عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

زندگی میلیمتری

بعضی وختا زندگی آدم می افته رو دور تند...طوری که به جای 24 ساعت،دوس داری در شبانه روز 50 ساعت داشته باشی و همه ش وقت کم می آری...

من همیشه دائم الکلاسم...یه روز نشد که من مث یه آدم معمولی که از کار روزانه خسته می شهُ از سر کار بیام و برم خونه و تو این گرما ُُزیر کولر لم بدم و با یه لیوان آب آناناس خُنک واسه خودم سریال و تلویزیون ببینم...

یه دفه نشده به ساعت نگاه کنم و چهار نشده باشه و من استرس نداشته باشم واسه سروقت رسیدن!

این نوار تند که مث توپ فوتبال همچین می چرخه که تو باید ناخودآگاه سرعتتو باهاش میزون کنیُ و ازش جا نمونی...

این موقعیتا رو نه اینکه خودم خواسته باشماااااااااا!نه!خود به خود سر رام قرار می گیرن و من تو رو دربایستی و بعضی موقه ها از خدا خواسته طاق باز می پرم روشون...

اما بعد چن وقت به خودم ناسزا می گم که چرا قبول کردم و چرا آسایشو از خودم گرفتم؟

روزای زوج که درگیر کلاس اسمشو نیارم تا ساعت 6...راهشم نزدیک نیس و من 7 خونه م...بعدشم دیگه پودر شدم و نای حرف زدن ندارم...چون هم کلاس سنگینیه و تمرین بدنی هم چاشنیشه که جون آدمو بالا می آره و منهدمت می کنه...

روزای فرد هم درگیر تدریسم...با خنگولایی که یه کلمه بارشون نیس و تلفظاشون در حد دهکده س!از کار که می آم،ساعت5/5 باید اونجا باشم و تا 9 شب درگیرم...بعد که می آم خونه یه راس تو تختم و با یه خط خوندن از کتاب،چپه می شم رو بالش...

5 شنبه هام که طبق معمول،باشگاه و 2 سانس تموم بالا پایین پریدن و استخون صاف کردن با آهنگای نانسی شوتی و اون یارو کیه؟امرو دیاب!!...

خلاصه دیگه نه زوری برام می مونه و نه جونی...حتی پلک زدن و نفس کشیدنم یادم می ره...یعنی میلیمتر به میلیمتر ساعتهای زندگیم به هم گره خورده و یه نصف ناخونم وقت ندارم....واسه همینه که دلم می خواد جمعه ها فقط و فقط بخوابم و حتی نور روز رو نبینم...

بعضی وختا که به خودم تو آیینه نیگا می کنم،می بینم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ! سیبیلام شده قده سیم تلفن!ابروهامم از دو طرف شقیقه هام آویزونه و اونقدر بلنده که رسیده به لٌپام!

پشت موهام عین این بچه آدامسیا که توخاک غلت می زنن،به هم گوریده شده و زیر چشام دو تا چاه سیاه کنده شده!خداوکیلی اگه این قرصای ویتامینو نخورم،باید گوشت و استخونمو از تو کوچه جمع کنم!من تعجبمه که چرا ابو بهم هیچی نمی گه و همیشه تو چشام لبخند می زنه!!

وقتی یه مهمونی دعوت می شمُ روز قبلش تو این پاساژا واسه خریدن لباسُ  سُمم گرد می شه چون هرچی کمدو به هم می ریزم می بینم هیچ چیز به درد بخورُ حتی یه گونی که ۲ تا سوراخ داشته باشه هم ندارم که تنم کنم!

بعضی وختا به خودم می گم:ای بمیری هی! ممو!که خودتو اینقده اسیر و ابیر دور تُند این زندگی می کنی و نمی تونی مث یه دختر آروم ماتحتتو بزاری تو خونه و بی خیال دنیا و پیشرفتش بشی!

اما باز ته ته همه این افکار به خودم می گم:شاید هنوز واسه پروانه شدن،خیلی زود باشه و هنوز تا اون روز جا داشته باشی...  

                                            

نظرات 20 + ارسال نظر
آلما سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:04

خدا کنه مشکلا همیشه اینطوری باشه

اینا مشکل نیس ...ایما مشغله زیادیه...عزیز جان!

پریسا ادیسه سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:28 http://www.odisehtanhaa.persianblog.ir

زندگی اینجوری هم در نوع خودش باحاله

شاید...

دنیایی به رنگ یاسی سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:45 http://www.lilacworld.blogfa.com

سلام آره بابا تقریبا برای وام + ماه عسل/ خونه و همه چی نامه دادم و جواب گرفتم.


تقریبا تو پستهای قبلی ام نوشتم. چه چیزایی گرفتم.این یکی از راههای معنویه. راه زیاد هست.

خدا کنه بشه...

هانالو سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:03 http://hanalo.persianblog.ir

واااااااااااااااااااای چقدر قشنگ نوشتی...منم زندگیم همین طوریه ...زوجا باشگاه ...فردا تدریس زبان ..البته هنوز با آقامون نرفتیم زیر ۱ سقف...ولی منکه همش مینالم ...اما ۱ هفته که سرعتو کم میکنم کلییییی کسل میشم و احساس بیهودگی میکنم ...مطمئن باش بدنت و تواناییت میطلبه که اینطوری باشی...با اجازت لینکت کردم عزیزم ...قبلا هم خونده بودمت اما نمیدونم چرا باز گمت کردممم

مرسی خانومی...ممنونم...

