عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اولین قدمهای زندگی...

نازنیم...

دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی...

اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟

اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی...

می دونستی که خیلی عزیزی؟؟

می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟

می دونستی که من باورم نمی شه داری کم کم بزرگ می شی و یه روزی می شه که دانشگاه بری؟

وای که چقدر خوبه این حسهای بیشمار...

وای که چه عالیه که من اولین شاهد راه رفتنت بودم...

قدمهات محکم و استوار...

اون پاهای کوچکت رو می بوسم ...

تک تک انگشتاش رو...

پایان...

اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی!

واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه...

خوب حالا بریم سر اصل مطلب!

می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر...

همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به آخرش هم فکر می کنم...وقتی شروع به نوشتن می کنم، به این فکر می کنم که می خوام این کتاب رو چه جوری تمومش کنم...یا وقتی کسی رو به لینکدونیم اضافه می کنم،با خودم فکر می کنم شاید یه روزی بی خبر بره و دیگه ننویسه!

هر چیزی یه ته داره که شاید از اولش مشخص نباشه اما به وسطاش که برسی ، تهش هم معلوم می شه...

بعد از دو ماه یه وبلاگ رو باز کردم و دیدم خداحافظی کرده...دلم گرفت چون خیلی دیر فهمیدم. اما طبیعتا من برای فکر نویسنده ش که نمی تونم  تصمیم بگیرم، نمی دونم چرا همون موقع متوجه نشدم...خوب شاید اسمش رو بشه گذاشت مشغله یا سرشلوغی...اما به هر حال مجبور شدم از لیست لینکهام حذفش کنم...

با اینکه هیچوقت عادت ندارم در اینجور موارد توضیح بدم اما این بار فرق می کنه....خیلی فرق می کنه.. چون این لینکیها مال حداقل 4 ساله و من براشون ارزش قایلم.می خوام بگم همین الان تو همین نقطه ای که ایستادم، دلم نمی یاد خیلی از وبلاگها رو از لیستم حذف کنم! با خیلیهاشون  زندگی کردم و بزرگ شدم و از خوندنشون لذت بردم.

صادقانه بگم،با بعضیهاشون زیاد اخت نبودم اما می خوندمشون چون دوستم بودن...اما حالا نصفه بیشترشون نمی نویسن...

وبلاگهایی مثل مادرانه، ردپای زندگی  یا من و خونه زندگیم...

اما خوب دوستی مجازی هم مثل خیلی از آغازهای دیگه یه پایانی داره....سخته بازشون کنم و ببینم هنوز رو پستهای بهمن، اسفند ماه یا خرداد خشکشون زده...

حذفشون می کنم اما تو دلم هرگز و هرگز حذف نمی شن...ممکنه عمر وبلاگنویسیشون به سر اومده باشه  اما بودنشون تو قلب من همیشه جاودان و موندگاره...

دوستتون دارم وبلاگنویسان وبلاگهای متروکه

و خداحافظ....

دنیای وبلاگی...

این پست ممکنه با پست بعدی تداخل موضوعی داشته باشه! اما این رو از این رو می نویسم که این روزا یه چیزایی رو زیاد می شنوم...یعنی روزی نیست که من وبلاگی رو باز کنم و با این جمله رو به رو نشم:

"من دیگه نمی نویسم! من رفتم!حال ندارم! خداحافظ! "

بعد یکی دیگه هم بیاد تو کامنتا بنویسه:

"وبلاگنویسی تعطیله! تموم شده! سوت و کوره! از مد افتاده!"


ای بابا! پس این همه وبلاگ برای چی آپ می شن؟خوب می نویسن دیگه! مگه رسانه از مد می افته؟مگه تلویزیون سوت و کور می شه؟مگه تلفن از رده خارج می شه؟مگه اینترنت دیگه مد نیست؟

تورو خدا اینقدر به خودتون و بقیه تلقین نکنید.هر چی بیشتر تلقین کنید،بیشتر باورتون می شه که این اتفاق داره می افته.

خیلیها به وبلاگنویسی انس گرفتن...درسته تعداد کامنتها خیلی کم شده اما خیلیها هنوز می خونن و شکایتی نیست.

