عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عصرانه ای دلپذیر

یه بعدازظهر پاییزی خنک...

یه خونه گرم...

یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی...

یه دونه برنج شیطون...

شربت و شکلات و بستنی...

یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید...

یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب...

یه کتاب و یه ماشین کنترلی...

کافین تا بعدازظهرت رو بسازن...

ممنون دوست خوبم...خیلی زحمت کشیدی.

امیدوارم تو این سفر که به ایران داشتی،بهت خوش گذشته باشه.

دوست نوشت:از تمام دوستانی که تو پست پایین،وایبری و فیس بوکی و اس ام اسی تولد کفشدوزک رو تبریک گفتن ممنونم.شرمنده که به بیش از نیمی از کامنتها جواب ندادم.روی همه تون رو می بوسم.

عید قربان و تو و عقیقه...

یادته ؟یادته کوچولوی من؟؟

سال پیش عید قربان  فقط 10 روزت بود که برات گوسفند عقیقه کردیم تا برای تمام عمرت از چشم زخم دور باشی؟

یادته چقدر هوا دل انگیز بود اون روز و تو خواب بودی وقتی بردیمت تو باغچه حیاط؟

یادته بهترین عکست رو همون موقع انداختیم؟

سرهمی صورتی سفید پوشیده بودی و تو کریر سبزت خوابیده بودی و بالای سرت یه بوته گل سرخ بود؟

مثل عروسکها بودی عزیزم...

تو اصلا خود خود فرشته بودی...

مثل یه تیکه ماه...

اون عکس رو من دارمش...چاپش کردم...تو آلبوم بزرگته.

عاشقشم.

معصومیت و پاکی نقطه های روشن اون عکسن هنوز...

اتفاقات شیرین چه زود خاطره می شن...

یادش بخیر...

یادش بخیر...

یک نویسنده:عاشقانه سبک و بازاری نمی نویسم!

سلام...سلام...

گفتم امروز بیام متن مصاحبه م با ایسنا رو بذارم و برم...چون خیلی کار دارم.

بخوانید از بنده در بقیه ش!

برای دیدن ادامه مطلب روی بقیه ش کلیک کنید.

ادامه مطلب ...

دو میهمانی مصور...

آخیش!بالاخره برنامه مهمونیام رو به مرحله اجرا رسوندم و دو سریش برگذار شد خداروشکر.

مهمونی دور همی و ساده ای مثل مهمونیایی که ماهیانه می گیرم و خودمونیه نبود،باید وقت می ذاشتم برای غذا،خونه و دیزاین میز!!

هفته پیش کارگر اومد همه خونه رو سابید.حتی تراس و پله های جلوی در رو.

برای مهمونی اول دونه برنج رو سپردم به دست مادرشوهر جان! از صبح تا شب...بنده خدا حسابی بهش رسیده بود.همچین که این فسقلی ما از خستگی و سیری غش کرد همون اول مهمونی.

مهمونام که اومدن،حسابی با هم گپ زدیم.یه زوج جوون بودن که در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنن و اومده بودن اینجا عروسی بگیرن.همون جایی که ما عروسی گرفتیم با همون گروه کیترینگ عروسی گرفتن.عروسیشون که رفتیم کلی تجدید خاطره شد برامون!!

شب خوبی بود و دونه برنج حسابی باهاشون بازی کرد و بعد هم خسبید بچه م!

سری دوم دوست جونای محل کارم بودن.انقدر با هم حرف زدیم و خندیدیم که دیگه نا نداشتیم ناهار بخوریم.

از صبح اومدن و بعدازظهر رفتن!(گروه در جریانید دیگه؟؟)خیلی خوب بود انصافا".هم از غذاهام راضی بودم هم اینکه اصلا بهم سخت نگذشت.چون از شب قبلش همه چیز رو آماده کرده بودم و فقط پختنی ها رو صبح جمعه گذاشتم رو آتیش که بپزن.

تا ساعت 11 همه کارام رو کردم و نشستم پای شبکه می*فا و فیلم شبح در اپرا رو دیدم.بازی امی روسوم و پاتریک ویلسون که خیلی خوب بود.لذت بردم.

اونها هم که رسیدن،شوخی و هره و کره شروع شد! انقدر تو سر و کله همدیگه زدیم.غیبت آدمهای خاص و مهم رو کردیم.آلبومای عروسی الی رو دیدیم.خریدهام از ترکیه رو بهشون نشون دادم.اونام کلی از اینکه از دو ماه پیش که مهمونی دوره قبلیمون بود ، لاغرتر شدم، تعریف کردن.خلاصه از هر دری حرف زدیم تا بالاخره گرسنه شدیم.

