عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

برداشت آزاد 4

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برداشت آزاد 3

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عادت...

می گم:من زیادی به تو وابسته شدم!

می گه:چی؟یعنی چی؟

می گم:می خوام مستقلتر باشم و مستقلتر عمل کنم...

می گه:کجا می خوای بری؟

می گم:هیچ جا!فقط باید وابستگیمو تو خیلی کارا کم کنم...خیلی کارا رو باید خودم انجام بدم!

می گه:یعنی می خوای بری؟

می گم:کجا؟

می گه: می خوای از پیش من بری؟

می گم:خوبی تو؟

می گه:آره...چون خوبم یه حدسایی می زنم!

می گم:بی خیال ابو جونم!من همیشه هستم...

پینوشت:ابو جوکولی!به خدا منظورم رفتن نبود!منظورم خرید کردن بود!!حالا یه چی گفتم!!تو چرا به خودت گرفتی خووووووووو؟

افسون سبز و نوبت عاشقی

خوب...امروز می خوایم بترکونیم!!

امروز بررسی و نظر و تایید و تبلیغ و تکذیب و نقل و انتقال اطلاعات در مورد دو تا کتاب داریم.

طبق رای گیری قبلی،کتابهای افسون سبز و نوبت عاشقی رای بیشتری آوردن...

بزارید اول نظر خودم رو بگم ،بعد هر کی خواست،نظرش رو خوب یا بد بگه...و تایید یا تکذیب کنه!

پینوشت: دوستم!! ممنون از محبتت!هم به خاطر مهمونی اون هفته و هم به خاطر دیشب...

  

ادامه مطلب ...

نوسانات روحی زنان!

اگه روزی صداتا پست در مورد این هور*مونای جونم مرگ نشده زنها بنویسی باز هم کمه!لامصب انقدر مهمن و حال آدمو دگرگون می کنن که نمی شه ازشون گذشت!هرکسی هم می که اصلا؛ رو من تاثیر نداره و چرت و پرته و اینا٬الکی گفته!چون تو زندگی ماشینی امروز شده جز لانفک زندگیها!

واقعا" نوسانات روحی آدمها به خصوص زنها خیلی رو زندگیشون تاثیرگذاره...یعنی اگه یه زن رو بکشی،اگه نخواد آشپزی کنه یا لباسی رو اتو کنه،عمرا" بتونی راضیش کنه که این کار رو انجام بده!یا اگه تو یه مودی باشه که نشه باهاش حرف زد،واقعا" نمی شه و اعصابتو خرد می کنه...

بعضی وقتا آدم اینقدر هنگه که نمی تونه انگشتشو تکون بده!چه برسه به اینکه بخواد آشپزی کنه یا خونه رو جمع و جور کنه...

اینجور موقعها آدم یه غار خلوت می خواد٬واسه آروم گرفتن!حال هیچ کس رو نداره جز خودش!دلش می خواد تو حال خودش فرو بره تا بحران رو رد کنه...تا همه چیز به حال عادی برگرده...بعضی وقتا دوره ش فقط چند ساعته و بعضی وقتا چند روز طول می کشه تا حالت عادی برگرده...

خیلی از آقایون این مساله رو درک نمی کنن چون هرگز دچارش نشدن و نمی دونن این هورمونای سیخونکی چقدر می تونن چپندر قیچی عمل کنن و چقدر می تونن تو روحیه آدم تاثیر بگذارن!نمی دونن که یک زن هر چقدر حساستر و رئوفتر باشه این هورمونا روش تاثیر بیشتری دارن !نمی دونن که اینجور موقعها نباید با زنها جر و بحث کنن و آنتیریکشون کنن یا یه حرفی رو هی تکرار کنن...اگه آقایون نمی تونن برای خانومها تو همچین دوره ای کاری انجام بدن یا کمکی بکنن٬ بهترین کار اینه که تنهاشون بزارن یا براشون تفریحات شاد فراهم کنن...

اونوقته که این دوره مزخرف به راحتی طی می شه و قربانی و تلفات هم نخواهد داشت!

توصیه م اینه که توصیه های ممویی را جدی بگیرید!

بارون نوشت:هوا رو حال می کنین؟من که صبح یه ساعت زودتر در اومدم و حسابی تا شرکت قدم زدم!چند تا یاس بنفش و جوونه خوشگل هم چیدم و الان روز میزمه!به به!چه طراوتی داره...دیشب باغ لواسون یه حالی داد!تو تاریکی وسطی بازی کردیم وهی گل و شلی شدیم...

