عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

7 ماهگی

چشمهایت بسته است...

لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز...

آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای...

آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی...

سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم.

انگشتهای کوچکت را نوازش می کنم.

تو آن انگشتهای ظریف را دور انگشت سبابه من حلقه می کنی در خواب...

لبخند می زنی در خواب...

فرشته ای...

می دانم...

جان منی، زندگی منی...

می دانی...

تو برکت خانه مانی...

می دانیم...

آمده ای،رخنه کرده ای در روزهایمان...

شده ای خون در شریانمان...

عزیزم...

روزها گذشتند و گذشتند

زمین چرخید و چرخید...

تا به امروز رسیدند...

210 روز و 210 شب تو با ما بوده ای...

امروز روزی ست که 7 ماهگیت اردیبهشتی می شود.

تو از نیمه گذشته ای نازنینم...

تو بهترینی...

7 ماهه اردیبهشتی ام...

باغ و بهارم...

گردش بهارت مبارک ...

 


 

هفت ماهگی