عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

زندگی با رایحه شیر مادر!!

اگه دیدید یه مادری مدام از صبح تا شب و شب تا صبح عرق رازیانه و قطره و گل گاو زبون و سوپ جو و ماهیچه و آش سیرابی می خوره...

اگه دیدید عرقش در می یاد تا به نوزادش شیر بده و یه ساعتی با هم کشتی می گیرن تا اون طفلی یه قطره شیر بخوره،

اگه از تلاشش تعجب کردید و ازش پرسیدید چرا اینقدر داری خودتو می کشی و اون جواب داد: می خوام بچه م شیر خشکی نشه!!

اگه یه وقت خدای نکرده دیدید داره با قطره چکون به نوزادش شیر خشک می ده،

اگه دیدید این مادر حیوونکی تا آروغ بچه شو نگرفته خواب به چشماش نمی یاد و شب تا صبح بالا سر فسقلیش داره کشیک می ده که یه وقت زبونش لال نی نی ش دچار سندروم تختخواب نشه،

شک نکنید...یقین کنید که اون مادر منممممممممممممم!

شب نوشت:تو این شبهای عزیز...التماس دعا...

روز بزرگ آفرینش(قسمت سوم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک ماهگی...

  یک ماهه شدی نازنیم...

باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟

باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟

از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود!

عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی...

همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه بلند شده ات را بوییدم و بوسیدم.

حالا هوشیارتر شده ای و وقتی قربان صدقه ات می روم و صبح به خیرت می گویم،به رویم می خندی.

به رنگها علاقه داری و چشم از شاسیهای عروسی من و پدرت که روی دیوار نصب شده،بر نمی داری و هر از چند گاهی به آنها می خندی...

دیروز برای اولین بار جغجغه رنگی ات را برایت تکان دادم و تو سعی کردی صدایش را بشنوی و آن را در دست بگیری.

صدا و بویم را می شناسی...می دانم!چون هر وقت که گریه می کنی و من برایت آواز می خوانم،ساکت می شوی و هه هه کنان در من می آویزی...

و من در باورم نمی گنجد که آن جنین 3/5 کیلویی دیروز،در فیلم سونوگرافی همین کودک زیبایی ست که امروز در آغوش من آرمیده...

عزیزم...تو یک ماه است که میهمان منی...

میهمان دستان و قلب من...

میهمان کوچکم...چقدر دلم می خواهد که تو هم روزی میزبان نوزاد زیبایی چون خودت بشوی...

پینوشت:ستاره عزیزم،از لطفت خیلی ممنون.

ادامه مطلب ...

روز بزرگ آفرینش(قسمت دوم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوای این روزهای خانه

هوا بارونیه...

از پشت پنجره هم می شه بوی نم خاک بارون خورده رو حس کرد...

صدای قل قل کتری و قابلمه ای که توش خورش رو بار گذاشتم تو فضای آروم خونه پیچیده...

هیس!

این دیگه چه صداییه؟

صدای نفسهای کوتاه کودکیه که همین چند دقیقه پیش خوابیده...خیلی آروم و راحت...

انگاری پاییزه...همون پاییز دوست داشتنی...

آره...مهر ماه که بگذره،آبان ماه بهترین ماه پاییزه...

دونه برنجم آروم بخواب...آروم آروم...

من اینجام...از هیچی نترس!

روز بزرگ آفرینش(قسمت اول)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و تو و ما

نازنین مادر...

امروز روز بزرگی ست.

روز دو نفره شدن من و پدرت زیر یک سقف مشترک...

عطر تن تو در تمام خانه پیچیده و من به تعداد تمام رگبرگهای درختان،قسم خورده ام که تا آخرین نفس از تو مانند جانم محافظت کنم و مادرت بمانم.

چند سال پیش نمی دانستم که روزی می آید که من سالگرد ازدواجم را با نوزادی 15 روزه جشن بگیرم.

آن روزها نمی دانستم که تو در آسمانهایی و در زمین به دنبال جایی برای فرودی...

نمی دانستم که من امروز 30 مهر 92،حسی شیرین خواهم داشت و هرگز از مادر بودنم خسته نمی شوم حتی اگر شب بیداریها و چشمان بی فروغم به دلیل وجود تو باشد.

تو بهترین هدیه ای برای سالگرد یکی شدن من و پدرت...

دستت را به من بده بهترینم...

دستت را به ما بده...

که این دست کوچک به تازگی دریچه دنیایی آرام و بزرگ را پیش چشمانمان گشوده است...

15 روزه گی ات مبارک کوچکم...

زندگی کوچک

اون شب یعنی شب سوم به دنیا اومدنت، وقتی مادرم تو رو تو آغوشم گذاشت تا بهت شیر بدم ،زیر نور چراغ خواب نگاهت کردم:کلاه کوچکت عقب رفته بود و موهای کرک مانندت سیخ سیخ روی سر کوچکت ایستاده بود.درست مثل یه جوجه تازه از تخم در اومده خواستنی و ناتوان بودی...

بعد تو منو چنگ زدی و در من آویختی،حرص خوردی و فغان کردی...نفس نفس زدی برای یکی شدن با من...

تو اون لحظه وقتی لپهای کوچک و فندقیت پر و خالی شدن،وای ...وای...وای...

آرزو کردم که ای کاش می تونستم درسته قورتت بدم!!


به نامت...

می دانی فرزندم؟

هنوز باورم نمی شود که این پاهای ظریف همان چتر نجاتی ست که با آنها از آسمان فرود آمدی و درست یک هفته پیش با آنها آنقدر در زدی که  مرا از خواب شیرینت بیدار کردی...

من از روی شکمم قدمهای شیرینت را گرفتم و لبخندی به پهنی آفتاب روزهای تابستانی زدم...

این روزها گرچه من شلوغتر از میهمانیهای عیدم...اما آرامش چهره پاکت مانند حس روزهای طلایی پاییز،شگرف و عمیق است...