تا فردا

نمی دونم چرا بعضی وقتا جمعه ها که از مهمونی یا تفریح برمی گردم،دلم می گیره...حالم خراب می شه!به خاطر غروب روز جمعه نیست ها!به خاطر اینه که یه هو خالی می شم!اصلا" دوست ندارم تو خونه بمونم و انتظار یه شنبه پر کار رو بکشم...اصلا" حوصله اتو کردن و یا ماشین زدن و شستن لباسهای فردا رو ندارم!حوصله آماده کردن غذای فردای ابو رو ندارم...همه ش استرس دارم که مبادا فردا یه کار فورس پیش بیاد و من بمونم تو منگنه...

اما وقتی صبح شنبه از خواب بلند می شم،سرحال سرحالم!!وقتی می رم سر کار،سرحالتر می شم...خیابونا و جنب و جوش مردم رو که می بینم انگاری بهم اکسیژن تزریق می شه و انرژیم زیاد می شه!وقتی می رم دفتر و می بینم همه دارن هرهر کرکر می کنن با هم،دلم باز می شه...حتی اگه فشار کاری هم اون روز زیاد باشه،می شه تحملش کرد!

خلاصه اینو نوشتم که یه وقت بی مطلب نمونم و بی صدا از دنیا نرفته باشم!!

بعدا" نوشت1:خورشیدک بنویس دیگه!!تو هم سرت شلوغه؟؟

بعدا" نوشت2:می*می!تو نمی خوای یه وبلاگ جدید بزنی به سلامتی؟

عید ناپیدا!!

فعلا" که من از عید فقط و فقط !!سر شلوغی و قالیشویی و بدو بدو و واسه مسافرت برنامه ریزی کردن و اینکه کی بریم و کی بیایم و کی پرواز داریم رو فهمیدم...

نمی دونم امسال چرا اینطوری شده؟همه چی به هم گوریده شده و نه سر داره نه ته!!

خانم کارگرمون که به سلامتی ترکوند از بس که زود اومد و دیر رفت خیر سرش!خانم پا شده ساعت 11 اومده و ساعت 5 هم گذاشته رفته!فقط آشپزخونه و سرویسا رو شست...بعدشم ناهارشو نوش جون کرد و در رفت!بنده هم مجبور شدم یه کارگر دیگه پیدا کنم که بیاد شیشه ها رو تمیز کنه و اون کتابخونه سرتاسری و گنده اتاق کارو سر و سامون بده! آخه من جدیدا" هر چی کتاب و جزوه و مجله دستم اومده چپوندم توش!تازه رفتم رمانایی که تو بچگی و تینجری می خوندم و کلی برام خاطره انگیز بودن رو از انباری دونه اینا کشیدم بیرون و به زور بغل اون فانوس آبی و اون مجسمه جفته!!! تو کتابخونه جا دادم که یه وقت بچه م در آینده تابستونا بیکار نباشه و اینا رو بخونه!

خلاصه اینکه فرشامونو آوردن و اون دو تا کارگر هم خونه رو مردن مردن و به هر ضرب و زوری تمیز کردن!و بنده الان یه مموی سرخوشم با یه خونه تمیز و بی هفت سین با یه عالمه کمد به هم ریخته که احتمالا" دستهای خودمو برای مرتب شدن می بوسه!!(نه تو رو خدا واسه اونم کارگر بگیر!!)

از شما چه پنهون این یک ماهه اخیر دغدغه من فقط تمیزی خونه بود و چند تا کار عقب مونده دیگه که به امید خدا 2 تاش انجام نشدن و موندن واسه سال بعد!!

سرکار هم که دوستان نزدیک در جریانن،نفسم بالا نمی آد از بس که شلوغم!!یعنی انگار به شرکت ما بسته بسته بمب و دینامیت بستن و منفجرش کردن از بس همه چی به هم ریخته ست..این مشتریهای شاسکول اونور آب هم می خوان تو همین چند روزه از ما بار بخرن!!قبل این معلوم نبود کدوم گوری گم شده بودن!!

کم و بیش دوستان عزیز لینکم رو می خونم اما واقعا" وقت کامنت گذاری ندارم!

سایه،بانو،بهاره،می می،خورشید،آبانه،موژان ،گوشی،مژگان،هلی(که تازگیها مامان شده!)،ساینا،دخملی،زهرا،نانازی،خانم خانما،مصی عاشقانه آرام که نی نی دار شده،مریسام عزیزم،پیچ و مهره،یوگی اینا،گلی کپلی،حبه و فنچ،فلفولی جیگول،مانلی و شانلی ،لیندا،دزی،اطلسی،دلژین عزیزم ،آواز جان!و تمام اونایی رو که از قلم انداختم و دوستان خوب سایلنت هستند رو دوست دارم و براشون سال خوشی رو آرزو می کنم و پیشاپیش عید رو بهشون تبریک می گم و شرمنده از اینکه این یک ماه آخر اینقدر کمرنگ بودم...

تا سال 91 که سال نهنگه همه تون رو به خدای بزرگ می سپرم و امیدوارم تو سال جدید خدا حال ما رو به بهترین حال تبدیل کنه...


