عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آب راه خودش رو پیدا می کند بالاخره :))))

بالاخره یک داستان خوب بی شیله پیله و بی اغراق با موضوع جدید،جایگاه خودش رو تو این آشفته بازاری که هر کس مدعی چیزیه ،پیدا می کنه...

در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه...

ممکنه یه شروع اولش سخت باشه و هفت خوان رستم داشته باشه اما وقتی روی روال بیفته درست می شه...

اینجور موقعها می گن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...

هرگز نباید ناامید شد...هرگز...حرف بدخواهان همیشه تاثیر موقتی داره.

صبر همیشه تو کارهای هنری و با سرمایه گذاری عاطفی بلندمدت جواب می ده...

توی چهار تا خبرگذاری کتاب دومم "بخت زمستان" رو به عنوان کتاب پرفروش این ماه معرفی کردن...

اینه که می گن آب راه خودش رو پیدا می کنه...

خبر خوشحال کننده ایه برای من...

خدا روشکر...

رمزنوشت:پست بعدی رمزیه! هر کسی رمز می خواد،حتما باید وبلاگ هم داشته باشه و ایمیلی رو هم که استفاده می کنه و درسته برام تو نظرات این پست بذاره.واقعیت بگم که موقعیت اینکه وبلاگها رو دونه دونه باز کنم و براشون رمز بذارم رو ندارم...فقط می تونم ایمیل بکنم.

برای دوستانی که وبلاگ ندارن،تحت هیچ شرایطی رمز ایمیل نمی شه متاسفانه!


اولین قدمهای زندگی...

نازنیم...

دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی...

اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟

اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی...

می دونستی که خیلی عزیزی؟؟

می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟

می دونستی که من باورم نمی شه داری کم کم بزرگ می شی و یه روزی می شه که دانشگاه بری؟

وای که چقدر خوبه این حسهای بیشمار...

وای که چه عالیه که من اولین شاهد راه رفتنت بودم...

قدمهات محکم و استوار...

اون پاهای کوچکت رو می بوسم ...

تک تک انگشتاش رو...

آنچه شما خواسته اید...

یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم.

یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم.

خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه!

چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!! 

از اینکه قبل از  32 سالگی که سن لب مرز  بارداری برای خانمهاست و بعد از اون ریسک بسیار بالا میره و امکان بارداری کم می شه، به راحتی صاحب یه فرشته کوچک و سالم شدم خدارو شکر می کنم.

از اینکه همسری تلاشگر و حمایتگر دارم که باهام حساب و کتاب نمی کنه و خسیس نیست و هر چی که لازم داشته باشم رو از بهترینها بی چون و چرا برام فراهم می کنه، و در ضمن اجتماعیه و روابط عمومی خیلی خوبی داره، خدا رو شکر می کنم.

از اینکه همسرم موقعیت تحصیلی و شغلی خیلی خوبی داره و سری تو سرهاست و می تونم روش حساب کنم،واقعا خوشحالم.

اینکه همیشه راستگو هستم و دروغ تو ذاتم نبوده  و خالی بندی نمی کنم واسه جلب توجه دیگران و می تونم اونچه که هستم (ظاهر و باطنم) رو نشون بدم، خدا رو شاکرم.

از اینکه به دو زبان خارجی مسلطم و می تونم به راحتی ازشون استفاده کنم و صحبت کنم،می گم خدا جون مچرکم!

از اینکه لیسانسم رو با معدل بالا گرفتم،خدا رو شکر می کنم.

خد ارشکر می کنم چون عاشق شغلم بودم و هستم...کلی هم تجربه تو این راه کسب کردم که در آینده به دردم می خوره.

خداروشکر که همکاران خیلی خوبی داشتم و برام خاطره های خوبی به جا گذاشتن و هر روز صبح با لذت از خواب بیدار می شدم و به محل کارم می رفتم.

