عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

رو کن سوتی رو! (با احترام به وبلاگ میثمک!!)

جای قبلی که کار می کردم یه مدیر داشتم که شوت و کار نابلد بود و هیچوقت هم دوست نداشت چیزی یاد بگیره!!کلا" آی کیوش در حد ورمیشل سوپ مرغ روسی بود!!

خیر سرش یه روز داشت می رفت مسافرت خارجه و باید کارای اون ور آبشو راست و ریست می کردم و حدود یه هفته حسابی سرم شلوغ بود و همکار شوتتر از مدیرم هم دستپاچه دور خودش می چرخید و به جای اینکه به من کمک کنه،کارمو زیاد می کرد... و هی گند می زد!

ساعت 4/5 بعدازظهر وقتی یه نفس عمیق کشیدم و فکر کردم کارام تموم شده،و می خواستم جیم بزنم و برم به سوی زندگی و خرید یه تیکه لباس واسه مهمونی اون هفته که مردک بدو بدو در دمنه اومد و یه کار خیلی مهم بهم داد که انجام بدم!این کار مهم هم حسابی وقت گیر بود و دقت می خواست،وقتی آورد رو میزم گذاشت و روشو برگردوند که بره،با آه و ناله خیلی بی صدا تو سر و سینه م کوبیدم و با ایما و اشاره گفتم: ای تو روحت! ای بمیری هی! مردک بیشعور اسگل!!

یه دفه دیدم برگشت و من تو همون حالت(با مشت کوبیده شده بر سینه و بین زمین و هوا معلق!!) جلوی چشمای از حدقه در اومدش، خشکیدم!بماند که اون روز از روی لجبازی تا ساعت 7 شب نگهم داشت و دندونای من خورد شد از بس به هم فشارشون دادم!

حالا هر کی هر چی سوتی داده،تو نظرات همینجا بنویسه تا همه با هم یه کمی بخندیم!خداییش دوز خنده وبلاگیمون افتاده پایین!می تونین اسمتونو نزارین یا با اسم مستعار بزارین...

منتظرم..

 

ماز

این روزا دارم به یه آغاز نو فکر می کنم...که البته آغازش کردم...اما تا انتهای راه خیلی مونده...

در کنارش دارم،به یه معما و علامت سوال هم فکر می کنم که خیلی وقته به پرو پاچه م می پیچه و درگیرم کرده...این معما لاینحل دو تا سر داره! هر وقت به این سر قضیه نگاه می کنم،چیزی دستگیرم نمی شه و به اون سر قضیه هم که نگاه می ندازم،همه چیز انکارناپذیر و یه جورایی مرموزه!

مثل یه بقچه سر بسته می مونه که تو زوایای تاریک ذهنت جا خوش کرده و هر از چند گاهی قلقلکت می ده و وولوولک تو جونت می ندازه که بهش فکر کنی...وقتی بازش می کنی و چیزی دستگیرت نمی شه،دوباره می بندیش و با یه شوت جانانه پرتش می کنی اون ته تهای روحت تا فراموش بشه...

شاید اصلن حل یا دونستنش اونقدرها برام مهم نباشه! اما یه معما اگه نخواد حل بشه و تو هاله ای از ابهام بمونه،می شه یه راه نرفته یا یه بستنی طعم دار امتحان نکرده...یه معما همیشه یه معما می مونه و بعضی اوقات تبدیل می شه به یه راز بزرگ...

شاید بشه این معما رو با یه سوال ساده،حلش کرد اما خودم دیگه پیشروی بیشتر و کند و کاو رو جایز نمی دونم و با خودم می گم: بزار همونطوری که هست دست نخورده باقی بمونه! شاید خیلی حقیقتها و وقایع پشتش باشه که نشه هضمشون کرد...نشه شنیدشون!

داشتن معمای کهنه و قدیمی توی دالانها و ماز های پیچ در پیچ تاریک ذهن چیز بدی نیست و حتی گاهی اوقات هیجان انگیزه...مثل عتیقه با ارزشی می مونه که هر از چند گاهی بیرونش می آری و خاکش رو می تکونی و بعد از بررسی زوایاش دوباره می زاریش تو جاش و میری پی کار خودت تا دفعه بعد بیای و دوباره همون آش بشه و همون کاسه...

