عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دلمه فلفل رنگی...

یعنی من اگه هوس یه غذایی بکنم ها٬ هفت شبانه روز پشت سر هم درستش می کنم و حتی اگه ابو هم نخواد٬خودم تند و تند می خورمش...

یه مدتیه گیر دادم به دلمه فلفل رنگی!یه پاتیل موادش رو آماده کردم و گذاشتم تو یخچال!هر شب ۲ تا ازون خوشرنگاش رو در می آرم و می شورم و کمی تفتش می دم و بعد توشون رو پر می کنم و می زارم تو سسی که از قبل با پیاز داغ و رب و فلفل و سرکه درست کردم...البته من ملس درست می کنم...یعنی ترش و شیرین...کمی هم شکر می ریزم تو سسش!

وقتی بوش راه می افته٬ تصویر یه خونه گرم و نرم و دلخواه تو شبهای سرد پاییزی تو ذهنم پررنگتر می شه...

خلاصه اینکه عاشق هر چی دلمه فلفل رنگی ام!اصلا وقتی درست می کنم٬تمام غمهای دنیا از یادم می ره...آشپزی منو سرحال می یاره و به ادامه زندگی امیدوار می کنه...

من عاشق رنگم...

این هم عکس شاهکار این چند روز من!


ادامه مطلب ...

در*بندانه!

از اونجایی که من ۵ شنبه داشتم٬از کار می پکیدم٬به زور خودمو رسوندم آرایشگاه...یعنی اگه وقت نگرفته بودم٬ محال بود برم واسه ابرو و اینا... از آرایشگاه که رسیدم خونه٬ بدو بدو رفتم تو تحت تا دمی بیاسایم! از خواب که بلند شدم دیدم ابو اومده و برای خودش و من چای درست کرده و آشپزخونه رو رونقی بخشیده خلاصه!

منم ژولی پولی رفتم کنار دستش نشستم و با قیافه داغون و کسل گفتم که خیلی خسته م...دارم می پوسم!حالا نه اینکه هفته قبلش مسافرت نبودیم!!

ابو هم گفت فردا صبح حاضر شو بریم کوه ازونورم یه صبحانه مشتی بزنیم به بدن تا روح کسل تو هم تازه شه...

القصه دیروز صبح که جمعه بود شال و کلاه کردیم و ساعت ۹ صبح زدیم به دل دربند!

خدایی به همچین جایی نیاز داشتم!‌روحم آروم می شه وقتی از شهر فاصله می گیرم و می رم تو دل کوه و طبیعت!حسابی الهام می گیرم...

اولش که اصلا جای پارک نبود! اما بالاخره ما رفتیم و یه راه مخفی از خیابون بالاییش پیدا کردیم و ماشین رو اونجا گذاشتیم و از پله های خاکی سرازیر شدیم پایین...

یه سری عکس از پاییز دربند براتون اینجا می زارم تا روحتون تازه شه و باهام حس دیرزو رو شریک شید...

برای دیدن بقیه عسکها رو بقیه ش کلیک کنید...


ادامه مطلب ...

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

خوب این چند روزه چی کارا کردین؟کجاها رفتین؟

درسته که عزاداری بوده...اما خوب بالاخره برای شاغلها فرصتی بوده برای استراحت و رسیدگی به کارهای عقب مونده و در بهترین حالت مسافرت!

مسافرت ما هم خیلی خوب بود...جاده پاییزی و یه عالمه درخت خزان زده و میلیاردها برگ خوشرنگ که زیر پا قرچ قرچ می کردن...بعد یه شومینه خیلی گرم و قصه گفتنا و کباب و خواب و کتاب و جنگل و دریای متلاطم و در نهایت نوشتن و نوشتن!

خداییش این طبیعت خیلی چیز خوبیه! آدم کلی الهام می گیره!‌کلی فکرش باز می شه و ایده های مختلف به مغزش هجوم می آرن!

