عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

کودک نرم و نازک...

کودک نرم و نازکم...

نمی دانستم آنقدر قوی شده ای که می توانی آی پد کوچک مرا جا به جا کنی...

چند شب پیش وقتی آن را برای ثانیه ای روی شکمم گذاشتم تا روی مبل جا به جا شوم،چنان ضربه ای به آن زدی که آی پد بالا پرید!!

نمی دانم این ضربه از کجا بود؟از پاهای تو یا از دستهای نرم و نازکت؟

آنقدر خوشم آمد که به قهقهه خندیدم...بلند...بلند...آخر نمی دانستم آنقدر قلدر شده ای که طاقت یک فشار کوچک را هم نداری!

با این حرکتت من زندگی کردم دخترم...

چون به من فهماندی،می توانی حقت را ازین دنیا بگیری...

همین دنیایی که گاهی وقتها آفتابی ست و نورش چشمانت را می زند و گاهی اوقات تاریک و سرد و سنگ است...

دوستت دارم...می دانی چقدر؟

صدها بار بیشتر از همین دنیایی که تو بی صبرانه منتظری تا واردش شوی...