عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

صاعقه ای در ذهن...

جمعه شب چه رعد و برقی شد!!از ساعت یک شروع شد تا سه شب ادامه داشت!

دیدید؟

انقدر نزدیک بود با صدایی مهیب که من دیگه از صداش لذت نمی بردم!خونه ما هم طبقه بالاست و وقتی رعد و برق می زد و این صاعقه می شکست و نور می شد، تمام اتاق مثل روز روشن می شد...واقعا وحشتناک بود...(البته خدارو شکر به خاطر این نعمت و پدیده بی نظیر..)

جالبه سالهای پیش اینطوری رعد و برق نمی زد اما حدود 2 ساله که اینطوری شده... و شبها که هوا خاکستری می شه و ابرها به هم فشرده می شن،صداهای مهیب گوش رو کر می کنه...خیلیها می گن برای همین دریاچه چیتگره که به تازگی تو حومه تهران زدن...خیلیهای دیگه هم می گن هیچ ربطی نداره! خدا عالمه!

حالا تو این هیری بیری،دونه برنج تو اتاقش روی تخت خودش بود و من می ترسیدم این صداها که دقیقا مثل زمان جنگ و موشک بارون بود،بیدارش کنه و یک وقت بترسه! اما هر بار که بهش سر می زدم،می دیدم عمیق نفس می کشه و تکون هم نمی خوره!

به ابو می گفتم:نکنه یه وقت این بچه ناگهانی از خواب بپره و بترسه...برم بیارمش پیش خودمون!

اما ابو می گفت:بگیر بخواب! اون الان خواب 7 تا پری رو هم دیده...مثل اینکه تو بیشتر از اون ترسیدی!!

به این نتیجه رسیدم که دونه برنج گاهی اوقات با یه صدای تق کشوی تختش همچین از خواب عمیق می پره و می خواد از تخت بپره پایین که بیا و ببین!

گاهی اوقات هم بیخ گوشش صاعقه در کنی،از خواب نمی پره که نمی پره!هزار ماشالاااااااااااااااا!

می دونید صاعقه پریشب من رو یاد چی انداخت؟یاد جرقه نوشتن "بخت زمستان" که تو یه شب بارونی زده شد و اسمش که تو یه شب برفی به ذهنم اومد...بدون اینکه هیچ پیش زمینه ای از چیزی داشته باشم و ذهنم مشغولش باشه...

هی می خوام بیام اینجا بنویسم ازش وقت نمی شه!تو این یک ماهی که از چاپش می گذره،تو خصوصی و عمومی حدود 50 تا 60 تا کامنت مستقیم از شناس و ناشناس در موردش دریافت کردم که بی اغراق و خداییش همه شون مثبتن!اکثرا" هم می گن نمی تونن کتاب رو زمین بگذران و جذابیتش زیاده و دو روزه تمامش کردن...می دونستم خوب نوشتمش و بهش ایمان داشتم و دارم!اما نه دیگه تا این حد! راستش باورم نمی شه که اینقدر جلب رضایت و نظر کرده باشه...

ممنون به خاطر اینکه هستید و ممنون به خاطر اینکه با نظرات مناسبتون برای ادامه این راه بهم انرژی مضاعف  می دید...

دوست دارم سومین رمانم رو زودتر تموم کنم و به دست صاحبش برسونم تا به موقع برسه دست مخاطبان!

خدایا هزاران بار شکرت...

سبزترین لحظه ها...

لذت یعنی حس روزی که دخترکت سوپش رو تا آخر خورده و حسابی دست و صورتش رو کثیف کرده و تو روروئکش نشسته تا تو بری تر و تمیزش کنی و لباسهاش رو عوض کنی.

وقتی صورت خیس از سوپ و برنجش رو با حظ می بوسی و بغلش می کنی،بهت می چسبه و از ته دل می خنده و دست و پا می زنه.

دست و صورتش که تمیز شد،آهسته رو تخت می خوابونیش و پوشکش رو عوض می کنی...

یه لحظه بعد ویرت می گیره بری لوسیون بدنش رو بیاری و در حین تعویض لباس یه کم ماساژش بدی.

