می زنه.

ماها باید باور کنیم که همچین چیزهایی هست و بدتر از این هم هست! دیدن و شنیدن این مسایل خنده نداره! گریه هم نداره! فکر داره!تامل داره!باید چشمها رو باز کرد...تعصبات قومی و قبیله ای مال عهد قاجار رو دور ریخت!

نمی دونم از شماها چند نفر این فیلم رو دیدید و چند نفرتون بهش فکر کردید؟

چند نفرتون تو ذهنتون اومده که اگر جای سیمین بودید،بخشش رو انتخاب می کردین یا قصاص رو؟

چند نفرتون حق رو به سیمین تنها ، تحقیر شده و بچه مرده می دید و چند نفرتون حق رو به سعید داغون و آوای بی گناه می دید؟آوایی که دلنوازترین نغمه زندگیش رو از دست داد...

چند نفرتون معتقدید که آدمها مکافات عملشون رو تو همین دنیا می بینن و بعد می رن؟



دوست نوشت:راستش چندین نفر از دوستان عزیز و لینکیهای گلم تو این چند وقته از من گله کردن که چرا دیگه وبشون رو نمی خونم و براشون نمی کامنتم!

از همین تریبون اعلام می کنم که به خدا از قصد نیست! من وقت نمی کنم همه رو بخونم چون سه ماهه آخر ساله و به شدت درگیرم و سرم شلوغه!...اونهایی رو هم که می خونم،اگر حرفی برای گفتن داشته باشم حتما براشون می نویسم و ابراز وجود می کنم!

وارث کتاب نیست...

وقتی شعرم را خواند...گفت: تو نابغه ای! بنویس...

وقتی شعرم را خواند،فهمیدش...

گفت: چقدر قشنگ...آیینه آسانسور مواج است و تو کودکی خود را در آن دیده ای...

داستانش را که نوشت،گفت: بخوان!

خواندم و تفسیرش کردم...

گفت: چه خواننده خوب و تیزی...چه باهوش! تو ذوق هنری داری...تو قریحه داری...

گفتم:نه! اینطور ها هم نیست...

گفت: هست! نگو نیست...پس بنویس!

و من نوشتم...

جرقه زده شد...جسارت به سراغم آمد و نوشتم...

نوشتم تا چاپ شود!

تا به آن روز نوشتن را فقط در خاطره ها دوست داشتم...می نوشتم و پنهان می کردم...حس می کردم،مهم نیست که من می نویسم! مهم نیست که چاپ نشود!من برای دل خودم می نویسم...

می نویسم تا روزی اگر کسی آمد و التماسم کرد،برایم چاپش کند...

اما نه...

ایستادن جایز نبود! باید می دویدم....

حال که منتظرم،وارثش در بند است...نیست!

ممکن است ازین به بعد هم نباشد!

اما...

آنکه قلم جسارت را به من هدیه داد،هرگز از یاد نمی رود...

هرگز...

نی نی نوشت:عزیزممممممممممم...قدم نو رسیده مبــــــــــــــــارک! آوینای خوشگل من!ای جونم!

اشک پاییز...

پاییزم خراب شد...

زیر سرفه های دود آلود این شهر شلوغ...

شهری پر از مونوکسید و سرب و ویروس...

دیشب درختانی را دیدم که اشک می ریختند در فضای دود آلود و بی اکسیژن...

نفسشان بالا نمی آمد...

گنجشکهایی را دیدم که پربسته در امتداد روز در میان دود،گریه می کردند...

خدایا...رحمی...مددی به حال ریه های پر از غبار ما کن...

کله می کنیم!

یعنی من الان می خوام کله یه نفرو بکنم!

یه نفر به نام آقای ز*نوز*ی!نویسنده نامداری که تحصیلات عالیه دارن و رمانشون برنده جایزه شده اما فروش خوبی نداشته!

دیشب تو برنامه کارنامه،رگ گردنش باد کرده بود و هر چی دلش خواست به نویسنده ها و رمانها گفت...

گفت این مردم واسه چی رمان می خونن؟واسه چی کتابهای روشنفکری نمی خونن؟

اون کی هم اظهار تاسف می کرد!

من نمی دونم این یعنی چی؟تازه باید برن خدا رو شکر کنن که مردم دارن کتاب می خونن! کتابی که دیگه یار مهربان خیلیها نیست!

می گفت مثلا یه دختر 20 ساله بره کتاب روشنفکری بخونه!خوب بره بخونه!کی جلوشو گرفته؟اما در کنار اون می تونه رمانهای لطیف رو هم بخونه!رمانهایی که راه و رسم زندگی رو بهش نشون بدن...بهش بفهمونن که اسیر گرگهای جامعه نشه...نسبت به مسایل اطرافش دید پیدا کنه...راه حل داشته باشه...یه دختر 20 ساله زندگی می خواد نه روشنفکری و بوی دود سیگار برگ و قهوه تلخ اسپرسو!

