عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فراتر از عادت

نمی خوام کلیشه ای بنویسم ...نمی خوام بگم سید جون روزت مبارک...یا چه می دونم 100 سال زنده باشی...یا تو مث کوه می مونی و این حرفا!

تو پست مخصوص دونه براش نوشتم که همیشه مث کوه پشتم بوده و من حصارهای محکم حمایت و گرمای خونواده داشتن رو پشتم خوب حس کردم...

همیشه و همه جا دورادور بوده و هست...همیشه بدون حرف نگرانم بوده ...حتی ...حتی تو اون روزایی که تو بیمارستان با یه لوله بلند و شیشه ای تو رگ دست چپش رو تخت خوابیده بود...

از اینکه همیشه یخچال خونه مون پر بود و هیچ وقت احساس نداشتن نداشتم...از اینکه همیشه کیف مدرسه م پر از دفترای خوشگل بود و پر مدادرنگی،حسش می کردم...

شبا که چراغ مطالعه ش تو اتاق روشن می شد،می دونستم با یه عینک روی بینیش داره کتاب دکتر شریعتی رو می خونه...

وجودش همیشه خونه رو گرم می کرد و با بودنش خونه می شد یه قلعه با دیوارهای محکم...

این روزا تنها دعا و آرزوی من اینه که یه روزی بالاخره تموم نشانه های بیماری تو بدنش معجزه آسا دود بشن...

به امید اون روز ...آمین...