لوسیون رو که روی بدن کوچک و سفیدش می ریزی،دست و پا می زنه و غنج می ره...

می دونی چی شیرینتره؟اینکه این آهنگ رو رو تبلت ،کنار گوشش پلی کنی(البته تبلت رو باید از دستش قایم کنی زیر بالش!! وگرنه ول کن نیست!)بعد با لوسیون تمام تن و بدن ظریفش رو ماساژ بدی ...

اونوقت وقتی چشمای قشنگش به خواب نشست،آروم موهای نرمش رو ببوسی و بوی بدنش رو تا به آخر به مشام بکشی.


دقیقا همون لحظه ست که از حس ناب مادری،از عشق ،از عرش کبریایی،از بهار نرم و لطیف،پر می شی...لبریزٍ لبریز...

7 ماهگی

چشمهایت بسته است...

لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز...

آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای...

آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی...

سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم.

انگشتهای کوچکت را نوازش می کنم.

تو آن انگشتهای ظریف را دور انگشت سبابه من حلقه می کنی در خواب...

لبخند می زنی در خواب...

فرشته ای...

می دانم...

جان منی، زندگی منی...

می دانی...

تو برکت خانه مانی...

می دانیم...

آمده ای،رخنه کرده ای در روزهایمان...

شده ای خون در شریانمان...

عزیزم...

روزها گذشتند و گذشتند

زمین چرخید و چرخید...

تا به امروز رسیدند...

210 روز و 210 شب تو با ما بوده ای...

امروز روزی ست که 7 ماهگیت اردیبهشتی می شود.

تو از نیمه گذشته ای نازنینم...

تو بهترینی...

7 ماهه اردیبهشتی ام...

باغ و بهارم...

گردش بهارت مبارک ...

 


ادامه مطلب ...

این نامه را برای دخترم می خوانم...

دخترکم...

این روزها مادر شدن و مادر ماندن به اندازه سر سوزنی مانند قبلترها نیست...

نه ماه در انتظار یک نوزاد ماندن و سختی کشیدن،کار هر زنی نیست...

اما مادر که باشی عشق خود به خود به سراغت می آید و در عادتهایت چنبره می زند.

از روز فهمیدنت تا روز موعود باید رنجی شیرین را به دوش بکشی.

رنجی که پایانش به روزهای سپید شیری رنگ ختم می شود...

می دانی؟

بارداری حس عجیبی ست...حسی ست که جادو می کند.در طول تاریخ همه زنها باردار می شدند و جنین خود را به بطن می کشیدند. این قصه هربار و هر روز تکرار می شود اما بارداری برای هرکس حسی جادویی ست.

تو و اطرافیانت را جادو می کند...

تو عاشق می شوی،عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست.

انسانی که نمی دانی برایت خواهد ماند یا نه!

عزیز دلم بدان که بهشت را به زیر پا داشتن کار سختی ست و مادر ماندن از آن سختتر و شیرینتر...

مادر یعنی عشق،یعنی زن...

یعنی در آمیختگی شب بیداریها و روزهای شیرین پرتقالی...

مادر یعنی هاله ای از نور...

یعنی فدایی...

یعنی تماشا...تماشای روزهای رشد و بالیدن نوزادی ناتوان تا پروانگی...

مادری یعنی تغییر...تغییر عادتهای تکنفره به دونفره...

همه اینها را برایت نوشتم تا بدانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا بدین نقطه از زندگی رسیده ام...

پینوشت:لینک موج وبلاگنویسی به مناسبت روز زن در لینک زن.از دوستان عزیزم دعوت می کنم تا به این موج وبلاگنویسی بپیوندند...

ششمین 16...

سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان...

ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم...

نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد...

همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم...

نمی دانم چرا...

شب اول سخت بود اما می ارزید به تمام روزهای سخت دنیا...

امروز باز هم 16 همین روز از اولین ماه فصلی رنگارنگ است...

به دنیا که آمدی،آن فصل رنگارنگ خوابی پاییزی را به دنیا بخشیده بود و امروز این فصل رنگارنگ دنیایی را بیدار خواهد کرد...

