عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اولین نشانه های ظهور

لباسهایم کم کم تنگ می شوند...سایزهایم را گم کرده ام...

دکتر می گوید: وزنی اضافه نکرده ای هنوز!

اما نمی دانم چرا هر روز که از خواب بر می خیزم،حس می کنم بزرگتر شده ام...

حس می کنم خودم نیستم....

شاید گم شده ام میان هیاهوی بودن و نبودنت...

بعضی وقتها زمان را هم گم می کنم،میان دقایق باریک روزها و شبهای بهاری...

نرم نرمک در من پدیدار می شوی و من حالا صاحب قلبی کوچکم...

می دانم که در من هستی و رشد می کنی...

در وجودی که هر روز بزرگ و بزرگتر می شود

و خوابهایش به رنگ سفید شیری در آمده است...

رنگی که هر روز مادرانه تر می شود...

الان نوشت: یلدا جان! زودتر بیا یه خبری از خودت بده عزیزم...نگرانتم!