عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شلوار کُلاقرمزی...

عرضم به حضورتون که این باشگاه خفن ورزشی ما، در یک گسل ۱۳ هزارمتری واقع شده که یه طرفش باغه و با پله های عریض و طویلی هزارتایی وصل می شه به کوچه.وقتی که با حال نزار و بدبختی از باشگاه می آی بیرون،باید جون بکنی و ازین پله ها هم یه سره بیای بالا که رسمن همون جا قلبت قلوه کن می شه و می افته تو کفشت! 

یه راه دیگه م از جولوی در باشگاه هس که می رسه به خیابون و برو بچز ماشیناشونو اونجا پارک می کنن! و لازم نیس این همه راهو بری بالا!

چن هفته پیش بعد ۲ ساعت دمبل زدن و زدن میله تو چش و چال دیفال،خسته و کوفته تو رخت کن بودم.با خودم گفتم بی خیال بابا!شبه معلوم نیس که...بزارشلوار راه راه سورمه ای ورزشیو عوض نکنم!مانتوهه رو انداختیم رو کولمونو و کیف سفید و بزرگ هم رو دوشمون.تیپم که خداییش حرف نداش:روسری سبز،مانتو سبز و کفش کله غازی و کیف سفید با شلوار راه راه سورمه ای کلا قرمزی. 

سرمونو انداختیم پایینو از در زدیم بیرون.هوا م مث قیر سیاه بود و تو، تو فاصله 2 سانتی انگشتاتو هم  تشخیص نمی دادی چه برسه به خیابون!به سرم زد به جای اینکه از دیوار چین بالا برم ازین خیابونه میونبٌر بزنم. 

آقا! حالا هی برو برو برو....اونطرف خیابونه هم اتوبان بود و راه برگشت نداش!نه ماشینی بود نه کوچه ای و نه کسی که ازش بپرسم :اینجا کجاس؟ 

خیابونه عین دالان مارپیچ بود.دس آخر یه کوچه جولوم سبز شد ،زود چپیدم توش .تا تهش که رفتم ،دیدم وای بن بسته!2 تا پاهام خشک شده بود! 

یه دفه چشم خورد به یه پیرزنه که داش با یه زنبیل بزرگتر از خودش که کم کم یه شُتُر مو قرمز توش جا می شد،رد می شد ،دوئیدم جولو و گفتم:مادر جان! اینجا کجاس؟ دولا دولا یه نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت:هاین؟یعنی چی؟اینجا خیابون فُلانه دیگه! اشک تو چشام جمع شده بود:من گُم شدم!الان یه ساعته دارم می گردم! گُف:مادر ! برو خودتو معرفی کن!خوبیت نداره با این سر و شکل آدم از آسایشگاه فرار کنه! 

خلاصه اون شب ما اینقذه راه رفتیم که سر از 2 تا میدون اونور تر درآوردیم!ولی تا عُمر داریم یادمون نمیره که راه نرفته رو نباس امتحان کرد!!(اسمایلیه یه مموی ننه بزرگ!!) 

                                                                    

نظرات 23 + ارسال نظر
آلما شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:14 http://www.almaaa.persianblog.ir

راه ترفته رو باید امتحان کرد اما نه تو شب اونم پای پیاده.
ممو جون وب پرشینم رو به روز کردم بیا.

اومدم...دارم می خونمش...

می می شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:15

ممویی منم از جاهایی که تا حالا نرفتم خیلی حذر می کنم. یعنی اگه کسی همراهم نباشه عمرن مسیر جدید برم.

آخه من ماجرا جویم...

پیتی شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:36

ممو باشگاه می ری؟؟ من در مورد باشگاه خیلی حسودم.. کجا می ری؟ همون سمت غربه؟

بعله! می رم!! آره سمت شمال غربه پیتی جونم!

گوش مروارید شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:44

ممویی ننه جاقحطیه اونجا باشگاه میری اینجوری که آدرس دادی مثل اینکه جای خوفیه

خیلی با مزه س!
آخه اونجا بهم نزدیکه!

