عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

از تو نوشتن برایم سخت نیست...اما

نمی دانم برایت از چه بنویسم...

این صفحه سپید باز است و من به دنبال کلمات،هر حرف را زیر لب زمزمه می کنم تا معنی اش را هجی کنم و سر آخر ببینم به درد مهربانیهای تو می خورد یا نه!

شاید سهم من از وبلاگنویسی از تو برای تو گفتن باشد...

شاید چون وبلاگ دارم،باید به هر مناسبتی چیزی بنویسم تا یک عده بیایند و بخوانند...

آنوقت تعدادی از آنها به به و چه چه کنند و تعدادی دیگر بی اعتنا دکمه ضربدر را بزنند و پی کارشان بروند...

می دانی ؟

امسال اولین سال مادری من است...

سخت است با تمام این تنشها مبارزه کردن و خوب بودن و یک مادر نمونه ماندن...

حس پدری را نمی دانم!

فقط همین را می دانم،که فرزند که می آید،پدر عاشق می شود...

این را روزی فهمیدم که همسرم موهایش را شانه می زذ و می گفت:موهایم کمتر شده اما فدای یک تار موی نازنینش...

حس این روزهای من اما جور دیگری ست...

تو را در رزوهای کودکی ام می بینم...روزهای آب و آینه و سیبهای سرخ...

روزهای موهای دم موشی و روپوشهای آبی نفتی جلو بسته...روزهای مقنعه سپید...

روزهایی که تو من و خواهرکم را به پارک می بردی و برایمان بستنی می خریدی تا مادر از سر کار به خانه بازگردد و صحیح و سالم تحویلمان بگیرد...

روزهای خواب آفتاب و بعدازظهرهای پر مشق و ریاضی..

روزهای سرد جنگ در میان اتاقی گرم...

روزهای خاطره های برفی...

روزهای دستکشهای کوچک قرمز و حیاط خانه پدربزرگ...

روزهای پشه بندهای نازک توری به هوای فرار از هوای تفته تابستانهای پر رنگ کودکی...

روزهایی که برایمان کیهان بچه ها می خریدی و سرآغاز نوشتنم شدی...

روزهایی که در محضر نمی دانم چند امضا دادی و راهی خانه بختمان کردی...

آرزوی من همیشه به وقت اذان،به وقت نماز،عمر بلند و عاقبت به خیری توست...

نکند روزی بیاید که ...

نه!

آرزویم همه سلامتی توست...

سر تا به پا تندرست بمانی ...

پدر...

موج وبلاگنویسی در لینک زن...

این نامه را برای دخترم می خوانم...

دخترکم...

این روزها مادر شدن و مادر ماندن به اندازه سر سوزنی مانند قبلترها نیست...

نه ماه در انتظار یک نوزاد ماندن و سختی کشیدن،کار هر زنی نیست...

اما مادر که باشی عشق خود به خود به سراغت می آید و در عادتهایت چنبره می زند.

از روز فهمیدنت تا روز موعود باید رنجی شیرین را به دوش بکشی.

رنجی که پایانش به روزهای سپید شیری رنگ ختم می شود...

می دانی؟

بارداری حس عجیبی ست...حسی ست که جادو می کند.در طول تاریخ همه زنها باردار می شدند و جنین خود را به بطن می کشیدند. این قصه هربار و هر روز تکرار می شود اما بارداری برای هرکس حسی جادویی ست.

تو و اطرافیانت را جادو می کند...

تو عاشق می شوی،عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست.

انسانی که نمی دانی برایت خواهد ماند یا نه!

عزیز دلم بدان که بهشت را به زیر پا داشتن کار سختی ست و مادر ماندن از آن سختتر و شیرینتر...

مادر یعنی عشق،یعنی زن...

یعنی در آمیختگی شب بیداریها و روزهای شیرین پرتقالی...

مادر یعنی هاله ای از نور...

یعنی فدایی...

یعنی تماشا...تماشای روزهای رشد و بالیدن نوزادی ناتوان تا پروانگی...

مادری یعنی تغییر...تغییر عادتهای تکنفره به دونفره...

همه اینها را برایت نوشتم تا بدانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا بدین نقطه از زندگی رسیده ام...

پینوشت:لینک موج وبلاگنویسی به مناسبت روز زن در لینک زن.از دوستان عزیزم دعوت می کنم تا به این موج وبلاگنویسی بپیوندند...