عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یکشنبه ها

باز یکشنبه شد و من باید برایت بنویسم...

آن روزها هرگز یکشنبه ها را دوست نمی داشتم چون شلوغ بود و پر کار! اما حالا به خاطر تو باید بدترین چیزها را هم دوست بدارم.

باز ذهن من به دنیایی کشیده می شود که جدا از این دنیای فانی ست و از ازل سرشته شده...

باز هم باید عکس کوچکت را زیر مطلبم آپلود کنم تا بعدها بدانم در این تاریخ چقدر رشد کرده بودی و میزان غلت خوردنت در شکم من چقدر بوده و تو کجای آن دنیای ازلی ایستاده بودی...

می دانی؟امروز دلم برایت تنگ است.امروز اولین روزی ست که حس می کنم،دلم می خواهد صورتت را ببینم و موهای کرک مانندت را زیر انگشتانم لمس کنم.

امروز هوای دستان مشت شده و نرمت به سرم زده...دیشب شیشه  آب میوه خوری ات را برداشتم و به آن زل زدم! یعنی واقعا این تو هستی که می خواهی بیایی و از همین شیشه آبمیوه بخوری؟بعضی وقتها باورت نمی کنم!

شاید هر زن بارداری که برای اولین بار جنینی را در شکمش حس می کند،هم باور نکند!

شاید وقتی که بیایی،همه چیز باورپذیر و واقعی شود...

شاید هم وقتی باورت کنم،دیگر برایت ننویسم!

اما نه!

وقتی خوب فکر می کنم،می بینم عاشقانه های من برای تو تمامی نخواهد داشت...

پینوشت:لرزیدم...خدا نصیب هیچ کس نکنه...