گوش مروارید شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:44

راستی ممویی تو واسه من جایزه فرستادی آخر؟

آره! خریدمش جیگری! اما نمی دونم خوشت بیاد یا نه!

گوش مروارید شنبه 2 آبان 1388 ساعت 12:57

حکما که خوشم میاد شرمنده پرسیدما گفتم نکنه فرستادی واسم این بروبکس دبیرخونه بالاکشیدن

غلط می کنن بالا بکشن! مگه دس خودشونه؟

خانومی شنبه 2 آبان 1388 ساعت 13:08 http://khanoomi.blogsky.com/

خوب عزیزم از این به بعد خوش تیپ فرار کن

چشم...:))))

لیندا شنبه 2 آبان 1388 ساعت 13:12

ممو جون این رمزه که دادی رمز چیه ؟‌
آدرس یه وبلاگ دیگته ؟

آره!! دیگه....

شاپرک شنبه 2 آبان 1388 ساعت 14:03 http://www.iloveyou37.persianblog.ir

حالا در نظر بگیر با این تیپ لی لی تو رو اونجا میدید
دقیقا همن موقعیم میدید که پیرزنه اون حرفا رو بهت میزده

ای بابا...:))))

مریسام شنبه 2 آبان 1388 ساعت 15:07

وای کلی خندیم از دست اون پیرزن

پیرزن قصه های من بید...

هنگامه شنبه 2 آبان 1388 ساعت 15:13

آخی نازی بعد از خستگی باشگاه اونهمه هم پیاده رفتی . بازم خدا رو شکر که بالاخره تونستی خودت رو سالم به خانه برسونی .

آفرین اینو خوب اومدی هنگامه جونم...

می می شنبه 2 آبان 1388 ساعت 15:33

ممویی من شرمنده آدرس اون یکی وبت رو گم کردم . چطوری می تونم برم

می گم الان برات..

بانو شنبه 2 آبان 1388 ساعت 16:00

واییی ممو خیلی دلم به حالت سوخت... حسابی هم خندیدم.... خوب چی کار کنم دست خودم نبود.. این پیرزنه چه تشخیص باحالی داده بود...

:))))

سیندریلا شنبه 2 آبان 1388 ساعت 20:59

من جای شما بودم کم میاوردمهمئنجا مینشستم های های گریه میکردم

[ بدون نام ] یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 00:33

شما یاد و خاطره ی دوران بچگی رو زنده نمیکردی با شلوار کلاه قرمزی تو مجامع عمومی حاظر نمیشدی نمیشد اخه؟!

واقعا این دوره زمونه جوری شده ازادی عمل رو از ادم میگیرن.....حالا یه وقت دلمون خوات با پیژامه بریم بیرون ،نمیشه!!

کلوچه خانوم یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 00:35

اسممو اون بالا کامنتم بنویس (از خودم ناامید شدم دیگه)

[ بدون نام ] یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 08:14

گوش مروارید یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 08:25

ممویی خو من از این پستت خوچم اومده خوب
چندبارم خونده کردمش
یکی از بهترین پستات هستش به نظر گوچ مروارید که همه پستاتو حپظه

بهاره یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 12:47 http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام دوسم
ممو تو که بدتر از من بدشانسی ولی تو چرا اونوقت شب تنهایی میری خونه؟ خطرناکه بالام بگو بابا یا ابو بیایند دنبالت
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*

چشم دوسم!!

ونوسی یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 17:06

وااای خدا نکشه تورو نه اون پیرزنه رو خییییییلی باحال گفته خدایییییی

:))))

بانو یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 19:46 http://lanuit.blogfa.com

پند شما را به گوش می گیریم ننه جان!

باریکلا دخترم...

ونوسی دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 08:10

کامنت من کو پس؟

بلوط سه‌شنبه 5 آبان 1388 ساعت 12:29

مبارکه دوست جون! (این کامنت واسه پست بالایی بود)

مرسی عزیزم!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.