از اینکه پدر و مادری دارم بهتر از برگ درخت، که تو بدترین شرایط پشتم بودن و اینکه با افتخار به همه نشونشون میدم و می تونم با افتخار بگم که محل زندگیشون تو یکی از بهترین محله هاست و  برای بالا بردنشون متوسل به بزرگترین دروغها نمی شم ، خدارو شاکرم.اینکه اونقدر محترمن و این اصالت من رو تضمین می کنه و تو تربیت من تاثیرگذاره، خدایم رو همیشه شکر می کنم.

اینکه یه خونه درست و حسابی تو یه محله خوشنام و مناسب دارم و مجبور نیستم برای اینکه خودم رو بالا بکشم  برم اجاره نشینی هم باید بگم خدایا ازت ممنونم.

از داشتن فامیلهای خیلی خوب و مهربون که می تونم همیشه بهشون تکیه کنم و باهاشون رفت و آمد داشته باشم و همه فرهیخته و تحصیلکرده ن ، خیلی خوشحالم.

از اینکه هنر نوشتن رو دارم ، هنری که تو ذات هر کس نیست و تونستم ازش استفاده بهینه کنم و به یه جایی برسونمش که سکوی پرتابم بشه و پیشرفتش تا بینهایته، خدارو 100 ها هزار بار شکر.

از اینکه دچار روزمرگیهای وحشتناک مثل خوردن و پوشیدن و خوابیدن نیستم،و الکی خودم را دلخوش نمی کنم و زورکی داد نمی زنم:"من خوشبختم!!" و هدف زندگیم مشخصه باز هم خدارو شکر.

همیشه از اینکه آدم عاقلی بودم و سیرت و ذات خوبی داشتم و تو ظاهرم هم  همیشه مشخصه و کسی از دست و زبان من عمدا دلگیر نیست و زبان تلخی ندارم، خداوند رو شکر می گم.

دوست ندارم از ظاهرم خیلی تعریف کنم چون کار آدمهای خودشیفته و توخالیه...اما همیشه از اینکه از طرف همه (حتی تو فیس بوق!)در مورد ظاهر خودم و همسرم و فرشته ام  انرژیهای بسیار مثبتی دریافت می کنم خیلی مسرورم.

 و در آخر از اینکه چهار ستون بدن خودم و بچه م و خونواده م سالم سالمه و حتی یه سیگار هم نمی کشیم ، خدا رو همیشه شکر می کنم.

ببخشید که خیلی رک و بی پرده همه چیز رو ریختم رو دایره!!!بضاعت من همینه!رک گویی و راستگویی! دیگه خودتون خواستید دقیق بگم برای چی خدا رو شاکرم....راست و حسینی گفتم و امیدوارم به دوستان عزیز لینکیم برنخوره و سوء برداشت نشه  چون اصلا منظوری نداشتم و ندارم!(بدبختی وبلاگنویسی اینه که باید خیلی چیزها رو فاکتور بگیری و سانسور کنی تا به کسی بر نخوره!!)

چقدر هم زیاد شد!!

خوب دیگه بقیه ش هم سیکرته!!میره جز دفترچه خاطرات دلم...حسها و نعمات ناگفته ای که هرگز گفتنی نخواهند بود.

روز تابستونیتون خوش و آفتابی...

دوستت دارم ابرک من!

هفته پیش رو بگو!!

خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!

واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!

القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...

ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.

اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!

وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!

روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!

دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!

بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!

روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...

دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!

برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!

برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه  و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...

وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!

برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!

برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!

برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...

وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...

اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...

یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!

پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...

تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...

ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...

اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...

مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...

بعد با خودم فکر کردم:

با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...

با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...

عحب حس قشنگیه این حس مادری...

از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...

 

ادامه مطلب ...

خوش آمدی نازنینم...

نازنینم...

به دنیای ما خوش آمدی...

دستهای کشیده ات...

چشمهای درشت ، پر فروغ و زیبایت...

لبهای قرمز ، کوچک و برجسته ات...

پوست لطیف و سفیدت...

آن بینی ظریف و کوچک که شبیه بینی دخترک من است...

همه و همه پیغام آور آرامش و هستی اند...

27 مین روز خرداد،روز موعود عشق شد و تو شعبانی شدی...

تو در ماهی مبارک...  

