عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شکر و شکر...

خدایا...

این را نوشتم تا بدانی که هر وقت یادم کردی و اشاره ام ،من تا اوج ابرها رفته ام...

این را می دانم که اگر بخواهی تقدیرم را آنطور که خواسته ام خواهی نوشت...

این را می دانم که ممکن است صلاح تو برخی اوقات موازی با خواسته هایمان باشد...

این را نوشتم که یادم باشد که مرا یادت بود...

این را نوشتم که روزهای اوجم را یادآوریت کنم و بگویم از تو برای تمام داشته هایم سپاسگذارم...

این را نوشتم که بگویم من این روزها سراسر آبی آسمانیم...سراسر نور و شعفم...

این را نوشتم تا بگویم:

این روزهای سرمستی به لطافت نسیم بهار را هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد...


سلام اردی جان!

سلام اردیبهشت جانم...

چقدر از اینکه آمدی خوشحالم...

سلام بوی بهارنارنج...

سلام عطر کتاب...

قربان آن دامن سبزت...

قربان شقایقهای وحشی و قرمزت...

قربان آن چلچله های خوش صدایی که هر روز بعدازظهر از پس پنجره ها آواز می خوانند...

چقدر زود آمدی...

چقدر خوب شد که هستی...

چقدر منتظرت بودم...

این بار زود نروی ها!

می خوام نفست بکشم و روزهای مخملینت را ببوسم...

می خواهم روی پیچ امید الدوله دست بکشم و توله گربه های کوچک را نوازش کنم...

چه زود فروردین رفت و جایش را به تو داد...

بهار با تو معنا می گیرد،اردی جانم...

خوش آمدی...

ارادتمندیم...

امضاء: عطربرنج

پیونشت:لینک مطلبم در لینک زن.

یادش بخیر...این رو یادتونه؟

این یکی رو چطور؟

و این پست...فکر می کردم همه چیز رو می دونم!اما نه!هنوز خیلی راه بود...

اینجا رو!چی درست کرده بودم من!


پنج لحظه ناب زندگیم...

اولین)

کودک بودم،هوشیار و بازیگوش...

معلممان همیشه می گفت وقتی رعد و برق می شود،ابرها دعوایشان شده و وقتی باران می بارد،آنها از اینکه یکدیگر را ناراحت کرده اند،گریه می کنند...

آن روزها از رعد و برق هراس داشتم،وقتی صدای مهیبش در گوشم می پیچید و پنجره را می لرزاند،تپش قلبم بالا می رفت و می ترسیدم.

اما یک شب که اتفاقا اردیبهشت ماه هم بود و هوا آرام و نیمه ابری می نمود،آسمان برقی زد و صدای رعد

چارچوب پنجره را لرزاند...از خواب پریدم اما صدای برخورد قطرات ریز و لطیف باران با پنجره اتاقم،آرامم کرد...گویی آسمان نئنویم شده بود و رعد و برق لالایی خوابهایم...

شاید آن لحظه که عاشق رعد و برق شدم،یکی از نابترین لحظات زندگی من باشد.

دومین)

مجرد بودم، یک روز داغ تابستانی پر کار خسته و کوفته از شرکت برمی گشتم به خانه.نفسم به خاطر حجم هوای آلوده تهران و هوای تفته مرداد ماه تنگ شده بود.

کلید انداختم و وارد شدم،خواستم غرغر کنم: مرده شوی این هوای داغ را ببرند! که هجوم باد خنک کولر و بوی هندوانه موجی از آرامش را بر وجودم پاشید...مادرم در آشپزخانه سلامم داد و قاچی هندوانه برایم در پیش دستی گذاشت.آنوقت بود که آهسته پیش رفتم و در آغوشش گرفتم و بعد بوی آب و پیاز دستهایش را تا به آخر به مشام کشیدم.

سومین)

جر و بحث می کردیم...او جمله ای می گفت و من 10 جمله جوابش را می دادم!! او دلیل و برهان می آورد و من قبولشان نداشتم یعنی اصلا حوصله نداشتم به تجزیه و تحلیلش گوش دهم!چون من هم دلیل و برهان خودم را داشتم.هنوز ازدواج نکرده بودیم.آن موقع می خواستم همه چیز را تمام کنم! در زندگی هر کس ممکن است این تمام کردنهای کذایی و قلابی صدها بار پیش بیاید!!

گوشی را قطع کردم.

هر چقدر زنگ زد برنداشتم...بعد از نیم ساعت موبایلم را که نگاه کردم دیدم درست 48 میسد کال از او داشته ام! دلم برایش تنگ شد...49 مین زنگ را برداشتم: فقط در گوشی زمزمه کرد: دلم برایت تنگ شده...خیلی زیاد...

بعد...بغض من شکست.

بی شک آن لحظه ،که این جمله آبی روی آتش بود را هرگز از یاد نمی برم...