بساط ناهار که الم شد،با یه ژست خاص()!عکس گرفتیم و برای اون یکی دوستمون که نتونسته بود بیاد و تو بیمارستان بود طفلکی،فرستادیم.اونم تو بیمارستان آن بود و همون ژستو گرفت و برامون عکس فرستاد...کلی خندیدیم و براش آرزوی سلامتی کردیم.کادو ها رو باز کردم.یه عطر خوشبو و یه جعبه شکلات  با یه پیراهن خیلی خوشگل برای من و یه بلوز و شلوارک خوشرنگ برای دونه برنج آورده بودن.

خلاصه بعدازظهر که شد خداحافظی کردن و رفتن.و من واقعا از بودنشون انرژی مثبت گرفته بودم.

حالا این هفته نوبت دوست جونه که بیاد خونه مون!دیر نکنی ها!! زود بیا!!این سیکرت مونم بیار تا بالاخره یه بلایی سرش بیایم. 

برای دیدن عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

 

ادامه مطلب ...

خانم ناصری...

یه خانم ناصری بود و یه مدرسه...

عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! 

لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود...

معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به هیچ کس کمتر از 15 نمی داد.اما همیشه کلاسهاش گوش تا گوش شاگرد می نشست.حتی بچه شرهای مدرسه کلاسهاش رو جیم نمی زدن.

یک جوری بود این زن!یک جور خیلی خوبی...

به زور به نماز خوندن تشویقمون نمی کرد.نمی گفت اگه موهاتون بیرون باشه ازش آویزونتون می کنن تو روز قیامت،یا نماز نخونین خدا نامه اعمالتون رو پرت می کنه اونطرف بهتون نیم نگاهی هم نمی ندازه.قهرش می گیره...

می گفت همه چیز بر پایه عشقه.این جهان بر اساس عشق بنا شده.

با خودته اگه نماز نخونی!با خودته اگه روزه نگیری...روحت رو خدشه دار می کنی.این روح دست تو امانته نباید بذاری کثیف بشه.هر چقدر اعمالت بهتر باشن،روحت خدایی تر می شه...بالاتر می ره...سفیدتر می شه...

می بینید؟هنوز یادمه...مثل نقشی که روی سنگ کندند،حرفهاش تو ذهنم مونده.

معلم دینی های دیگه حسرت محبوبیتش رو می خوردن.وقتی سال سوم،به جاش خانم فرقانی اومد سر کلاس،لب و لوچه های همه مون آویزون شد.نقطه مقابل ناصری بود.ازون مومنهای نون به نرخ روز خور و نوحه سراهای الکی...

وقتی قیافه هامونو دید،گفت چی از ناصری یاد گرفتین که اینقدر دوستش دارین؟بگید! یه جمله ازش بگید ببینم این چی تو مغز شماها فرو کرده که اینقدر طرفدار داره!

من بلند شدم و گفتم: ناصری می گه دنیا بر پایه عشق بنا شده...همه چیز خداست...به خدا بگو اگه مشتاق منی،صبح که شد،سپیده که زد،بیدارم کن...بیدارت می کنه...مطمئن باش!

چشماش از تعجب گرد شد،نفهمید انگار.

مسخره کرد و بعد برای اینکه ضایع نشه،درس رو شروع کرد...

و من به این فکر کردم که متفاوتترین آدمی که دیدم معلم دینی سالهای دبیرستانم بود...

کسی که هرگز ما رو از خدا نترسوند و اونقدر به ما غذای روح داد که ما رو عاشق خدا کرد.به همین راحتی...به همین سادگی...

دوست نوشت:شرمنده همه دوستان عزیزمم...می خونتمون با گوشی...غزل! تو رو هم ایضا"..می دونستی؟...کی؟شبها دیروقت!انقدر خسته می شم که نای کامنت گذاشتن ندارم.هرچند که لینکیهای منم دیگه هر روز اپدیت نمی کنن و انگاری خسته شدن از نوشتن اما هنوزم که هنوزه با ذوق و شوق وبلاگاتون رو باز می کنم تا یه پست تازه بخونم ...یه خبر تازه بشنوم ازتون.دوستتون دارم...حتی خاموشهای بی حوصله ای رو که نای کامنت گذاشتن ندارن!

به رنگ ارغوان...

یادته؟

یادته ارغوان؟

یادته روز اول مهر که کلاسبندی شد،از اینکه از دوستام جدا شدم و تو نشستی بغل دستم،چقدر گریه کردم؟

یادته چقدر دلم برای اکی تنگ شده بود؟

یادته می گفتم برو اونورتر بشین زنگ تفریح اکی بیاد تو کلاس ما؟

اون روز نمی دونستم تو می شی بهترین همراهم.نمی دونستم یه روز من مرید اون عینک دوررنگی سفید_صورتی می شم.یه روزی اون خجالتی بودن و خانوم بودنت می شه سرمشق روزهای نوجونیم.