زمینی شدی...فرشته بهاری کوچک...

تو از ازل سر رسیدی و خون چکان ابدی شد...

ای نهمین طلوع...

پیوستنت به جمع 8 نفره خانواده ما مبارک...

تو حالا خواهر کوچک عزیزترین منی...

چه خوب که بهترین من ،یک خواهر دارد...

چه خوب که به موقع آمدی و

عطر تن کوچکت دوباره زندگیمان را گلباران کرد...

خوش آمدی...

کوچک دلنواز نوش نوش...

هستی جان پدر و مادر... 

دومین مغز بادام پدربزرگ و مادربزرگ... 

ای دلارام روزهای تنهایی...
ای گردنبد مروارید...

ای چشمه جوشان...

شاران...

پینوشت:چقدر از این پست زود گذشت...

سفر...

تصمیم ناگهانیه...زود باید نظر خودم رو اعلام کنم!

می دونم با یه دونه برنج شیطون سفر،یه کم برام سخته...اما می ارزه...باید سعی خودم رو بکنم...شاید این روزا دیگه برنگردن و فرصتها از دست برن...

همگی با هم راهی می شیم...جاده حسابی خلوت و تمیزه...

خیلی وقته از جاده چالوس نیومده بودیم!هر بار به خاطر شلوغی و باریک بودن جاده و کشش نداشتنش،هراز رو انتخاب می کردیم.مثل عید...اما اینبار چون می دونیم تو این تعطیلی شلوغ نمی شه از چالوس می ریم شمال.بوقلمون 

منظره چشم نوازه...همه چیز به رنگ سبز کاهوییه...

همه چیز مثل بوم نقاشی زیر آفتاب بهاری می درخشه...انگاری می تونی دست بکشی روی مخمل سبز درختها...

وقتی می رسیم،خسته و کوفته،مهمون خونه دایی می شیم.به صرف کباب چنجه و جوجه!

بعد از خوش و بش و یه بعدازظهر پر از هیاهو می رسیم ویلای خودمون...

همه خسته ایم.دونه برنج خواب خوابه...

این روزا وقتی غروب که می شه خودش آهنگ خواب رو می زنه و فقط شیر می خوره...دیگه لب به غذا نمی زنه!

صبح روز بعد با تنبلی از خواب بیدار می شیم و صبحانه مفصل رو رو تراس کنار باغچه خوشگل سید می خوریم...واقعا می چسبه!

دونه برنج پوره حریره بادوم آماده می خوره با سیب...

ناهار مهمون داریم...دایی و زن دایی...مثل همیشه جوجه داریم...

بعدازظهر خرید سیسمونی تو پاساژ دی... دونه برنج صاحب یه سرهمی،دو تا کلاه تابستونی خوشگل و پیش بند و کاپشن شلوار پولار کارترز یکسالگی می شه...

خودمم یه مانتو و شال خیلی خوش مدل می خرم که واقعا از جنساشون راضیم.

روز بعد قرار رستوران کافه دریا داریم...باز هم مثل همیشه!عالی!پاستا و پیتزای متفاوت...

باز هم خرید یک سری خرت و پرت و خرده ریز برای آشپزخونه ویلای مامان تو بازار روسها...

شب و کتاب و خواب...

صدای جیرجیرکها و بعضا" صدای شغالها که گروهی آواز می خونن سر شب...

وقتی صبح از خواب بیدار می شیم،عطر بادمجان کبابی مستمون می کنه...میرزا قاسمی...

دونه برنج سوپ می خوره با نون سنگک...دسرشم یه تیکه موزه!

دریا و جنگل...

موقع برگشته...ساک لباسها رو جا به جا می کنیم و می زنیم به دل جاده...

ناهار مهمون رستوران دریاکناریم...ماهی قزل آلاش حرف نداره...مثل همیشه با خنده و شوخی غذا می خوریم

و بعد...

چند ساعت مانده به غروب،تهرانیم...

سفر خوبی بود...برعکس تصورم،دونه برنج خیلی راحت بود و حسابی همکاری کرد خداروشکر...

عاشق طبیعت بکر بود و حسابی از دریا و جنگل لذت برد...

