سلام و صبح بخیر...
خوش می گذره؟روزهای شهریوری بوی پاییز می دن...نه؟
هوا یه جوری خنک شده انگار...تابستون هم داره نفسهای آخرش رو می کشه...
حیف که خیلی زود تموم شد این تابستون..
برای من که تابستون بسیار بسیار شلوغ و صد البته دلپذیری بود اصلا متوجه نشدم چطور اومد و الان چطوری داره می ره...
امیدوارم که برای شما هم همینطور بوده باشه...
امروز از این رو نوشتم که ازتون یه کمک کوچک بخوام..
این همه من به شماها حسهای خوب دادم حالا شما پا پیش بذارید...مگه چی می شه؟
ازتون می خوام برام تو کامنتهای همین پست هر سوژه بکر و غیر تکراری که واقعا ناب باشه و کسی روش کار نکرده باشه و به ذهنتون می رسه،بنویسید.
حتی اگه فکر می کنید داستان زندگیتون خیلی خاص و به درد بخوره و پر از فراز و نشیبهای خاصه و می شه داستانش کرد،برام تو کامنتها با اسم ناشناس و یا مستعار بنویسید.
کامنتها تایید نمی شن و محفوظ می مونن.
منتظر نظرات خوبتون هستم.
آخر هفته خوبی داشته باشید دوستان عزیز...
بعدا" نوشت:دوستان عزیز وقتی یه سرگذشت رو می گذارید،خواهشا کامل توضیح بدید...بعدش چی می شه،چه اتفاقی می افته! من صرفا با یه خانواده که درد کشیدن،چی کار می تونم بکنم؟باید بدونم دلیل این درد یا موقعیت خاص چی بوده...ممنونم...
سلام
میشه یه آدرس ایمیل بذاری تا برات چیزی که می خوام رو ایمیل کنم؟
آخه طولانیه واسه اینجا نوشتن
عزیزم...اینجا تو وبلاگ نمی شه آدرس ایمیل بذارم...شما برام تو خصوصی آدرس ایمیلتو بذار برات میل می زنم....فقط زود دوستم...
ضمنا iهمین دوستم عکاسه کار پرتره اینا میکنه اگه خودت یا واسه کسی خواستی بگو اگه جای مطمئنی باشه خونه ام میره اگه خانم باشن چون یکم مذهبین خانوادش هرجایی نمیره ایام به کام بابای راستی میلمم نوشتم کاری داشتی باهام یا توضیح اضافه تر و اینا
ممنون...بهت ایمیل می زنم عزیزم...یه چند روز دیگه ازت سوال دارم..
ایشالا تا فردا مطلبو می نویسم و میفرستم برات ... امیدوارم بهت کمک کنه :)
حتما...ایمیل زدم بهت...منتظرم...
سلام 15 سالم بود که ازدواج کردم ...رنج های زیادی کشیدم که هنوز هم ادامه داره ... بدلیل نداشتن تفاهم فرهنگی با همسرم ... سالهاست که مثل یه همخونه با همسرم زندگی میکنم ... حسی بهش ندارم ...اگه این داستان رو میخواید بشنوید بنویسم براتون ...
عزیزم...ایملت رو برام تو همین کامنتها بذار که تایید نکنم...بهت میل می زنم که بران بفرستی داستان زندگیت رو...خوشحال می شم بدونم.
فرستادم برات عزیزم
راستش حتی جرات خوندن دوباره اش رو نداشتم، اگه اشتباه نگارشی یا غلط تایپی وجود داشتی به قلم زیبای خودت ببخش...
لطف کردی...
مموی عطر برنج جان! هدایا رسید، و همینطور کتاب ارزشمند شما...
خیلی ممنون به خاطر یادگاریتون
خداروشکر و مبارکتون باشه...امیدوارم که خوشت بیاد...
ما ز یاران چشم یاری داشتیم...
دختر خوب سوژه هات چقدر زود تموم شدن؟!!
اتفاقا سوژه خیلی خوب زیاد دارم ناناز جان!! سوژه ناب و جدید کم دارم...رمان سوم و چهارم و پنجمم سوژه خیلی جدیدی دارن! منتهی برای ششمی دنبال سوژه م!من جلو جلو می نویسم...
سلام
حالت خوبه؟
نگرانت شدم
بلیییی..خوبم عزیزم.!
سلام ممو جان خوبی؟نیستی چرا؟
هستم...اینجام عزیزم...
خوب من سوژه خاصی ندارم شرمنده
سلام خانومی، حرفم ربطی به پستت نداره؛ فقط یه سایت خیلی خوب و کاربردی پیدا کردم، گفتم به وبلاگهایی که بهشون سر زدم هم معرفیش کنم، حتما به دردت میخوره: سایت "دیوار" .
ممنون از معرفی حتما سر می زنم...
سلام ممو جان خوبی؟کجایی؟دلمون برای نوشتنت تنگ شده
به زودی می یام عزیزم...
سلام عزیزم...من این چند روز خیلی فکر کردم...به نظرم اینبار یه کم قدیمی بنویس...زمان رو میگم...مثلا مثل بامداد خمار یا خانوم...
حتما با توانایی که داری مثل کتابای قبلی خوب از آب درمیاد...
باز هم عین همیشه چقدر قشنگ نوشتی ممو خانوم.خوش سفر باشین عزیز جان.دونه برنج زندگیه زندگی
ممنون عزیزم...
عزیززززم چقد بزرگ و خانوم شده دخترتونخدا نگهش داره...اسپند دود کنید براش
ممنون رها جان...
آره آره خودمم عکس نذاشتم
چرا خوب؟؟عکس بذار!!!!