عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نانیت...

نمی دونم چرا الان دلم می خواد،خونه باشم و سر اجاق(تنور) از این نونا بپزم با سبزی خوردن و پنیر بزنم به بدن؟

خوب ویاره دیگه مادرجان!چه کنم؟از دیشب تا حالا فقط 2 تا چایی خوردم...

من نون می خوام...یالا من نون می خوام...

پینوشت:خداییش اگه این وبلاگه نبود،من کجا می تونستم اینقدر راحت از هوس و ویارانه هام واسه 300،400 تا آدم بگم؟؟


فراتر از عادت

نمی خوام کلیشه ای بنویسم ...نمی خوام بگم سید جون روزت مبارک...یا چه می دونم 100 سال زنده باشی...یا تو مث کوه می مونی و این حرفا!

تو پست مخصوص دونه براش نوشتم که همیشه مث کوه پشتم بوده و من حصارهای محکم حمایت و گرمای خونواده داشتن رو پشتم خوب حس کردم...

همیشه و همه جا دورادور بوده و هست...همیشه بدون حرف نگرانم بوده ...حتی ...حتی تو اون روزایی که تو بیمارستان با یه لوله بلند و شیشه ای تو رگ دست چپش رو تخت خوابیده بود...

از اینکه همیشه یخچال خونه مون پر بود و هیچ وقت احساس نداشتن نداشتم...از اینکه همیشه کیف مدرسه م پر از دفترای خوشگل بود و پر مدادرنگی،حسش می کردم...

شبا که چراغ مطالعه ش تو اتاق روشن می شد،می دونستم با یه عینک روی بینیش داره کتاب دکتر شریعتی رو می خونه...

وجودش همیشه خونه رو گرم می کرد و با بودنش خونه می شد یه قلعه با دیوارهای محکم...

این روزا تنها دعا و آرزوی من اینه که یه روزی بالاخره تموم نشانه های بیماری تو بدنش معجزه آسا دود بشن...

به امید اون روز ...آمین...

داروک...

قاصد روزان ابری...


                          داروک...


کی می رسد باران؟

شور به در کن!

مموی شاباجی خانوم:بعضی دخترای حالا دیگه از شور به درش می کنن!از دوران راهنمایی فعالیت اجتماعیشونو شورو می کنن و یه الف میرزا  قلمدون که هنوز پشت لبش جوونه نزده رو پیدا می کنن و یه 5 سالی باهاش سر بالا و سرپایین طی می کنن!بعد 5 سال هم یا خونواده ها نمی زارن یا اصن به هم نمی خورن که خونواده ها بزارن یا نزارن!پس کات! تا اون موقه تو همون دوران هم ممکنه اتفاقاتی براشون افتاده باشه!(البته جسارت نشه ها!من بلانسبت،بعضیا رو گفتم.چون خیلی ها هستن که همین عشقشون به ازدواج ختم می شه!)

ابو جلوی آیینه در حالی که داره موهاشو شونه می کشه:خوب! هرکسی نیازی داره! بالاخره اونام آدمن!با اومدن این همه ماهپاره و سریالای مختلف مث ویکتوریا(!!!)خیلی ها یاد می گیرن!

ممو با عصبانیت:یعنی تو میگی عیب نداره؟

ابو:نه! چه اشکالی داره؟بالاخره جوونیه دیگه!تجربه س!

ممو:تو دوس داری که بعدها دخترت با پسر مردم یه شب رو تو خلوت سر کنه؟

ابو:اونطوری که نههههههههههههه!

ممو:پس چطوری؟

ابو با پوزخند: واسه همینه که من پسر می خوام دیگه!

یلدا بوقی!!

آقا جان! ما امسال یلدا نداریم! به جای آجیل خوردن و حافظ خواندن و هرهر کرکر کردن زیر کرسی،می رویم بوق می زنیم!همه بی بخارن!ما هم زیاد پا پی یلدا گرفتن نمی شویم!


وسلام!

وبلاگ جدیدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شلوار کُلاقرمزی...

عرضم به حضورتون که این باشگاه خفن ورزشی ما، در یک گسل ۱۳ هزارمتری واقع شده که یه طرفش باغه و با پله های عریض و طویلی هزارتایی وصل می شه به کوچه.وقتی که با حال نزار و بدبختی از باشگاه می آی بیرون،باید جون بکنی و ازین پله ها هم یه سره بیای بالا که رسمن همون جا قلبت قلوه کن می شه و می افته تو کفشت! 