پس این همه آمار بالا از کجا می یاد؟حالا چون یه عده ای حوصله کامنت گذاشتن ندارن ما باید در وبلاگامون رو ببندیم؟

حالا چون یه عده دیگه دوست ندارن بنویسن،ما باید بگیم وبلاگنویسی تموم شد؟

نه جانم! فقط کافیه کمی به دور و برمون نگاه کنیم.خودمون رو محدود به سر زدن به یه سری وبلاگهای خاص نکنیم.بریم بگردیم ببینیم دیگه کی پر محتوا و درست و حسابی می نویسه...کیه که سرش به تن وبلاگش بیارزه!

واقعا با خوندن بعضی وبلاگها،آدم اشک به چشم می آره و بعضی وبلاگها اونقدر مفیدن که تشکر به خاطر مطالبشون،کافی نیست...

اونوقته که متوجه می شیم،وبلاگنویسی هنوز که نمرده هیچ!! رونق هم داره!خیلیها آرزوشونه که یه وبلاگ پر رونق و قدیمی داشته باشن تا بتونن توش بنویسن و سرشناس باشن.

نمونه ش همین سایت لینک زن! پر از مطالب خوندنی وبلاگهاییه که نویسنده هاش صاحب فکرن.نوآورن.فقط کافیه بازش کنین تا به صحت حرفهای من پی ببرید...

خود من خیلی از نکات مهم زندگی رو از همین وبلاگنویسی یاد گرفتم.قدرتم تو تحمل نظرات مخالف و به شدت تند رو تو همینجا بالا بردم...همینجا نقد شدم (عادلانه یا ناعادلانه و بی انصافانه و گاهی پلیدانه)...همینجا تشویق و تمجید شدم.از همینجا شروع کردم و به عشق همیشگی زندگیم که نویسندگیه رسیدم...

جدا از وبلاگ نوشتن،دوستیهای محکم وبلاگیه...شما باورتون می شه که یه دوست مجازی دارین که هرگز ندیدینش اما از جز به جز زندگیش خبر دارین؟جالب نیست؟

معلومه که جالبه! به نظرم یکی از شگفتیهای وبلاگنویسی همینه...

دوستیهای پر ارزشتون رو نو کنید...بنویسید...یا بخونید! مهم نیست که کامنت زیاده یا کم!مهم نیست که کسی خوشش می یاد یا نه...مهم اینه که خونده می شید...از پوسته سخت محدودیت بیرون بیاید...مطمئن باشید که دنیای وسیعتری در انتظار شماست...دنیایی به نام دنیای وبلاگی...

و به یاد داشته باشید که وبلاگ یک رسانه ست...رسانه ای که هرگز کهنه نمی شه و هر روز بیشتر از دیروز می درخشه...

بعدا نوشت: این آی پی: 5.236.201.45 یه آدم مزاحم و بی مقداره! هر کی با این آی پی براتون نظر می گذاره،شک نکنید که هم روانش پاکه هم شان و شخصیتش صفره...هر چی هم توسری می خوره انقدر پایین و بی ارزشه که باز خودش رو می ندازه وسط.نظرات  بیمارگونه ش رو پاک کنید...هر چند که می دونم کیه...شاید بهش فشار اومده و حس کرده اون صفاتی که نفی و تکذیب شدن، متعلق به اونه...به هر حال برای حال بدش خیلی متاسفم.

آنچه شما خواسته اید...

یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم.

یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم.

خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه!

چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!! 

از اینکه قبل از  32 سالگی که سن لب مرز  بارداری برای خانمهاست و بعد از اون ریسک بسیار بالا میره و امکان بارداری کم می شه، به راحتی صاحب یه فرشته کوچک و سالم شدم خدارو شکر می کنم.

از اینکه همسری تلاشگر و حمایتگر دارم که باهام حساب و کتاب نمی کنه و خسیس نیست و هر چی که لازم داشته باشم رو از بهترینها بی چون و چرا برام فراهم می کنه، و در ضمن اجتماعیه و روابط عمومی خیلی خوبی داره، خدا رو شکر می کنم.

از اینکه همسرم موقعیت تحصیلی و شغلی خیلی خوبی داره و سری تو سرهاست و می تونم روش حساب کنم،واقعا خوشحالم.

اینکه همیشه راستگو هستم و دروغ تو ذاتم نبوده  و خالی بندی نمی کنم واسه جلب توجه دیگران و می تونم اونچه که هستم (ظاهر و باطنم) رو نشون بدم، خدا رو شاکرم.