چهارمین)

اتاق عمل سرد بود اما من منتظر بودم...نفسم که رفت و تشنه شدم،تکنسین اتاق عمل قطره ای در دهانم ریخت و صدایم زد تا چشمانم را باز نگه دارم.همه چیز آرام و دوست داشتنی بود...گوشهایم را تیز کرده بودم.آخر می خواستم اولین نفری که صدایش را می شنود،خود خودم باشم.به یکباره کسی چیزی را به بیرون تف کرد و بعد دکترم نوزادی زیبا را که بی محابا گریه می کرد،جلوی چشمانم گرفت...با آن همه آنژیوکدی که در دستانم فرو کرده بودند،درازشان کردم تا او را در آغوش بگیرم.نتوانستم.وقتی بقچه پیچ شده و لباس پوشانده نزدیک صورتم آوردنش،در چشمهایش که نگاه کردم،خوابم تعبیر شد.

سلامش کردم و آهسته زیر گوشش گفتم: تو عشق منی...تو گل یاسمنی...تو همه چیز منی...

درست همان موقع بود که حس کردم خوشبخترین زن روی زمینم.

نمی توانم لذت مادریم را در آن لحظه برایتان وصف کنم...نمی توانم!!هرگز!

پنجمین)

غروب جمعه یک روز دلگیر بود.آنقدر خسته بودم که چشمانم باز نمی شد.شب بیداری روز قبل امانم را بریده بود.دخترک را شسته بودم و داشتم پوشکش را می بستم.او دست و پا می زد و نمی گذاشت! من اما بی توجه فقط می خواستم شلوارش را به او بپوشانم و بعد از خستگی غش کنم!

در ثانیه ای که باورش برای خودم هم سخت بود،صدای عروسکی مانندی زیر گوشم گفت: "با"! با تعجب به دور رو برم نگاه کردم...وا؟مگر از جای دیگر هم صدایی در می آمد؟ که من دنبال کس دیگری در اتاق می گشتم؟نگاهش کردم:دوباره لبهای کوچکش را از هم باز کرد و گفت: "با"..."ما"...

آنقدر هیجانزده شدم که در آغوشش کشیدم و چند بار صورت لطیفش را بوسیدم...

آنقدر فشردمش که جیغ کشید...

آن لحظه حس کردم چقدر خوشبختم که شاهد رشد و بالیدن تنها فرزندم هستم...

خوب این هم از لحظه های ناب زندگی من...

نمی دانم تا عمر دارم،چند بار دیگر لحظه های ناب را تجربه خواهم کرد...نمی دانم آن چندتای دیگر چه موقع به این پنج تا اضافه خواهند شد اما از بانی آن که موجب شد چرخی در گذشته بزنم و لحظات ناب زندگیم را مکتوب کنم ممنونم.

کوفتگی شیرین...

به به...سلام به دوستان عزیز...

شمردم دیدم حدود 25 روزه اینجا رو باز نکردم!!

چقدر زود گذشت این عید!

از اون اولش من سرم شلوغ بود تا آخرش...

نتونستم نفس بکشم...

از 27 اسفند عازم سفر بودیم...

اول اینکه شب تحویل سال به نیت زندگیمون و دونه برنج،دو تا بالون خوشرنگ فرستادیم اون بالا بالاها...

از فرداش مدام مهمونی بود و از این ویلا به اون ویلا...

دختر عمو کوچکیه عقد کرده و همه می خواستن اونجا پاگشاش کنن!

دو روز تموم هم که ما از صبح تا شب مهمون داشتیم...

جنگل هم رفتیم 

  ادامه مطلب ...

روزهای شلوغ تابستانی

این روزا خیلی شلوغم...خیلی...

اینقدر که نمی رسم وبلاگ بنویسم...سر کار که خیلی شلوغم و دارم کارها رو تحویل همکارم می دم و تو خونه هم همه ش دارم راه می رم و گردگیری و تمیز می کنم...

دیشب همه خونه ما بودن و واقعا تو کمک و آماده کردن اتاق جوجه برنج،سنگ تموم گذاشتن...هم از نظر خرید سرویس سیسمونی و هم چیدمانش ...

هم گفتیم و خندیدیم و هم کار کردیم...البته منکه فقط راه می رفتم و می گفتم چی رو کجا بزارن.

این روزا همه چیز مثل رویاست!

هنوز باورم نمی شه که واقعا دارم بچه دار می شم و تا چند ماه دیگه یه فسقلی می خواد از من متولد بشه!

بعضی وقتا اصلا دوست ندارم به زایمان فکر کنم!چون دوست دارم همینجایی که هست نگهش دارم! اما بعد با خودم فکر می کنم که چی بشه؟باید بیاد و بالاخره رشد کنه و بزرگ بشه!

الان همه چیز سر جاشه و فقط مونده من برای خودم یه رو تختی دیگه بخرم تا به اتاق خواب خودمم صفایی داده باشم.

خیلی وقته به فکر یه تغییر بزرگیم...کم کم داره جور می شه!اما خوب ممکنه یه کم طول بکشه! امیدوارم که زودتر از اون موعدی که براش در نظر داریم،عملی بشه...

همه تون رو می خونم و دوست دارم!

از دوستان نازنینی که پیغامهای محبت آمیز می زارن و همراهمن و نپرسیده بهم سایت خرید و مارک و مغازه معرفی می کنن،واقعا ممنونم...

کتابنوشت:مشهدی های رمان خون و کتابدوست،فروشگاه امام تمام کتابهای جدید رو داره...این لینک رو ببینید...