می گما!‌اگه این تعطیلی های وسط هفته هم نبود٬زنهای شاغل می خواستن چی کار کنن؟یعنی باید ۶ روز تو هفته هی می رفتن و می اومدن و کار می کردن؟خداییش می شد؟نه!‌من که فقط و فقط چشمم به این تعطیلاته! یعنی یه دل سیر می خوابم و حسابی واسه خودم خوشم!به ریش این مدیرمم می خندم که اصلا و ابدا بتونه منو تو این تعطیلات گیر بیاره! چون موبایلمو می زارم رو سایلنت و می زارمش تو قابلمه و درش رو می ذارم تا از دسترس خارج شه و کسی نتونه بهم زنگ بزنه حتی!

(حالا یکی نیست بهم بگه مجبوری کار کنی؟حوصله  داری ها!!‌بشین تو خونه و حالشو ببر!!)

خلاصه اینکه درود بر این تعطیلات گاه و بیگاه وسط هفتگی!

اثاث نوشت: وای که چقدر اثاث کشی سخته!‌آدم می پکه!!‌یه عالمه خرده ریز که باید بسته بندی بشن و دوباره باز بشن و چیده بشن!!‌ یعنی دقیقا یه اثاث کشی مساویه با آتیش سوزی! بیچاره اونایی که هر سال کوله بارشون رو دوششونه باید ازین ور به اون ور و ازین خونه به اون خونه اثاث بکشن!تمام سرویس خواب و مبلمان می شه تیر و تخته و لب پر و داغون!‌چی می کشن! اصلا نمی تونم تصورش کنم...

دعا نوشت: برای لینک تو ساچلی خیلی خیلی دعا کنید...به انرژی مثبتتون نیاز داره...تنهاش نزارید...انرژی مثبت یه خیل عظیم حتما جواب می ده...تمرکز کنید و براش دعا کنید...تاتا جونم...یلدا جونم...شما دو تا تو شرایطی هستین که دعاهاتون برآورده می شه...برای غفور ساچلی دعا کنید....

دلنوشته های ساچلی

ادامه مطلب ...

رویای نقره ای...

دلم خواب می خواهد...

دلم یک خواب خوب می خواهد...

دلم تا ابد خواب می خواهد...

خوابی آرام و بی تنش...

خوابی سفید...

خوابی به بلندای رویایی روشن و به آرامش دریای آبی...

خوابی به رنگ رویای نقره ای و به سخاوت باران...

خلوتی انباشته از خوابهای آرام و بی دغدغه نوزادی...


پینوشت: این روزها آنقدر گرفتارم که نمی توانم سر بچرخانم!

دو سه چیز با هم و یکجا بر سر من و در زندگیم فرود آمده و فقط و فقط به رتق و فتق خودم نیاز دارد و  نه هیچ کس دیگر!!!

دیگر نمی رسم این صفحه را باز کنم و چند کلمه ای بنالم!چه برسد به آنکه پست پر انرژی و غذا و سفرنامه بگذارم!می دانم که بیش ازین از من توقع داشته و دارید!اما مموی گرفتار تمام انرژی اش را برای کارهای دنیای واقعیش می گذارد!دنیایی که انباشته از اتفاقات جدید و پیشامدهای پیش بینی نشده است و ماشاالله از در و دیوار برایش می بارد و اجازه نفس کشی نمی دهد به سلامتی!!

فدای همگیتان!اصلا فدای تک تک کسانی که خاموش اینجا را می خوانند و دوست من هستند و نظر هم نمی گذارند و تا باز می کنند و می بینند پست غذا نیست و سفرنامه یٌخدی!!! با لج زارپی این صفحه را می بندند!!!ای جان دل من!!!

ممو

فرداش نوشت: تعطلات خوش بگذره و خواب آرومتون پرتقالی!!امیدوارم بتونم تو این تعطیلات با مسافرتی که می رم دمی بیاسایم!