عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تشکر ویژه از دوستانی که کتابم رو تهیه کردند و خواندند...

در پی خبر خوبی که دیروز از نشر بهم رسیده جا داره از دوستانی که کتابم رو تهیه کردن و خوندن و کامنت گذاشتن،یه تشکر ویژه بکنم.

در ادامه مطلب بدون ذکر اسم، نظرات و ابراز احساسات از طریق دوستان عزیزی که تا این لحظه خودی نشون دادن و نظرشون رو تو وبلاگ ثبت کردن براتون می گذارم...بقیه دوستانی که کامنتشون اینجا نیست،هم فقط خبر دادند که تهیه کردند،اما نظری نگذاشتند.

کتابخوان بمانید...

پینوشت:عیدتون پیشاپیش مبارک...


ادامه مطلب ...

زنبورک...

زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام.

صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست. 

بامدادان در کندوی شیرینم به حرفهای سرباز پیر گوش سپرده بودم .برایش گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.

و ملخی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند.گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت پرچین باغی ست که بوی یاس می دهد ، عطر یاس بنفش!گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است. 

همین دیروز سرباز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک! اجل روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.

 

پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کاره و کاره و آرزو..


از وبلاگ شعرم...(آسمان رنگین است)... 28 مهر ماه سال 87


اهل قلمهای درب داغان!

امروز پستی در مورد چیزی نوشتم که خیلی سریع دیلیتش کردم!!

اصلا بیخیالش شدم...

فقط بدانید که یکی ازدغدغه های این روزهای من،اوضاع فعلی ست و اینکه آیا دولت جدید به اوضاع اهل قلم سر و سامان می دهند یا خیر؟

اهل قلمی که این روزها درب داغان شده اند و هر جوری که بتوانند به آنها گیر می دهند و حالشان را در شیشه می کنند...

آخر نمی گویند بابا! اینها برای دل خودشان و مردم می نویسند! نمی توانند که غیر واقعی بنویسند!!

مثلا سیگار را که نمی شود حذف کرد!رقص و شادی را که نمی توان قلم گرفت!

همه عروسیها که زنانه مردانه اش جدا نیست!!! خیلی از عروس دامادها کلی پول خرج می کنند و عروسیشان را قاطی پاطی در کیلومتر 500 جاده کرج برگزار می کنند که از توهم به هم خوردن عروسیشان رها شوند!

یا مردم این جامعه،دوست دارند گه گاهی در میهمانیهایشان،چیز میز سرو کنند بامزه!!

مگر می شود اینها را نگفت؟مگر می شود اینها را حذف کرد؟

زندگی که همه اش صاف و ساده نیست!گاهی خباثت دارد،گاهی بزن و بکوب دارد،گاهی سیاه است و دختر فراری دارد و گاهی هم زهرماری دارد با طعم ماست!!

اینها را اگر حذف کنید،می شود دروغ! می شود مسخره! و آنوقت است که احمقانه ترین داستانها را نوشته ای!!

آخر مگر می شود که نامحرم را از مرگ نجات نداد؟مثلا" اگر یکنفر که دارد وسط دریا می میرد و تو فقط آنجا موجودی!! و شنا بلدی،یه خاطر اینکه طرف نامحرم است،نروی و نجاتش ندهی؟

آخر خدا رو خوش می آید؟؟همان خدا هم راضی نمی شود که تو جان دادن کسی را ببنی و کمکش نکنی!

آنوقت است که همه خنده شان می گیرد و کتاب را به طرفی پرتاب می کنند و پی کارشان می روند...

برای همین است که همه به سایتهای اینترنتی پناه می برند تا داستانهای بدون سانسور بخوانند...

وقتی یک نویسنده می نویسد،باید حواسش 10 جا باشد که مبادا اروتیک نباشد،اسم فلانی نیامده باشد،از فلان کس نگوید!سیگار و حیوان خانگی نداشته باشد!! خواننده خودش را جای قهرمان نگذارد که مبادا بگوید: به به!! اگر من بودم فلان و بهمان می کردم...

خوب با این همه اوصاف چیزی برای نوشتن می ماند آیا؟آیا برای نویسنده ای که فرسوده از فکر کردن به چیزهای حاشیه ای ست،رمقی برای خلاقیت می ماند؟

بعد می گویند موضوعها تکراری ست...یا کلیشه شده!

خارجیها بهترند!!خارجکیها بهترند چون دستشان بازتر است!

علی ایحال...ما منتظریم...منتظریم ببینیم که چه گلی به سرمان می زنند!فقط امیدوارم گل خرزهره نباشد!!

تولدنوشت:یکی از دوستان نازنینم اومده تو فیس بوق!! تولدمو تبریک گفته...بقیه همه اومدن پشت سرش تبریک گفتن!یعنی دوستون دارم در حد بنز!! اما تولد من 4 شهریوره!!!

باربی موطلایی

گردک فسقلیم!

می خواهم بدانی که همه اسباب بازیهایت را برایت در ویترینی که با وسواس سفارش داده ام،چیده ام...

در دکور بالای تختت،همه چیز پیدا می شود!لوسیون،روغن ماساژ،فلاسک کوچک برای شیرخشکت،دستمال مرطوب خوشبوی چیکو،ظرف غذای چیکو،قابلمه های قرمز کوچک مخصوص برای پختن پوره و گوش پاک کن و مجموعه داستانهای دخترانه آمبر براون و لباسهایت و خیلی خرده ریزهای دیگر...