یه راه دیگه م از جولوی در باشگاه هس که می رسه به خیابون و برو بچز ماشیناشونو اونجا پارک می کنن! و لازم نیس این همه راهو بری بالا!

چن هفته پیش بعد ۲ ساعت دمبل زدن و زدن میله تو چش و چال دیفال،خسته و کوفته تو رخت کن بودم.با خودم گفتم بی خیال بابا!شبه معلوم نیس که...بزارشلوار راه راه سورمه ای ورزشیو عوض نکنم!مانتوهه رو انداختیم رو کولمونو و کیف سفید و بزرگ هم رو دوشمون.تیپم که خداییش حرف نداش:روسری سبز،مانتو سبز و کفش کله غازی و کیف سفید با شلوار راه راه سورمه ای کلا قرمزی. 

سرمونو انداختیم پایینو از در زدیم بیرون.هوا م مث قیر سیاه بود و تو، تو فاصله 2 سانتی انگشتاتو هم  تشخیص نمی دادی چه برسه به خیابون!به سرم زد به جای اینکه از دیوار چین بالا برم ازین خیابونه میونبٌر بزنم. 

آقا! حالا هی برو برو برو....اونطرف خیابونه هم اتوبان بود و راه برگشت نداش!نه ماشینی بود نه کوچه ای و نه کسی که ازش بپرسم :اینجا کجاس؟ 

خیابونه عین دالان مارپیچ بود.دس آخر یه کوچه جولوم سبز شد ،زود چپیدم توش .تا تهش که رفتم ،دیدم وای بن بسته!2 تا پاهام خشک شده بود! 

یه دفه چشم خورد به یه پیرزنه که داش با یه زنبیل بزرگتر از خودش که کم کم یه شُتُر مو قرمز توش جا می شد،رد می شد ،دوئیدم جولو و گفتم:مادر جان! اینجا کجاس؟ دولا دولا یه نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت:هاین؟یعنی چی؟اینجا خیابون فُلانه دیگه! اشک تو چشام جمع شده بود:من گُم شدم!الان یه ساعته دارم می گردم! گُف:مادر ! برو خودتو معرفی کن!خوبیت نداره با این سر و شکل آدم از آسایشگاه فرار کنه! 

خلاصه اون شب ما اینقذه راه رفتیم که سر از 2 تا میدون اونور تر درآوردیم!ولی تا عُمر داریم یادمون نمیره که راه نرفته رو نباس امتحان کرد!!(اسمایلیه یه مموی ننه بزرگ!!) 

                                                                    

بابا!!

رو سر و کول همدیگه می پرن و تلفنو از دس همدیگه قاپ می زنن! 

این یکی می گه:منو صدا کرد!می خواد با من حرف بزنه!  

اون کی می گه:نخیر! گف می خوام با آتیش پاره حرف بزنم... 

 سومی می گه:گُم شو!دستتو بکش!گُف فشن خانومو می خوام! 

 از بس این ۳ تا از دس همدیگه گوشی تلفنو می کشن،خلاصه سیم تلفن می شه مث آنتن پشت بوم خونه ما! 

اونی که برنده می شه،با سرعت نور می پره می ره رو بالاترین نقطه میز وامی سته و پشت گوشی می گه:سلام باباجونم!عزززززززززیزم! قربونت برم!خمیر ریش تراشتم! چرا به من زنگ نمی زنی ؟خوبی؟ 

حالا اینجا رو داشته باشین که اون دوتای دیگه یعنی فشن خانوم و آتیش پاره خاتون دارن اون پایین واسه اینکه نفر بعدی کی باشه که با باباهه حرف بزنه ،مقنعه همدیگرو برعکس می کنن و گیسای همدیگه رو دونه دونه از ته می کنن! 

تا اون می پره پایین،آتیش پاره می پره تلفنو چنگ می زنه و می گه:هوییییییی!تومُخی!خوبی؟مگه نگفتی میرم تو سالن بهت می زنگم؟چرا نزنگیدی؟ 

فک کنم اون باباهه داش اون پشت ریز ریز به خودش و این سرتقا فُش می داد که چه غلطی کرده که زنگ زده!!و یه سره باید به اباطیل اینا گوش بده! 

