عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بهارزدگی...

دیروز زودتر از همیشه سر کار،وقت داشتم و زدم به کوچه پشتی شرکت که به شدت بهارزده شده این روزا.

جوونه های نازک و ترد و سبز رنگ،به زور خودشون رو از لابه لای شاخه ها بیرون کشیده بودن و می خواستن بگن: بهار اومده!خودتو جمع و جور کن!

وقتی آروم قدم می زدم و به پارک رسیدم،طرف چپ دلم یه درد کوچیکی اومد و رفت.بیدار شده بود بلامرده!اما این دفعه زودتر.قرارمون همیشه ساعت 10 صبحه که وقتی بیدار می شه،ورجه وورجه کنه و من براش خوراکیهای خوشمزه بخرم و بعدش تا شب از تهوع بمیرم و زنده بشم.

می دونم خوب نیستم اما به بعدش که فکر می کنم،خوب می شم کم کم.

یه گور بابای تهوع گفتم و رفتم طرف سوپری که همیشه خدا هیچی نداره! نون سوخاری و خامه شکلاتی خریدم و وقتی رفتم شرکت و آبدارچی شرکتمون برام چایی آورد،شروع کردم به خوردن.

دیگه واقعا داشتم از گرسنگی می مردم!اما در کمال تعجب تا شب هیچ اتفاقی نیافتاد و من سبک و راحت خوابیدم.

امسال خیلی دلم می خواد مثل هر سال برم میون جمعیت بهاری و گم بشم...خیلی دلم می خواد از جوشش عیدانه لذت ببرم و بین هفت سینهای پلاستیکی دستفروشها، قدم بزنم.اما خوب...امسال مثل هر سال نیست.امسال یه تغییر بزرگ تو زندگیم اتفاق افتاده و دیگه خودم نیستم.یه روزهایی هم دلم برای روزهای بیخیال غذا خوردن تنگ می شه و برای روزهای بی نقشه و بی دغدغه اما این جریان زندگیه و باید طی بشه.

امسال به شدت بهارزده م نه بهاری!

نظرات 19 + ارسال نظر
بانوی اردیبهشت سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 12:08 http://banooye-ordi-behesht.persianblog.ir

وای که بد جوری به دل نشست

آمارین سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 16:30

منم شروع بارداریم با شروع بهار همزمان شد. هیچی از بهار اون سال نفهمیدم چون همه ش توی حال ناجورم گم شد اما بهار خاطره انگیزی شد برام.
13 به درش بیخیال از گودال اب میپریدم و برای خودم ورجه وورجه میکردم و دقیقا فرداش فهمیدم که بار شیشه داشتمو انقد ناپرهیزی میکردم.

هی وای من!

پریسا ادیسه سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 17:04

قربونت بررررم بهارزده ء من

خدا نکنه!

نیلوفر سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 17:28 http://www.niloufar700.persianblog.ir

این روزها بار شیشه ای داری و باید آسه بری و آسه بیایی.. انشاله سال دیگه جوجه ات رو بده به ابو برات نگه داره و برو تا میتونی توی هفت سین پلاستیکی ها قدم بزن

خیلی باحال گفتی!!!

تاتا سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 17:55 http://tatamoj.persianblog.ir

اون موقع که تهوع داشتم خونه موندن به شدت حالمو بد می کرد همه اش وست داشتم برم برون وقتی بیرون میرفتم حالم خوب بود
بیرون رفتن که اشکالی نداره فقط سعی کن با همسرت باشی و زیاد تو شلوغی نری مردم اصلا رعایت نمی کنن

بیرون رفتن حالمو خوب می کنه دوستم!

تاتا سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 17:56 http://tatamoj.persianblog.ir

جریان ایمیل ها چی بود؟؟؟؟؟؟؟

بابا!صبر داشته باشید!!به زودی!

ســـــــاینــــــــا!. سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 21:07

اینم یه مدلشه دیگه

لیندا چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 02:08

پس فک کنم به سلامتی حالت تهوع هات هم برطرف
میشه . چه خوب
راستی وقتی نی نیت تکون میخوره و حسش میکنی پس بلاچه باید حداقل هفته 14-15باشی
نگفتی بهم که
میخام بدونم متولد چه ماهیه جوجمون

می گم بهت دوستم!

زهرا چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 07:15 http://zizififi

ایشالا وضعیت تهوعت داره خوب میشه خداروشکر....ممویی این روزها بیرون نرو ...دیدید که ترقه می اندازن ملت وحشتناککککککککک...بیشت رمواظب خودت و نی نی باش گله من..راستی همیشه بهاری باشی

آره! اما خدا رو شکر طرفای ما ترقه مرقه نیست زهرا جونم!

مجی چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 09:16 http://soghaatii.blogfa.com/

واقعا از صمیم دل برات خوشحالم انشااله نی نی جونمون میاد و همه فصلت رو بهاری می کنه. فرشتمون کی قدمهای نازش رو به زمین می ذاره؟

ایشالا عزیزم...ایشالا مامان شدن خودت گلم!

فیروزه چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 10:42

ای جانم
مواظب خودت و دونه برنج زعفرونی نازت باش عزیزم

عزیزمی...

آیدا چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 10:57 http://1002shab.blogfa.com/

مبارک باشه. ایشالا به سلامتی

زهرا چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 11:13 http://zizififi

منم یه دوست دارم همیشه می خاد عقایدشو به دیگران تحمیل کنه...مثلا من فلان لباسو می پوشم میرم عروسی.عکسی که تو عروسی انداختمو بهش نشون میدمن...زل میزنه تو چشمامو می گه من اصلا تو عروسیا این مدلی لباس نمی پوشم مخصوصا که طرف جزو خانواده من نباشه...خب الان من چی کار کنم؟؟؟؟خب خوش به سعادتت که تو این همه اعتماد به نفست بالاست که با لباس تو خونه ای میری...اقا هرکی هرجور دوست داشت بپوشه....چی کار داری تو دوست داری عقایدتو به من تحمیل میکنی اصلا به من چه...بدبختیه ها
الان من اعصاب ندارم

ازش فاصله بگیر!راحت!

ماهنوش چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 12:08 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

لایک هم این هم بالایی ؛)

تاتا چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 12:41 http://tatamoj.persianblog.ir

خیلی روحیه ات بالاست ممو من اون موقع تهوع داشتم فقط یاد بدبختیام می کردمو گریه
اما ماشا... بزنم به تخته تو روال عادی زندگیتو داری خوشم میاد

عزیزم بعضی وقتا خیلی بد می شم! خیلی! یعنی رو تخت خودم قرار ندارم!از همه چی حالم به هم می خوره...اینجور وقتا یه لیمو سنگی می گیرم دستم و بو می کنم تا بهتر شم!

محمد مهدی چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 14:15 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

حس خوبی داشت ...

نفس63 شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 00:25

هوررررررااااااااااااااااا امیر حذف شد

نیلوفر شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 13:46 http://www.niloufar700.persianblog.ir

اومدم بهت تبریک بگم امیر حذف شد

دیگه از شرمندگی نمی تونست سر بلند کنه!

تاتا شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 18:38 http://tatamoj.persianblog.ir

بهت گفته بودم ممو جون تهوعت بیشتر میشه
راستی دکتر بهت قرص نداده؟قرص تا حدی حالتو بهتر می کنه
به من ناویداکسین داده بود اما من یه چند باری هم دمیترون خوردم که خیلی خوب بود

می خورم عزیزم...می خورم! اما خوب زیاد حالم خوش نیست!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.