نیکا سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:20

آفرین به تو اینقدر زرنگی! ولی خوب سعی کن اینقدر خودتو خسته نکنی که بتونی به کارای دیگه هم برسی

گیتی سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:41

ممو جون این جمله آخرت چقدر دلنشین بود عزیزم. خانومی جوونی همینه... وقتی خیلی خسته شدی یه هفته یه کم یه طوری به خودت استراحت بده گلم. اینقدا هم پیچیده اش نکن دوست جونم

قربونت برم...کاش می شد...

سحربانو سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:54 http://samo86.blogsky.com

خسته نباشی پهلووووووووووون:)

واقعننننننننن خسته نباشممممممممم

گوش مروارید سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:54

ممو اسم آب آناناس آوردی من دیگه نفهمیدم تا آخرش چی خوندم....نمیشد آناناسو آخرش بنویسی؟؟؟؟؟




من برم یه دور دیگه بخونم
صددفعه نگفتم ساعت۱۲به بعد اسم خوردنی موردنی جلو من نیار

نازییییییییییی

گوش مروارید سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:56

من درکت می کنم اون شرایط رو داشتم وحتی بدترشو ........
ولی الان نه فقط اداره.....خونه
دیگه گفتیم یه مقدار زندگانی بکنیم وبعد دوباره .....
البته از ماه بعد کلاس های دیگه هم میرم
ولی ممو ته تهش یه لذت واسه آدم داره .اونم لذت مفید بودن.......از وقت استفاده کردن

آره این آخرشو هستم...

نازلی سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 15:26

سلام ممویی جونم
خوبی؟ بازم که من اینهمه عقب موندم البته هر بار که عقب میمونم همه رو میخونما یه موقع فکر نکنی.
میدونم چی میگی خیلی بده ولی اینهمه خودتو درگیر نکن . زندگی لذتهای خودشو داره بعد دیگه یه زمانی میشه که میبنی همون یدونه سر کار رونمیتونی بری.
به خصوص بعد از اینکه بری خونه خودت که اصلا نمیشه.
تازه خسته میشی و حوصله هیچی رو نداری.
چقدر نصیحت کردم ببخشید .مراقب خودت باش عزیز دلم.

چه می دونم....خواه ناخواه درگیر می شم...چه کنم؟

نازنین سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 15:46 http://www.nazaninyj.persianblog.ir

چه بامزه

:)))

من سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 15:58 http://www.minevisam123.blogfa.com/

من به شخصه به داشتن دوستی فعال مثل شما که در آینده اگه برگرده عقب رو نگاه کنه پشیمونی براش ایجاد نمیشه مفتخرم
وای خودت چه حالی می کنه با خودت

آره عزیزم...راضیم از زندگیم...اما این گرما بعضی وختا بهم فشار زیاد می اره...

سایه سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 15:58 http://didarema.persianblog.ir

به نظر من روحت هم تا همین اندازه اکتیوه و فعال و نمیتونه ساکن بودنو تحمل کنه .

شاید سایه جان...تعبیر جالبی بود...

حسین سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 19:36 http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما

بانوی حروفچین سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 21:41 http://typesetlife.persianblog.ir

خوب دختر جان.. یه خورده به خودت استراحت بده..
البته حامد همیشه می گه تا جونیم باید کار کنیم که پیر شدیم استفاده کنیم..
اما من قبول ندارم.. تو جونی هم باید زندگی کرد.. نمی شه که همش کار کرد...

اره...اما چه کنم؟

ونوسی سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 23:23

وای چه جونی داری تو!البته خودمم دست کمی ندارم از تو!

بدو بگو ماشالا... وگرنه چشم می خورم!

کلوچه خانوم چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 00:34

چه برنج پر کاری
به همه ی موارد بالا تند تند اپ کردنم باید اضافی کنی. الحق تو این مورد رکوردداری!

من که نمیرسم بخونم چه برسه به کامنت گذاری

جدی؟؟مرسی عزیزم...

سمیر چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 00:35

هوم. یه چیز بی ربط
این عکس منو یاد کتاب قانون انداخت
کرم ابریشم وقتی از پیله میاد بیرون دیگه اسمش کرم نیس پروانه اس

دقیقن....

افسون@ چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 12:44 http://sasham.blogfa.com/

آی گفتی ..

اینجوری زود پیر می شیم.. نمی شه کمترشون کنی . هر چی باشه ما زنیم و هیچ جا دلچسب تر از خونه نیس برامون

بهاره چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 14:18 http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام دوست جونم
خوفی؟
بابا چقدر بدوبدو داری تو... من الان فقط با خوندن دوندگی ای تو ۳ کیلو کم کردم و بجای تو خسته شدم... عزیزم درسته که جنب و جوش تکاژو خیلی خوبه ولی مواظب سلامتیت هم باش و این وسطها اوقاتی را هم پیدا کن و به خودت استراحت بده
مواظب ممو جون من باش

اره به خدا...بعضی وختا دیگه همه چی قاطی پاطی می شه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.