عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خوابهای من...

می دانی مادر؟

من هنوز آمدنت را باور ندارم...

گویی معجزه ای درونم اتفاق افتاده که کلمات را قفل کرده اند...

آخر در میان آن همه استرس و وهم و خشم و سکوت و آلودگی،تو چطور در زندگی من لانه گزیدی؟

وقتی دیدمت...می ترسیدم که خواب باشد...مانند رویایی هفت رنگ و پوچ!

آخر این روزها فرشته های کوچک ،دیرتر روی سرسره می نشینند و از آسمان به دامان مادرشان پرتاب می شوند...

گویی آغوش خدا برایشان نرمتر و گرمتر است...

می دانستی می ترسیدم آزمایش بدهم و منفی باشد؟

می دانستی از ترسم حتی بیبی چک نخریدم!

می دانی چرا؟

چون می ترسیدم از دستت بدهم...چون می ترسیدم رویایم مانند حبابی شیشه ای بترکد و روی هوا از هم بپاشد...

هراس از دست دادنت،تا خود صبح راحتم نمی گذاشت و من در کابوس سیاهم غلت می خوردم و غلت می خوردم...

حال که آمده ای،باورم نمی شود که هستی من شدی...

در تمام تار و پود وجودم حست می کنم و می دانم که دوستت خواهم داشت...

و می دانم از روزی که برایت نوشته ام دوسترت خواهم داشت...

پس بمان ای شیرینک...

ای پدیده شگرف زندگی من!