این چهارمین سفرش بود...دو تا هوایی و دو تا زمینی...کم کم عادت می کنه چه جوری خودش رو با سفرهای پدر و مادرش وفق بده!! ایشالا!

ادامه مطلب یک سری عکسه به انتخاب خودم...

ادامه مطلب ...

دوستیهای ابدی...

هفته شلوغی در پیش دارم...

سه سری مهمون داشتن تو یه هفته هم می تونه کلی حسهای خوب به آدم بده و هم می تونه حسابی سرحالت بیاره...

اول هفته خونه رو حسابی برق می ندازم و حتی دستشویی و حمام رو می شورم.

سری اول یه دوست قدیمیه که 12 ساله با هم دوستیم.حوالی 5 بعدازظهر می یان با پسر 6 ساله خوشگلشون...

عصرونه می خوریم و با اصرار ما برای موندن برای شام،موافقت نمی کنن...

دوستم می گه: این دختر خوشگلت مال پسر منه!

منم می گم: عمرا!! من نمی گذارم تو مادرشوهر دختر من بشی...

شوهرش می گه:اگه دخترت پسرزاست،می گیرم برای پسرم وگرنه...

ابو هم می گه:شرمنده! شما اول ببین ما می گذاریم گوشه ابروی دخترمونو سوری ببینه! بعدش می ریم سر مقوله بچه دار شدن!

حسابی می خندیم...

یه عصر جمعه خوب با صرف شیرینی و شکلات و قهوه داغ به همراه هلی کوپتر بازی ابو و سوری وسط پذیرایی سپری می شه...

سری دوم دوستان ابو جانمانن...

خوش خنده و عاشق بچه! یه هدیه خیلی زیبا می یارن برای دونه برنج...

البته قبلتر همگی که حدود 15 نفر بودن،کادوشون رو 6 ماه پیش ،زودتر فرستادن...

دونه برنج یه تونیک شلوار یاسی پوشیده که روش گلهای سفید داره...موهاش رو با برس کوچکش شونه می زنم و بعد اون تل آبی آسمونیش رو ،رو سرش سوار می کنم...کفشهای خوشگل راه راه آبی آسمونی رو که دوستم براش از دوبی فرستاده پاش می کنم...وقتی می شونمش تو روئروئکش شده مثل یه تیکه ماه!(بزنم به تخته!چشم نخوره بچه م!)

با میوه و شکلات و صد البته یه آناناس بزرگ ازشون پذیرایی می کنیم...

وقتی برای رفتن حاضر می شن،سر دونه برنج رو با کلاه می پوشونم و با ابو می فرستم پایین تا بره تو باغچه و حسابی روحش تازه بشه...

سری سوم دوست جونه با محمد و باران...

نرسیده شروع می کنیم از نمایشگاه کتاب حرف زدن...اون وسط مسطا باران قل می خوره و دونه برنج واسه یه تیکه سیب جیغ می زنه و می کوبه رو روئروئکش...

باران که مثل گله...انقدر خانوم،با شخصیت و مهربونه که آدم باورش نمی شه این دخترک یه سال و خورده ایشه...هر چی بهش می دن بخوره،صاف می یاره می ده به دونه برنج!!حتی پستونکش رو!

جوک می گیم ،باز می خندیم...در مورد ماوراء طبیعه حرف می زنیم و بحث می کنیم...در مورد آدمایی که خرابکاریهای بزرگی کردن تبادل نظر می کنیم...با دوست جون حسابی جلوی سینک ظرفشویی در حالیکه داریم ظروف رو تو ماشین ظرفشویی جا به جا می کنیم، غیبت می کنیم!! حسابی!! در مورد کی؟خوب نمی تونم بگم!

دلمه برگ مو درست کردم با زرشک پلو با مرغ و سالاد فراوون...

بعد از شام دوباره اختلاط می کنیم...از کتاب و کتابخونی حرف می زنیم...

بعد از اینکه خوب خسته شدیم و داریم از خستگی و خواب غش می کنیم ،دوست جون و خونواده ش خداحافظی می کنن و می رن...