آخه آدم تو مملکتی که درصد کتابخوناش اینقدر پایینه،می یاد اینطوری یه قشر رو می کوبونه؟آقا جان! اگه کتاب شما تو چاپ دوم گیر کرده،این چه ربطی به ملت داره؟چه ربطی به رمانهای عاشقانه داره؟

خوب سلیقه ایرونیا اینطوریه! از اول باید فرهنگ سازی می شده که نشده! حالام که نشده چرا اینقدر می کوبینینش!

از رمانهای عامه پسند درسهایی می شه گرفت که تو هیچ کتاب روشنفکرانه ای نیست!

آخه مردم یه جامعه که همه نمی تونن فیلسوف باشن !

رمان یعنی سرگرمی...یعنی آموزش!یعنی بتونه یه چیزی بهت بده!درسته که این کتابهای روشنفکری ممکنه چیزی به تفکراتتون اضافه کنه اما خیلیهاشون سر و ته ندارن!عاری از جریان عادی زندگین و می خوان چیزی رو به آدم تحمیل کنن! انسانها هیچوقت زیر بار زور آمهای دیگه نمی رن...چه برسه به اینکه زیر بار زور کتاب برن...کتابی که مخ آدم رو برای فهمیدنش تیلیت می کنه!(البته منظورم همه کتابهای روشنفکرانه نیست!)

اگه اینطوریه باید یه بحثی هم بزارن که رمانهای روشنفکرانه رو حسابی زیر سوال ببرن!چون هر دو تو جامعه روی یه سکو وایستادن!

چون بحث بحث سلیقه ست نه رده بندی!

خلاصه هر کی این برنامه رو ندیده،ضرر نکرده!چون فقط توهین بود و بس!

فرداش نوشت:این بالا و پایین پریدنای کارشناسایی مثل ز*نوزی،و این همه جیغ جیغ سر رمانهای مردمی،نشون می ده که رمان ایرانی داره جا می افته و برنده میدونه!

خواهشا هی رمان خارجی،رمان خارجی نکنید!چون رمانهای خارجی ای که جایزه گرفتن،همه موضوعات عشقی-اجتماعی دارن و مردم پسندن! مثل چی؟مثل رمان" به راستی دوستت دارم" اثر خانم "سیسیلیا آهرن" که پر فروشترین شد و از روش فیلمی به همین نام ساخته شد...

خرید با اعمال شاقه!

دیروز با جمعی از دوستان عزیزی که خیلی خوش مشربن و خداییش خیلی باهاشون خوش می گذره،رفتیم خرید!

من می خواستم چند تا کتاب (که یکیش کتاب خانم شیردله) از شهر کتاب و لباس تو خونه زمستونی از پاساژ بخرم...

وارد کتابفروشی که شدیم،من کتابهای محبوبمو انتخاب کردم و کوبوندم رو پیشخون!دوستم گفت این همه کتاب بار کردی،خدایی می خونی؟ با افتخار گفتم :بعله که می خونم! اینا تا 2 هفته دیگه تمومن!اون یکی دوستم خندید و گفت: زودباش حساب کن بریم لباس فروشی!! اومدم کارت بکشم که یارو گفت: خانوم کارت خون خرابه! گفتم پس من می رم پول می گیرم می یام! آقا جان! ما این کتابای زبون بسته رو گذاشتیم تو شهر کتاب و د بگرد دنبال ای.تی.ام!! همه ای.تی.ام ها دو پشته صف بود! 3 نفری ازینجا به اونجا می دوییدیم!خلاصه پول گیرمون نیومد هیچی!پاهامون داغون شد ایضا"!گویا دیرزو یارانه مارانه ریخته بودن تو حسابا و دوباره مملکت قطع بود از بیخ!!!

آخر سر درب داغونو و دود گرفته!!رفتیم کتابفروشی و وایستادیم وسطش و تمام جیبامونو خالی کردیم تا پول کتابای من بشه! خلاصه هر چی پول داشتیم دادیم بابت کتاب و خدا رحم کرد فقط یه مقداری واسه برگشت داشتیم که پیاده نریم خونه احیانا" !!

القصه به زور کتاب خریدیم و به لباس هم نرسیدیم! اما اون وسط مسطا یه هویی یه چند تومنی پول ته جیبمون پیدا کردیم و رفتیم ازین اسنک خوشمزه ها زدیم به بدن!! آی چسبید!! آی چسبید!!

جاتون خالی!خرید دیروز عالی بود...اما تجربه شد تا دیگه به امید ای.تی.ام بلند نشم برم بیرون!یه دفعه از زور خوش شانسی ممکنه مفلس بشم و دستم به جایی بند نباشه!


این مردمان چینی!

یه مهمون خارجی چینیه که کمپانی حمل داره و هر روز صبح تو شرکت ما اتراق می کنه تا الهی که ما شرکتو جارو کنیم و با خاک انداز بندازیمش بیرون!

طفلی مظلومه اما خیلی سیریشه و تا جواب نگیره بیرون برو نیست!!

چند روز پیش داشت تو لپ تاپش به ما عکسهای خونواده ش رو نشون می داد: همه جای دنیا یه خونه داشت: تو چین،تو هلند،تو دوبی و یه خونه هم تو سانفراسیسکوی آمریکا داشت...چه خونه ای بود! بزرگ...مبلمان شیک!تو یه محله پلکانی پر از گلهای نسترن سفید و صورتی که تو باغچه جلوی خونه ها کاشته شده بود!