حالا این باباهه کیه؟ 

اولندش این بابا،اصن بابا نیس!یعنی هستا! اما نه بابای این ۳ تا!یه بنده خداییه که خوشتیپ و پولداره... 

خونه ش کجاس؟نیاورون!شرکت مهندسی داره و ۴۰ ساله س.منتهی هنوز کسی رو نگرفته! یعنی گرفته هااااااا!اما نه از نوع اونطوری و دائمش!از نوع آدم و حواییش...این دخملا م تو مهمونی باهاش آشنا شدن و سر و وضع و موی جو گندمیشو هاتش رو دیدن و همچین یه نموره باهاش تیک می زنن!نهههههههههههههه!عاشقش نیستن که!فقط باهاش می پلکن!در حد دس جمعی تو شمال جوجه زدنو تو استخر نیاورون باهم شنا کردنو  این صٌبتا! 

بیشتر ازین هم نیست جون شما! سر اینکه این مو جوگندمیه کدوم یکی رو بیشتر دوس داره و بهش توجه نشون می ده،هر روز بین این ۳ تا دعواس و چش یکیشون کف دسشه!

                                      

قمر خانوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فاز حوادث...

فعلن دوس دارم یه کم از فاز اجتماعی بیام بیرون و برم تو فاز خاله زنکی با اجازه تون!  

چن شب پیشا بنده به مناسبت سالگرد عقدمون در حالی که حسابی به خودم رسیده بودم ، دس ابو رو گرفته بودم که برم یه چرخی بیرون بزنم. 

ما که هنوز لنگمانو از در بیرون نگذاشته بودیم ،دم در دونه گیر داد:تورو خدا مواظب باشین!وختی تو ماشینین ،کمربنداتونو ببندین و صاف به رو به رو نیگا کنین!بغل دستی رو نگا نکنین هاااااااا!آمار تصادف بالا رفته!

 سرمو خاروندم و گفتم:باشه دونه! 

۲ ثانیه بعد دوباره گیر داد:جاهای خلوت نگه ندارین!شبه خوف داره!۱ عروس و دومادو رو تو همین پارک سرخ حصار کشته بودن! 

ابو گف:چشم! دونه خانوم!رو تخم چشم!اگه جای خلوتم رفتیم ،من نمی زارم ممو پیاده شه!خودم پیاده می شم که اگه کشتن ،من به درک واصل شم!خوبه؟ 

تا اومدم از زیر توصیه های ایمنی در برم ،محکم زد رو دسشو دوباره هوار زد:اااااااااا! ممو!این چه مانتوییه پوشیدی؟؟سبزه که!ترانه رو چون سبز پوشیده بود گرفتن و کشتن!طفلی صیاصی نبود که!

گفتم:دونه!اروا خاک دونه بزرگ ولمون کن!یه ۲ دیقه اومدیم بریم بیرون واسه خودمون بچریمااااااااا! تو زهرمارمون نکن!! خوب؟

انگشت شصت و صبابه شو کرد تو حلق منو گف: بچه جان!دیشب که داشتم حوادث می خوندم... 

انگشت دونه رو قلپی دادم بیرونو گفتم:باز تو حوادث خوندی دونه؟چقدر می گم نخون!ذهن آدمو خراب می کنه! تو الان شدی یه پا کلانتری و مُن*کرات! 

هی اینا م واسه اینکه ذهن مردمو منحرف کنن،می نویسن: 

۲ ثانیه پیش یک پشه به همراه یک دسته رُطیل، از روی نوار غ*زه رد شدند!...امروز یاشار قُلی زد تو دهن عفت!...پس پوس پوس پارسالا عقدس بُلنده رف خودش را فروخت!!! ...زندگی نامه ناصر نیشناش در زمان ترکیدگی!... 

شیر ندادن به بابای بچه در اصلام حرام اس!...مهریه دختری ۲ کیلو بال سوسک بود! 

ول کن بابا حوصله داری... 

دونه: 

واسه ماسمالی عَربَده کِشیام، دونه رو بغل کردمو گفتم:دونه جونم آخه دلسوزیم حدی داره...قربونت برم...بیکار می شی بشین سودوکو حل کن!این حوادث کوفتی رو ببند به گاری!!...خوب؟