عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بی_ پنج ماهه من...

از مادرانه های من خسته نشو دخترکم...

می دانم که دیگر خیلی شلوغش کرده ام و زیادی مادر شده ام...

اما بدان تا مادر نشوی،هرگز و هرگز این حسهای جادویی مرا نمی فهمی...

آخر نمی دانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا به این نقطه از زندگی رسیده ام...

نمی دانی وقتی که سه شب را بی تو و بی عطر تنت،در خانه ام خوابیدم،چه کشیدم...

تو ظریفی عزیزکم...

وقتی آن آنفولانزای سخت به سراغ من و پدرت آمد،دیگر نمی شد تو را در خانه،در کنار آن ویروس بدجنس گذاشت..

سه شب مادربزرگت تو را به دور از خانه،نگه داشت و از شیر من به تو خوراند...

چقدر سخت گذشت

بی تو...

بی آغوشت...

بی_ موهای نرم و قهوه ای ات...

بی_ بوی بهشتی دهان کوچکت وقتی می خوابیدی و نزدیک گونه ام نفس می کشیدی...

بی_انگشتان کوچک و نرمت وقتی به من می آویزی و شیر می خوری...

بی_صدای عروسکیت وقتی آواز می خوانی و موقع دندان درآوردنت،غرغر می کردی...

و

بی_ تمام خوبیهای عالم که در وجود تو ریخته شده است...

مرا قضاوت نکن که بی تو ،هرگز و هرگز نمی توانم...

دوستت دارم پنج ماهه من...

تو آن بالا،بر سر در هدر وبلاگم،5 روزه ای و امروز 5 ماهه شدی...

چه روزهایی بود...نخستین روزهای به دنیا آمدنت...

امروز تو 150 روزه می شوی...

 150 روز است که در این دنیا نفس می کشی گل نازنینم...

پنج ماه؟؟

چه برق گذشت!!


بقیه ش

 

 



پنج ماهه من