از اینکه به دو زبان خارجی مسلطم و می تونم به راحتی ازشون استفاده کنم و صحبت کنم،می گم خدا جون مچرکم!

از اینکه لیسانسم رو با معدل بالا گرفتم،خدا رو شکر می کنم.

خد ارشکر می کنم چون عاشق شغلم بودم و هستم...کلی هم تجربه تو این راه کسب کردم که در آینده به دردم می خوره.

خداروشکر که همکاران خیلی خوبی داشتم و برام خاطره های خوبی به جا گذاشتن و هر روز صبح با لذت از خواب بیدار می شدم و به محل کارم می رفتم.

از اینکه پدر و مادری دارم بهتر از برگ درخت، که تو بدترین شرایط پشتم بودن و اینکه با افتخار به همه نشونشون میدم و می تونم با افتخار بگم که محل زندگیشون تو یکی از بهترین محله هاست و  برای بالا بردنشون متوسل به بزرگترین دروغها نمی شم ، خدارو شاکرم.اینکه اونقدر محترمن و این اصالت من رو تضمین می کنه و تو تربیت من تاثیرگذاره، خدایم رو همیشه شکر می کنم.

اینکه یه خونه درست و حسابی تو یه محله خوشنام و مناسب دارم و مجبور نیستم برای اینکه خودم رو بالا بکشم  برم اجاره نشینی هم باید بگم خدایا ازت ممنونم.

از داشتن فامیلهای خیلی خوب و مهربون که می تونم همیشه بهشون تکیه کنم و باهاشون رفت و آمد داشته باشم و همه فرهیخته و تحصیلکرده ن ، خیلی خوشحالم.

از اینکه هنر نوشتن رو دارم ، هنری که تو ذات هر کس نیست و تونستم ازش استفاده بهینه کنم و به یه جایی برسونمش که سکوی پرتابم بشه و پیشرفتش تا بینهایته، خدارو 100 ها هزار بار شکر.

از اینکه دچار روزمرگیهای وحشتناک مثل خوردن و پوشیدن و خوابیدن نیستم،و الکی خودم را دلخوش نمی کنم و زورکی داد نمی زنم:"من خوشبختم!!" و هدف زندگیم مشخصه باز هم خدارو شکر.

همیشه از اینکه آدم عاقلی بودم و سیرت و ذات خوبی داشتم و تو ظاهرم هم  همیشه مشخصه و کسی از دست و زبان من عمدا دلگیر نیست و زبان تلخی ندارم، خداوند رو شکر می گم.

دوست ندارم از ظاهرم خیلی تعریف کنم چون کار آدمهای خودشیفته و توخالیه...اما همیشه از اینکه از طرف همه (حتی تو فیس بوق!)در مورد ظاهر خودم و همسرم و فرشته ام  انرژیهای بسیار مثبتی دریافت می کنم خیلی مسرورم.

 و در آخر از اینکه چهار ستون بدن خودم و بچه م و خونواده م سالم سالمه و حتی یه سیگار هم نمی کشیم ، خدا رو همیشه شکر می کنم.

ببخشید که خیلی رک و بی پرده همه چیز رو ریختم رو دایره!!!بضاعت من همینه!رک گویی و راستگویی! دیگه خودتون خواستید دقیق بگم برای چی خدا رو شاکرم....راست و حسینی گفتم و امیدوارم به دوستان عزیز لینکیم برنخوره و سوء برداشت نشه  چون اصلا منظوری نداشتم و ندارم!(بدبختی وبلاگنویسی اینه که باید خیلی چیزها رو فاکتور بگیری و سانسور کنی تا به کسی بر نخوره!!)

چقدر هم زیاد شد!!

خوب دیگه بقیه ش هم سیکرته!!میره جز دفترچه خاطرات دلم...حسها و نعمات ناگفته ای که هرگز گفتنی نخواهند بود.

روز تابستونیتون خوش و آفتابی...

دوستت دارم ابرک من!

هفته پیش رو بگو!!

خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!

واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!

القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...

ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.

اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!

وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!

روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!

دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!

بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!

روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...

دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!

برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!

برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه  و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...

وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!

برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!

برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!

برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...

وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...

اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...

یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!

پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...

تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...

ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...

اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...

مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...

بعد با خودم فکر کردم:

با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...

با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...

عحب حس قشنگیه این حس مادری...

از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...

 

ادامه مطلب ...