فرزند شهید بودی.تک دختر یه خلبان خوش تیپ که تو حمله هوایی عراق،اسمونی شد.عکس پدرت یادمه!موهای پر مشکیش تو فرم خلبانی منو یاد هنرپیشه های قدیمی سینما می نداخت.

 هر وقت می خواستی غافلگیرم کنی از پشت دستت رو می ذاشتی رو چشمام و من دنبال اون ساعت صفحه بزرگ بندچرمیت می گشتم تا اثری از تو پیدا کنم.که مطمئن بشم این تویی که چشمامو بستی...خودٍ خودت.

از تویی که تا سالهای سال،پاکی و یکرنگیت تو یادم زنده ست.

اون روزو خوب یادم هست:باهات قهر بودم.منٍ لجباز...،سر دفتر زبان باهات قهر کردم.تو اما طاقت نیاوردی!زنگ تفریح که شد،با خط ریز و تمیزت نامه نوشتی برام.انداختی تو جیبم.

نوشتی:امیدوارم این نامه رو حمل بر منت کشی نکن...من اما تا آخر دنیا دوستت می مونم.از اینکه باهام حرف نمی زنی می خوام دق کنم.ارغوان...

اونوقت اشکهای من بود و دستهای سفید و ظریف تو دور شونه هام.

می دونی؟؟می دونی؟؟من اون نامه رو هنوز که هنوزه دارمش.تو قلبمه! تو ذهنمه...لا به لای دفترچه شعر و خاطراتمه.

حالا امروز تو شدی یه متخصص حاذق دهان و دندان...یه مطب داری گوشه این شهر شلوغ...هنوز عاشق نشدی...هنوز...

حالا من امروز یه مادرم...یه همسرم...یه نویسنده م...

ارغوان؟یادت هست؟

اون ساعت بندچرمی یادت هست؟انداختیش دور؟کاش می دادیش به من.

امروز اول مهره.باز کلاسبندی داریم.تو امروز می شینی بغل دست من.آفتاب پاییزی می ریزه روی نیمکت چوبی...رو صورت تو...رو چشمهای من...

امروز روز توئه...

روز مدرسه ست.روز مدادرنگی و دفتر زبانه.روز رمانهای یواشکیه.روز فرمهای سورمه ای از جلو دوخته ست.

روز منه.روز روزهای کوتاهٍ صورتی و سفید.

دلم تنگه...دلم تنگه ارغوان...

کاش اون ساعت بندچرمی ت رو می دادی به من..

ساعتی که رنگ توئه...به رنگ ارغوان.

مراکز خرید در کوش آداسی ترکیه

بعد از یه هفته شلوغ سلام...

امروز پستم در مورد مراکز خرید کوش آداسی ترکیه ست.

کوش آداسی مراکز خریدی داره که بعضیاش به اوتلت معروفه.یعنی تکس فریه.

جنسهای خیلی خوبی هم می شه توش پیدا کرد.البته باید گشت.

یه روز بعد از نمایشگاه چرم،ما رو بردن مرکز خریدی که تو خود کوش آداسی بود.کفش و کیف و لباس داشت.

اما جنسهاش تعریفی نداشتند.باید می گشتی تا یه جنس خوب پیدا می کردی.

بعد از اون ما رو بردن مرکز خرید سوکه که همه ش برند بود.باید بگم عالی بود.میشه گفت همه ش اصل بود.مخصوصا بارونیهای مارک ماوی و کالینز.

تی شرتهای کالینز و لباس ورزشیهای نایک.همه جنسهاشون خوب بود.

اینجا همون مرکز خرید سوکه ست که برنده.

من چیزای خوبی ازش خریدم.

 

برای دیدن باقی عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

  ادامه مطلب ...

کوش آداسی (شهری ساحلی در ترکیه)

قول داده بودم از سفرم براتون بگم و یه سفرنامه پربار بنویسم.

راستش این روزا واقعا سرم شلوغه...یعنی فرصت ندارم یه لیوان اب درست و حسابی بخورم.

4 تا عروسی در پیش داریم...و خودم باید دو تا مهمونی بگیرم که خیلی مهمن و ازون مهمونیای همینطوری و با یه نوع غذا برگذار کردن و اینا نیست...دقیقا تا آخر مهر ماه بنده درگیر خواهم بود!

بگذریم...

کوش آداسی واقعا شهر زیبا و جمع و جوریه...

خونه های خیلی بامزه ای اعم از ویلایی و آپارتمانی داره،...بیشتر جاهاش مجتمع سازی شده که یکدست و یک شکل ساخته شدن و به گفته خیلیها همتای همین مسکن مهر ایرانن.

اینجا ورودی لابی هتلمونه که بسیار بسیار زیبا و دلباز بود...

برای دیدن بقیه عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

  

ادامه مطلب ...

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...


روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...