وقتی صدای موبایلش رو بلند می کنه
تا
یکی یکی صدای پرنده های کمیاب و جنگلی رو برات پخش کنه،
وقتی گوشی رو جلوی شکمم می زاره و می گه: فسقلی!گوش کن!ببین چقدر قشنگ می خونن...
وقتی یه درد کوچیک می پیچه تو پهلوم و به شکمم فشار می یاد،
می فهمم که فهمیدی صدای آبشار و پرنده یعنی چی...
می فهمم که خدا کم کم داره روحش رو به بدنت تزریق می کنه...
می فهمم که حالا موجودیت،این بودن حس قشنگت چه معنایی می ده...