با اینکه بعید می دونم به این زودیا معلوم بشه و یا اصلا" اتفاقی بیوفته که پرده ها فرو بیفته و این راز بر ملا بشه،امیدوارم هر چه زودتر حل بشه و معلوم بشه که می خواد چی بشه و چه جوری بشه!!و آیا ادامه این راهی که توش اینقدر تونلای پر رمز و راز داره و رابطه هاش اینقدر به هم پیچیده ست،درسته؟نمی دونم...شاید دیگه ادامه ای در کار نباشه...

خودمم معنی جمله آخرممو نفهمیدم!!!

پینوشت: 5 شنبه از اون روزای عالی بود...واقعا" دستت درد نکنه...خیلی خوش گذشت دوستم!خیلی خوردم به خدا و حسابی هم سر بازار رفتن ما و ماجراهاش خندیدیم...!بنده هم که....بعله دیگه! با آهنگ روحی(گرگ لاغره!!)چی کار کردم؟هیچی بهتر از این نیست که آدم مهمون یه خانوم کدبانو و لوند باشه که فیلم عروسیشم آخرش باشه با اون دامن خوشگلش!

جالب اینجاست که دوربینتم جا بزاری و دوباره برگردی این خانوم خوشگلو ببینی...

همین الان شنیدم: دخملی نازنینم....تسلیت...الهی بگردم...باورم نمیشه...

عوضی اشتباهی...

در جهت تهیه گزارش از روند هدفمند کردن یارانه ها و شکایات بعضی از هموطنان،دوربین صدا و سیما به مقابل مرکز آمار ایران رفت:

گزارشگر با خنده:آقا مشکل شما چیه؟چرا اومدی اینجا؟

یارو با یه قیافه نزار و ناراحت و یه کاغذ تو دستش در حالیکه نزدیکه بزنه زیر گریه:تو مرکز آمار ثبت شده که سرپرست خانوار یعنی من فوت کرده!

گزارشگر: شما فوت کردی؟

یارو:آره!

گزارشگر: حالا واقعا" فوت کردی؟

یارو: نه به خدا!  به پیر به پیغمبر نه!!

پینوشت:اینجا رو خوندین؟می گن نرم افزار پیکوفایل بلاگ اسکای رو به خاطر این پست من دوباره از اول نوشتن!

پنجره رو ببند!

پنجره ها رو ببندین!!!!!!

باز نکنین ها!فک نکنین الان دیگه مه چی رله شده و هوا خوب شده...این بارون چند قطره ای که اومد،بارون اسیدیه!اصلا" امروز می گفتن،از خونه بیرون نیاین...چون وقتی بارون چند قطره رو این هوا می باره،اسیدیه و خطرناکتره و سطح آلودگی بیشتر و بیشتر به زمین نزدیک می شه...

پس پنجره ها رو ببندین که بیشتر از این ریه هامون خراب نشه و پس فردا که پا به سن گذاشتیم،حداقل بتونیم اون یه ریزه هوا رو از ریه هامون بریزیم بیرون و مثل آدم نفس بکشیم...


نحوه داشتن و یا نداشتن رمز!

جیگر طلاها! خانومیای خوشگل خودم!

من رمزو فقط به عزیزایی که ایمیلشونو دارم،ایمیل می کنم...

البته این دوستان رو من حتما" باید بشناسم...یعنی یا وبلاگ داشته باشن و آشنا باشن یا آشنای خالی باشن...

شرمنده که به بعضیها نمی تونم رمز بدم!...

در ضمن من رمز رو تو وبلاگ کسی نمی زارم...

اینم بگم که خیلی هم به ندرت رمزی می نویسم...اصلا" سعی می کنم رمزی ننویسم تا شرمنده خواننده های سایلنتم نشم...


قربون همه تون برم...

زت زیاد!!

پینوشت:ستایش جان!من رمزتو گم کردم...

ای خدایم مددی!!

ای خدا!هیچ موضوعی ندارم...هیچی!آخه از چی بگم؟از کتاب؟از فیلم؟از یه تجربه تازه و یا یه موضوع خنده دار؟نه!هیچی به ذهنم نمی آد!حتی یه بیت شعر یا خاطره ازون دور دورا!

غذای خوشمزه هم درست کردم اما ازش عکس ننداختم!چون سرم بیش از حد شلوغه!