این هفته های آخر...

این هفته های آخر اسفند ماه بدجوری دلم می خواد خودم رو رها کنم و به دست نسیم سحری نیمه سرد و خنک که نوید بهار رو می ده بسپرم...وسط این همه شلوغی و جمع کردن کارهای نیمه تمام آخر سال به سالی که گذشت فکر می کنم...به سالی که هم شادی به دنبال خودش داشت و هم غم...سالی که جدا از مسافرتهای داخلی دو تا مسافرت غیرمنتظره و عالی به دنبال خودش داشت...

برای اولیش ترکیه٬اونقدر همه چیز پشت سر هم جور و ردیف شد که خودمون هم تعجب کرده بودیم.همچین که مزه کباب ترکی و استیکش هنوز زیر دندونمه  ...برای دومیش هم خانوادگی خیلی چسبید و یه استراحت حسابی کردیم و سید ما حسابی ترکوند!!...

سال ۹۰ همراه بود با یه سری اتفاقها تو محیط کارم که بیشترش مثبت بود...اما خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که دیگه کار کردن برای دیگران کافیه و یه فکر اساسی برای راه انداختن یه بیزینس درست و حسابی کردم...

رفت و آمد خانوادگی و غیر خانوادگیم با دوستام بیشتر شد!طوری که هر ماه خونه یکیشون بودیم و همیشه هم خوش گذشته...(درست مثل ۵شنبه هفته گذشته که باز جمعمون جمع بود!!مرسی طنینی...)

یه کاری که از  خیلی وقت پیشا آماده بود و من حوصله نداشتم به مرحله اجرا بزارمش ٬به زور ابو به ثمر نشست و چه خوب شد که اون تشویقم کرد!

یه اتفاق خیلی خوب افتاد که خیلی وقت بود منتظرش بودم و تقریبا داشتم کم کم نا امید می شدم...اما بالاخره اتفاق افتاد و من کلی خوش خوشانم شد...(در این مورد شاید بعدها توضیح دادم...)

تو زندگیم با ابو خیلی چیزها روحل کردیم و به حد تعادل رسوندیم و ازین بابت راضیم...

یه تصمیم بزرگ با هم گرفتیم که می خواستیم امسال عملیش کنیم اما به سال دیگه موکول شد!

به جرات می تونم بگم که از حساسیتم رو موضوعهای مختلف کاسته شده و تقریبا؛ بی خیال یه سری مسایل و یه سری آدمها شدم...

تونستم برای تمیرین بیشتر٬محبتم رو بین اطرافیانم تقسیم کنم و به هر کس همونقدر محبت کنم که حقشه...

ظرفیتم رو از لحاظ روحی بالا بردم و تحملم هم بیشتر شده...

و بالاخره اینکه یک قدم به هدفم نزدیکتر شدم!امیدوارم که تو این راه الگوی مناسبی رو انتخاب کرده باشم٬ تا بتونم یه روزی مثل اون یا خود اون بشم...

سال نوشت:برای همه تون سال خوبی رو آرزو می کنم...سالی که پر از آرامش٬معنویات و به دور از هر بحرانی باشه...

به امید فردا!

ساعت شلوغ!

یکی بیاد منو ازین شلوغی بکشه بیرون!!عجب روز شلوغیه امروز!!وای ترکیدم از بس ایمیل زدم به اینور و اونور و با این و اون مذاکره کردم...

مخم سوتید!!این دامنه م هم که پوکیده و من نمی دونم کجا برم تمدیدش کنم!چون دومینش منتقل شده!!

ای خدا!چرا همه چی با هم شده؟کمک!!یکی بیاد بهم بگه: از فردا تعطیلی تا عید!

دو کلوم حرف حساب!

می خوام دو کلوم حرف حساب باهاتون بزنم...

یه چیزایی هست که رمزی نوشتنش بهتر از ننوشتنشونه!یا حتی بهتر از پابلیک نوشتنشونه!

یه وقتایی صلاح نیست که یه چیزایی رو یه عده ای بخونن!

اما بر عکس صلاحه یه چیزایی رو یه عده ای هم ببینن هم بخونن!واسه همین بعضی وقتا رمزی می شم و از نظرها دور و پنهون!!

رمز داشتن هم تبصره داره بد!!یه کم نامردیه اما خوب تبصره ست دیگه!

به هیچ وجه به کسی رمز وبلاگی نمی دم...چون همه رو ایمیل می کنم.

به کسایی که بعد از 5 قرن روشن می شن و رمز می خوان،به دلایل امنیتی و صیاصی رمز نمی دم...

بعدشم من همه رو دوست دارم...حتی خواننده های خاموش مهربون و گلمو!اما وقتی نشناسم شرمنده شون می شم...