عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بهار جان!

بهار جان!

از تو خواهش می کنم امسال مثل هر سال زود نرو!

من هنوز حست نکرده ام...روزهای سبزت را ندیده ام،آواز گنجشکان و یا کریمهایت را و صدای آرام نسیم را نشنیده ام..

دست نگه دار!کمی معطل کن! بگذار امسال حداقل اردیبهشتت را نفس بکشم.

من این روزها شکوفه می خواهم...برگهای سبز می خواهم...لاله های سرخ و سیاهی را می خواهم که جلوی خانه مادر کاشته اند...

من همان جاده ای را می خواهم که انتهایش فقط و فقط به دهکده آباد خدا می رسد و جز سپیدی صبح هیچ چیز نیست...من یاس بنفش می خواهم...از همانهایی که بازیگوش و خجالتی خودشان را ازسینه کش دیوار خانه مادربزرگ بالا کشیده اند و از هره آن آرام آویزان می شوند...

من توله گربه های برفی چشم آبی ای را می خواهم که زیر پیچکهای سبز خانه کرده اند و از مادرشان شیر می خورند...

بهار عزیزم...هرسال به دنبالت می دوم تا در مشتم بگیرمت اما نمی شود و تو با خرداد سوزان خیلی زود تمام می شوی...

تو را به آن آفتاب ملایم و باران نم نمت قسم،امسال را کمی صبر کن!