نوشتنم می آدها!منتهی موضوع ندارم...ازین موضوعهای شرتی شلخته ای که یه مدلین که خودم خوشم می آد...تورو خدا نخندین!اما آخرین زورمو سر همون نارسیست زدم...یعنی سلولای خاکستری مغزمو رسمن چلوندم!دیگه از اون سنگینتر نمی تونستم پیدا کنم والا!!

دیشب تو خواب یه موضوعی به ذهنم رسید که وقتی امروز صبح بلند شدم عین استون لاک ناخون از مخم پریده بود!!

یه هو یاد دوستای قدیمی وبلاگی افتادم که خیلی وقته ازشون خبر ندارم...یکی مثل پیتی ،حاج خانوم ، مریسام(چقدر این اسمو دوس دارم)هنگامه ،آرمینا ،مسافر کوچولو(می خواهم بنویسم)و بانوی فانوس به دست و خیلی های دیگه که الان اسمشون یادم نیست!با خودم فکر کردم،دیدم چقدر ازم دورن!شایدم نزدیک باشن اما من نمی بینمشون یا یه خبری نمی دن به آدم!

چه می دونم شاید درگیرن!درگیر زندگی و بچه و شوهر!

ایشالا هر کجا که هستن،بهشون خوش بگذره...

ای بترکم هی!موضوعم نمی آد خوب!

پینوشت:خدا رحم کرد موضوعم نمی اومد و این همه نوشتم...اما گاطی پاتی!

احیا قسطی

ممو در حال عبادت در مسجد...

یه پسر بچه پرروی 7-8 ساله با کله سنگ:اون کتابو بده به من بدم به ننه م!

ممو: برو از اونجا بردار! برا همه گذاشتن!

بچه زرده: نه! ننه من اینو می خواد!

ممو:ای بابا! بیا بگیرش!

5 دیقه بعد:

بچه پررو:ببین این مهرو بده به من! ننه م مهر نداره!

ممو:وا؟بچه جان این مامان تو چرا اینقده آس و پاس اومده مسجد؟پس با خودش چی آورده؟

بچه پررو:مهرو بده دیگه! 

6 دیقه بعد:

بچه زرده:موبایلمو واسم نگه می داری؟

ممو : تو چه زود رفیق شدی!! نه! برو بده مامانت! من چرا نگه دارم؟(ممو تو دلش:عجب گیریه ها!حالا موبایل ننه هه باشه منو  با فرش کف مسجد یکی می کنه!!)

بچه زرده:آخه می خوام برم دشوئی،می افته تو چاه!

ممو:خیلی خوب برو!(حالا تو دلم خدا خدا می کردم ننه هه سر نرسه و منو به دزدی متهم کنه!!)

10 دیقه بعد:

بچه زرده دوان دوان به سمت من می آد:دستت درد نکنه! من دیگه برم...

ممو:آخ! خدا! خوش اومدی...

بچه پررو:ببینم اسم شما چیه؟

ممو:شمسی خانومم! خوشبختم!

بچه پررو:زن من می شی؟؟

جدولینگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لب تشنه خراب

حالم هیچ خوش نیس...ازون ویروسای فلان فلان شده رفته تو معده م و هی داره معده و روده مو می تراشه می ره پایین...

دیروز تو ستیغ آفتاب،12 ظهر، بیرون بودم و خوب مغز پخت شدم...

خیلی وقت بود،اینطوری کله پا نشده بودم...ویروسه هم گشت و گشت و آخرش منو پیدا کرد و خلاصه یه حالی بهم داد که ویروس_کیف شدم حسابی...

الانم از دیشب نمی تونم هیچی بخورم...اب بدنمم دفع شده و همه ش تشنمه...شده م عین تشنه های کربلا...لبا سله بسته...چشامم دودو می زنه...همه ش باید دمرو بخوابم که این معده-روده م به هم نریزه و گلاب به روتون نرم دس به آب!

الانم این مدیرک!!بی*شعور و مونگولم منو کشونده اداره...می گه کاراتو بکن و زود برو خونه!نمی فهمه که آدم مریض که اونوری شده نمی تونه کار کنه!خدا یه جو عقل تو کله این بیاره ایشالا!!

الهی آمین!

مواظب خودتون باشین...خوب شدم برمی گردم...دلم براتون تنگ شده بود...خیلی...

دست سلامتتون زیر سر این مموی کله پا شده...

دوران تجرد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.