خواستم امروز را هم در تاریخ ثبت کنم...

همین روز را که با پدرت بزرگ می شوی...همین روزی که پدرت 33 ساله می شود و تو شش ماهه می شوی.

روزی که مرد فروردینی من،متولد شد و بعدها با هم پیوستیم و آن موقع بود که خدا تو را به ما هدیه داد...

خواستم بنویسم که تا به حال اینقدر حس خوب را تجربه نکرده بودم...

که بنویسم دیدن رشد و بالیدن تو: غلتیدنت،"با" گفتنت،دندان در آوردنت ،نشستنت،آب بازی کردنت و با صدای بلند خندیدنت که به فرشته ها طعنه می زند، بهترین صحنه های دنیاست.

می خواهم بدانی که تو در آستانه شش ماهگی پر اکسیژن ترین نفس دنیایی...

نفسترینم...

شش ماهگیت مبارک...

لینک فراخوان مسابقه در لینک زن...

  ادامه مطلب ...

از تو می گیرد،وام،بهار،این همه زیبایی را...

عزیزم...

تو موجب تمام روزهای خوب منی...

تو بهارترینی بودی که تو پاییز شکفتی...

تو سال پیش همین موقع،در وجود من بودی و من بر سر سفره 7 سین دعا کردم که سالم باشی...

که همیشه همدمم بمانی...

که صالح باشی...

که مایه افتخار من شی...

اولین بهار،اولین شکوفه سفید و صورتی بهاری،اولین عطر بهار نارنج،اولین آواز پر چلچله ها،اولین جوانه سبز روی شاخه بید،اولین ابرک بهاری که هوای باریدن داره،اولین روز فصل گل و بلبل و سبزه،اولین اشعه نرم و طلایی خورشید،اولین نرمش نسیم بهاری...

تمام اولینها و بهترینهای بهار...

تقدیم تو باد...

...

مصدق می گه:

تو گل سرخ منی،

تو عشق منی...

تو گل یاسمنی...

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه!از آن پاکتری...

تو بهاری؟

نه!

بهاران از توست...

از تو می گیرد وام،

بهار،

این همه زیبایی را...

...

اولین عید زندگیت،اولین بهارت مبارک بهار من...

تجربیات بچه داری برای نومادران(قسمت چهارم)

این قسمت واقعا مهمه و توصیه م به اون دسته از مادرهایی که بارداری پر خطر داشتن یا به دیابت،فشار خون مبتلا بودن و در سابقه فامیلیشون کسی رو داشتن که مشکل ریوی داشته،اینه که حتما این قسمت رو بخونن.


رو ادامه مطلب کلیک کنید... 

ادامه مطلب ...

کمد تکانی عیـــــــــــــــــد!

در راستای بیکار نماندن و خانه تکانی عید! برای آنکه خودمان نیز کاری غیر از خانه تکانی ای که کارگر برایمان انجام می دهد،انجام دهیم،خواستیم دونه برنج را که شیر خورده بود و جا و لباسهایش را عوض کرده بودیم،بخوابانیم!!

ناگهان ایشان جیغ فرمودند و سقف را با جیغ خود سوراخ کردند...وقتی سرشان را از بالین برداشتیم و روی کولمان گذاشتیم،ساکت شدند.

بعد آرام او را روی شکم خواباندیم تا هم دل دردش آرام شود و هم بازی کند!

اما غافل از اینکه ایشان!! به بازیهای لوس و عروسکهای نرم سوت سوتی اش!! راضی نمی باشد!

وقتی کمدمان را بیرون ریختیم تا فنگ شویی اش کنیم،ایشان در میان لباسها و کیفها و ملحفه ها شروع به غلتیدن و خزیدن کردند! لباسهای میهمانی بنده را با لذت تمام به کام می کشیدند و می خوردند!! بعد هم از لذت چنان جیغی می زدند و آوازی می خواندند که بیا و ببین!

خلاصه آخر کاری که تمام کمدمان تخلیه شد،ایشان میان تلی از لباسها پنهان شده بودند و شنا می فرمودند!!