دیروقته اما من خوابم نمی یاد...به هفته شلوغی که داشتم فکر می کنم...

به اینکه چقدر خوبه که خستگیهات طعم شیرینی بده...چقدر خوبه که از بودن در جمعی که مثل خودتن لذت ببری...چقدر خوبه که باهم یکدستین و عمدا" حرفی یا کاری نمی کنین که دیگری برنجه...چقدر خوبه که همه بی ریا و بی منت و بی غرض و بی حسادتن...

چقدر خوبه که همه اخلاقهای درست و مناسب دارن...

چقدر خوبه که هنوز این دوستیها رو داری و تا ابد هم خواهی داشت...

ادامه مطلب یه سری عکس انتخابی و محبوب منه!!

ادامه مطلب ...

سبزترین لحظه ها...

لذت یعنی حس روزی که دخترکت سوپش رو تا آخر خورده و حسابی دست و صورتش رو کثیف کرده و تو روروئکش نشسته تا تو بری تر و تمیزش کنی و لباسهاش رو عوض کنی.

وقتی صورت خیس از سوپ و برنجش رو با حظ می بوسی و بغلش می کنی،بهت می چسبه و از ته دل می خنده و دست و پا می زنه.

دست و صورتش که تمیز شد،آهسته رو تخت می خوابونیش و پوشکش رو عوض می کنی...

یه لحظه بعد ویرت می گیره بری لوسیون بدنش رو بیاری و در حین تعویض لباس یه کم ماساژش بدی.

لوسیون رو که روی بدن کوچک و سفیدش می ریزی،دست و پا می زنه و غنج می ره...

می دونی چی شیرینتره؟اینکه این آهنگ رو رو تبلت ،کنار گوشش پلی کنی(البته تبلت رو باید از دستش قایم کنی زیر بالش!! وگرنه ول کن نیست!)بعد با لوسیون تمام تن و بدن ظریفش رو ماساژ بدی ...

اونوقت وقتی چشمای قشنگش به خواب نشست،آروم موهای نرمش رو ببوسی و بوی بدنش رو تا به آخر به مشام بکشی.


دقیقا همون لحظه ست که از حس ناب مادری،از عشق ،از عرش کبریایی،از بهار نرم و لطیف،پر می شی...لبریزٍ لبریز...

عطر بهار نارنج

ما از یک سفر 5 روزه برگشتیم...

سفر به کجا؟بعله!سفر به شهر شیوخ ادب و هنر:حافظ و سعدی،تخت جمشید و نقش رستم: شیـــــــــراز!

همه چیز خیلی خوب بود و خیلی هم خوش گذشت.

هتلمون رسیدگیش خیلی خوب بود.صبحانه هاش!! و غذاهاش هم عالی بود.

گشتهای شهریمونم به موقع و سریع بود.تاخیر نداشت اصلا.سر موقع می آمدن دنبالمون و سر موقع برمون می گردوندن هتل!

همه چیز به جا بود و خریدمون هم به جاش!

می گفتن های سیزن سفر به شیراز اردیبهشته و ما هم اردی جان را برای سفر به این شهر انتخاب کردیم که انصافا" خیلی خوب بود و هوا بهاری و کمی هم گرم بود.عطر بهار نارنج هم تو باغهایی که ازشون دیدن کردیم،مستمون می کرد.

انقدر توریست تو این شهر بود که دیگه جا برای ماها نبود!یعنی تو این شهر از اصفهان هم بیشتر توریست دیدیم .عمدتا از ایتالیا و آلمان و اروپای شرقی بودن.

دونه برنج جانمان هم اصلا اذیت نکرد!تازه خوششم اومده بود...تو آغوشی غش کرده بود و اینور و اونورو با کنجکاوی نگاه می کرد و حسابی برامون آواز می خوند و دست دستی می کرد و حرف می زد!

خوب بریم سر عکسها و توضیخات سفر...

عمارت باغ ارم که در دوران ناصرالدین شاه ،بسیار مورد استفاده بوده و ناصرالدین شاه توش حسابی خوش می گذرونده.

http://s5.picofile.com/file/8123484500/eram.jpg

برای دیدن بقیه عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...