عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

باربی موطلایی

گردک فسقلیم!

می خواهم بدانی که همه اسباب بازیهایت را برایت در ویترینی که با وسواس سفارش داده ام،چیده ام...

در دکور بالای تختت،همه چیز پیدا می شود!لوسیون،روغن ماساژ،فلاسک کوچک برای شیرخشکت،دستمال مرطوب خوشبوی چیکو،ظرف غذای چیکو،قابلمه های قرمز کوچک مخصوص برای پختن پوره و گوش پاک کن و مجموعه داستانهای دخترانه آمبر براون و لباسهایت و خیلی خرده ریزهای دیگر...

اما تو قصه آن باربی خوشگل موطلایی را نمی دانی!همانی که در لباس دکلته سپیدش می خندد...و کمد لباسش بالای سرش آویزان است...

سالها پیش،وقتی هنوز تدریس زبان می کردم و تازه نفس بودم،آن را از مغازه ای در پارک وی برای دخترک دوستم خریدم...دوستی که سالها چشم انتظار فرزندی از آسمان بود و انتظارش 5 سال به طول انجامیده بود...5 سالی که با اشک و آه و راز و نیاز همراه بود...آن را با ذوق و شوق برای آیدای چشم آبی کادوپیچ کرده بودم اما هرگز هدیه اش ندادم...نمی دانم چرا؟شاید چون همان روز میهمانی خانه دوست،گمش کردم...

باربی خندان،کادوپیچ شده در کمد مجردی مادرت در خانه مادربزرگت منتظر بود...نمی دانم او هم می دانست سالها بعد من صاحب دختری خواهم شدکه خودش را از دستم پنهان کرده بود؟یا من حواس پرتی گرفته بودم؟

حال آن باربی زیبا را لباس پوشانده ام و در ویترینت به نمایش گذاشته ام!

نمی دانستم باربی ها هم حس دارند و پیش بینی می کنند!نمی دانستم که او سالها قبل،پیش از ازدواجم،آمدن تو را به من گفته بود...

نمی دانی او هم این روزها چقدر خوشحال است که تو می آیی...