واقعا حظ کردم وقتی داشتم عکسها رو می دیدم!

دو روز پیش وقتی داشت عکسها رو نشونمون می داد،یکی از بچه ها ازش پرسید: تو که همه جای دنیا زندگی کردی،ایران به نظرت چه جوریه؟ گفت: من اینجا رو دوست دارم اما دزدی توش زیاده!من یه بار داشتم جلوی متروی تجریش از مغازه ها عکس می گرفتم که یه دفعه گوشی اپلم رو ازم زدن!اینا چرا گوشی ندیدن!!!

منم با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شدم!یه کمی هم عرق ملیم ترکید و یه حادثه ای رو براش تعریف کردم: ببین آقای جان!!! همین تابستون یکی از آشناهای ما با زن و پسر 5 ساله ش برای تفریح  یه هفته رفت چین!همون روزهای اول بچه 5 ساله ش گم شد!هر کاری کردن پیداش نکردن!حتی پلیس چین هم نتونست پیدا کنه بچه طفلی رو و بعد یه ماه از کشور انداختنشون بیرون چون ویزاشون تموم شده بود!معلوم نیست این بچه رو کشتنش،بردنش یا قاچاقش کردن و خوردنش (خبر دارین که تو چین سوپ نوزاد سقط شده هم درست می کنن؟؟؟به هیچی رحم نمی کنن!)اینجا گوشی می دزدن از خارجیا، اونجا آدم می دزدن از توریستا !!!

آقا چینیه باورش نمی شد!دهنش از تعجب باز مونده بود.می خواست ایمیل اون خونواده داغ دیده رو بهش بدم تا باهاشون مکاتبه کنه و دنبال بچه هه بگرده...

اما بچه ای که رفت دیگه رفت!وقتی خود پلیس نتونسته پیداش بکنه،دیگه چه کاری می شه کرد!تو یه مملکت غریب یه زن و شوهر جوون و بی دفاع با یه بچه ای که به پاش زحمت کشیده شده و بعد به این راحتی از دستشون رفته،چه کاری از دست آدم بر می یاد جز اینکه قید اون بچه رو بزنی!

بعدش تو دلم گفتم:اگه اینجا گوشی می دزدن،باز جای شکرش باقیه! باز بهتر از آدم دزدیه!اینجا همه گرسنه ن...اعصاب همه خرابه!با این وضع درب داغون!

اصلا" ولش کن! هی می خوام از این غول گرونی و گرد و خاکی که به پا شده حرف نزنم نمی شه!!!

چیز ناله!

وا؟چرا من هر وبلاگی رو باز می کنم همه ش ناله ست؟چرا همه دارن به زار و روزگار فحش می دن؟

به خدا یه وبلاگ انرژی مثبت من نخوندم امروز!!

همه چی به هم ریخته انگار! بابا یه کم شاد باشین...نگین که مشکلات زندگی دو برابر شده! خوب برای همه دو برابر شده! به مشکلات بگید: "نه!!تو نمی تونی منو از پا در آری!" اونوقته که مشکله دمشو میزاره رو کولشو می ره!

پاشید خودتونو جمع کنید تورو قرآن!زشته...هی منتظریم تا وضع بهتر بشه!! بابا! دیگه بهتر نمی شه که بدتر نشه!! همینطوری داریم روزهای با ارزش عمرمونو هدر می دیم! چشم وا می کنیم می بینیم عمرمون رفته و ما منتظر یه جرقه ایم که هیچ وقت زده نمی شه!

آخه یعنی چی؟هاین؟همه ولویین! همه اعصابا داغون!یه وبلاگی رفتم که کلهم فحش نوشته بود...از زیر و زبر! قبلنا وبلاگ خوبی بود ها! نمی دونم چرا جدیدا" اینطوری شده؟

این مانیای مالزی نشین هم که بست و در رفت! به کجاشو نمی دونم!

روزهای بهتر هم که می یاد اینجا و بی کامنت در می ره...روزهای سبز من که تازه یافتمش و نوشته هاش رو دوست دارم،بی حال آپ می کنه!

یه کم انرژی مثبت به خودتون تزریق کنید! اینکه نشد کار!! یعنی هرچی شماها قنبرک بسازید و غصه بخورید و به در و دیوار فحش بدید،کار درست می شه؟اوضاع رو به راه می شه؟نهههههههههههههههه!به خدا بدتر از اینی که هست می شه...

پاشید! پاشید! خودتونو جمع کنید تا نزدم وبلاگستانو بیارم پایین!!ازون وبلاگه یاد بگیرید که فقط دنبال کامنت جمع کردنه و هر دفعه یه مسابقه کذایی می زاره! به قول خودشم آمار می ترکونه! حداقل اون یه انگیزه ای داره! می بینین چقدر بیکاره؟حداقل ازون یاد بگیرین...

بدوئید ببینم ... تا هفته دیگه فقط پست شاد بزارید!منتظرم ها! اگه یه پست ناله ببینم لینکشو حذف می کنم! خوب؟