عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سهم من...

مرسی از اینکه وقتی سرم داره از درد منفجر می شه،برام قرص می آری و نوازشم می کنی...

می دونی وقتی از زیر دوش آب گرم اومدم بیرون و تو برام چایی ریختی،انگار طعم چایی با تمام دلخوشیای عالم بهم چسبید...

مرسی از اینکه اینقدر به فکرمی...مرسی از اینکه هرحرفی رو الکی نمی زنی و وعده وعیدای دروغ و پوشالی بهم نمی دی...و فقط عمل تو کارته...

وقتی دیشب، از تاثیر قرص استامینوفن،بی حال بودم ،بلندم کردی ، سر میز منو نشوندی ، میزو چیدی و برام سوپ آوردی،روحم سبک شد...پشتم قرص شد...

شاید یه روزایی،اون دور دورا، واقعا کم می اوردم و حس می کردم تنهایی سهم من از زندگی باشه...

اما با اومدنت بهم فهموندی که هرکسی روی این کره خاکی،یه نیمه گمشده داره که یه روزی ،تو یه جایی،بهش می رسه...حتی اگه خیلی دیر یا زود شده باشه...

وقتی خوابم و پشه ها از لای پنجره باز هجوم می آرن تو اتاق و تو برام پشه کش رو روشن می کنی و آروم زیر گوش من که تو حالت خواب و بیدارم،زمزمه میکنی:مموتی! برات پشه کش روشن کردم...تموم اون اتاق می شه یه تیکه از بهشت...

شاید اینا شادیهای کوچیکی باشه و حتی نشه رو کاغذ آوردشون اما وقتی کنار هم می زاریشون و می شن یه کٌپه احساس خوب،دلخوشیهات چند برابر می شه...

دلم می خواد اینجا بنویسمشون تا بمونه و هیچ وقت جوهرش خشک و کاغذش پاره نشه...

..................

و تو نزدیکتر از پیراهنی...بی پیراهن من این شهر را نمی خواهم...

به قول سهراب: دلخوشیها کم نیس...کفتر آن هفته...کودک پس فردا...