بنده نیز یک به یک لباسها را چک می کردم تا به درد نخورها و از مد افتاده ها را جدا کنم و بیرون ببرم...

وقتی کارمان تمام شد،متوجه شدیم صدای جوجه برنج نمی آید!!

 سرمان را که چرخاندیم ،دیدیم یک عدد فرشته کوچک میان لباسهای ساتن و تافته و دانتل به خواب عمیقی فر و رفته و تکه ای از لباس را هم در دهان دارد...

خیلی جلوی خودمان را نگه داشتیم که در همان لحظه نچلاندیمش!

از جا بلندش کردیم و در تختخواب خودش خواباندیمش..

 و بعد هم به این نتیجه رسیدیم که کودک ما اسباب بازیهای مناسب سنش را دوست ندارد!

بلکه عاشق لوازم بزرگانه است و بیشتر تمایل به لباسهای شب و گاز زدن آنها دارد!!


وب نوشت: نمی دونستم لینک زن اینقدر به مطالب اینجا لینک داده!!

لینک پست گرونی در لینک زن

و پست شب یلدای عطر برنج در سایت لینک زن...

بی_ پنج ماهه من...

از مادرانه های من خسته نشو دخترکم...

می دانم که دیگر خیلی شلوغش کرده ام و زیادی مادر شده ام...

اما بدان تا مادر نشوی،هرگز و هرگز این حسهای جادویی مرا نمی فهمی...

آخر نمی دانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا به این نقطه از زندگی رسیده ام...

نمی دانی وقتی که سه شب را بی تو و بی عطر تنت،در خانه ام خوابیدم،چه کشیدم...

تو ظریفی عزیزکم...

وقتی آن آنفولانزای سخت به سراغ من و پدرت آمد،دیگر نمی شد تو را در خانه،در کنار آن ویروس بدجنس گذاشت..

سه شب مادربزرگت تو را به دور از خانه،نگه داشت و از شیر من به تو خوراند...

چقدر سخت گذشت

بی تو...

بی آغوشت...

بی_ موهای نرم و قهوه ای ات...

بی_ بوی بهشتی دهان کوچکت وقتی می خوابیدی و نزدیک گونه ام نفس می کشیدی...

بی_انگشتان کوچک و نرمت وقتی به من می آویزی و شیر می خوری...

بی_صدای عروسکیت وقتی آواز می خوانی و موقع دندان درآوردنت،غرغر می کردی...

و

بی_ تمام خوبیهای عالم که در وجود تو ریخته شده است...

مرا قضاوت نکن که بی تو ،هرگز و هرگز نمی توانم...

دوستت دارم پنج ماهه من...

تو آن بالا،بر سر در هدر وبلاگم،5 روزه ای و امروز 5 ماهه شدی...

چه روزهایی بود...نخستین روزهای به دنیا آمدنت...

امروز تو 150 روزه می شوی...

 150 روز است که در این دنیا نفس می کشی گل نازنینم...

پنج ماه؟؟

چه برق گذشت!!


بقیه ش

 

ادامه مطلب ...

گرانبهاترین مروارید دنیا...

هر چه کردم نتوانستم از این روز ننویسم...

روزی که اولین نشانه رشد در تو پدیدار شد...

روزی که تو پس از 5 ماه نوزادی،وارد دوران کودکی شدی...

دیشب زیاد بی قراری کردی و ماحصل این همه بی قراری بدون تب،

نیش زدن یک مروارید کوچک در لثه پایین تو بود...

تو حالا صاحب یک مرواریدی نازنینم...

اولین مرواریدی که شاید با میلیاردها میلیارد کالاهای با ارزش نتوان آن را خرید و قیاس کرد...

مرواریدی که آنقدر با ارزش است که صدفهای سفید را از رو برده است...

جوانه زدن اولین دندان در لثه پایین سمت چپت مبارک...

اولین روزنه رشدت مبارک...

نمی دانی که در این روزهای شلوغ و خستگی مادری،این زیباترین هدیه بود که همه دردهایم را آرام کرد..

نمی دانی که چقدر دوست دارم تو را با همان دندان نصفه نیمه و کوچک،درسته قورت بدهم...

عزیزترینم...