اما تو قصه آن باربی خوشگل موطلایی را نمی دانی!همانی که در لباس دکلته سپیدش می خندد...و کمد لباسش بالای سرش آویزان است...

سالها پیش،وقتی هنوز تدریس زبان می کردم و تازه نفس بودم،آن را از مغازه ای در پارک وی برای دخترک دوستم خریدم...دوستی که سالها چشم انتظار فرزندی از آسمان بود و انتظارش 5 سال به طول انجامیده بود...5 سالی که با اشک و آه و راز و نیاز همراه بود...آن را با ذوق و شوق برای آیدای چشم آبی کادوپیچ کرده بودم اما هرگز هدیه اش ندادم...نمی دانم چرا؟شاید چون همان روز میهمانی خانه دوست،گمش کردم...

باربی خندان،کادوپیچ شده در کمد مجردی مادرت در خانه مادربزرگت منتظر بود...نمی دانم او هم می دانست سالها بعد من صاحب دختری خواهم شدکه خودش را از دستم پنهان کرده بود؟یا من حواس پرتی گرفته بودم؟

حال آن باربی زیبا را لباس پوشانده ام و در ویترینت به نمایش گذاشته ام!

نمی دانستم باربی ها هم حس دارند و پیش بینی می کنند!نمی دانستم که او سالها قبل،پیش از ازدواجم،آمدن تو را به من گفته بود...

نمی دانی او هم این روزها چقدر خوشحال است که تو می آیی...

گزارش جهازگیری!

این جهازگیری دخترک ما چقدر طول داره! یعنی هر چی می خری تموم نمی شه!انقدر خرده ریز داره که خدا بگه بس!هر چی می خری می بینی یه چیزی کمه!!

حالا خدا رحم کرد،بیشترش رو دونه  و دوستش و نوش نوش رفتن دنبالش،وگرنه من که با این همه مشغله سر کار و تو خونه نمی رسیدم!!

از لحاف و تشک توی نی نی لای لای بگیر تا لحاف تشک توی تخت و کریر و باتری برای روروئک و نی نی لای لای که ویبره داره و ملودی می زنه!

حالا جغجغه هاش یه طرف!! اون همه عروسک گنده رو من چطوری بچینم تو ویترینش؟

5 شنبه ای انقدر واسه یه تیکه چیز کوچیک واسه خانوم، گشتیم تا بالاخره پیدا کردیم...من که دیگه واقعا نا نداشتم راه برم!تازه فرصت کردم برم برای خودم یه روتختی بنفش خوشگل خریدم تا روحیه م باز بشه...آخه تغییر روتختی اتاق خواب خیلی تو روحیه م تاثیر داره!باید هر چند وقت یکبار یه جدیدش رو بخرم تا خودمم رفرش بشم.

خلاصه اینکه به شدت سرشلوغیم...تازه یکی دو تا کار دیگه هم مونده...اونها می مونه ماه آخر که انجامشون بدم...از حالا نمی شه...

خلاصه هر کی خواست نی نی بیاره،بدونه که باید یه سری واسه اونم جاهازگیری کنه!چه دختر چه پسر...فرقی نمی کنه!

شنبه تون خوش!

لینک نوشت: دوستان عزیز! والا بلا من لینکا رو از وبلاگم حذف نکردم!همه رو بردم تو لوله کشی یاهو!هر کی آپ کنه بلافاصله تو اون مستطیل با نوشته هاش نمایش داده می شه...یه کم دقت کنید،لینکها رو پیدا می کنید...خوب بعضیها که دیر به دیر آپ می کنن،قاعدتا" لینکشون بالا نمی یاد دیگه...از دست شماها!!

معرفی کتاب(تکه ای از آسمان)

نام: تکه ای از آسمان

نویسنده: بیتا فرخی

ناشر: شادان

من این کتاب رو واقعا دوست دارم...همه چیز سرجاشه و منطقی و بدون سوتی! خیلی هم داستانش شیکه!

برای خوندن خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

اگر تو بودی...

یادت می آید؟

15 سال بیشتر نداشتم!آبله مرغان گرفته بودم چنانکه نای از جا برخاستن نداشتم؟آنقدر این بیماری سخت بود که تمام بدنم می سوخت و آتش می گرفت...

تابستانی بود بس طولانی و گرم...با مخلوطی از کارنامه های امتحانات ثلث سوم و امتحان فاینال زبان!

چقدر سخت بود...گلویم می خشکید و مادرم قطره قطره آب در حلقومم می ریخت...تب بالا می زد و من نفسم تنگ می شد...

همان روزها بود که به دیدنم آمدی با یک بغل گل سرخ که از باغچه آن حیاط قدیمی چیده بودی...بالای سرم نشستی،دستی به موهایم کشیدی...موهایی که از پوست سری روییده بود پر از جوشهای قرمز و سفید...

چشم که باز کردم،لبخندت در قاب چشمانم خندید.گفتی: پر زوره مموجان؟ گفتم: آره...تا گلو پر از جوش و زخمم... خندیدی و گفتی: خوب میشی عزیزم...صبح فردا که بیاد تمامه! و من همانطور به امید صبح فردا خوابیدم.

صبح فردا که برخاستم،گویی سبک شده بودم...تمام جوشها و زخمها خشکیده بودند...انگار معجزه کرده بودی با کلام آرام و شیرینت...

ای کاش این روزها هم بودی و می آمدی و برایم شاخه ای گل سرخ می آوردی...بالای سرم می نشستی و می پرسیدی: پر زوره؟ من هم می گفتم: آره مادربزرگ...خیلی قلدره! بریجه! نفسم تنگ می شه...صبحها تمام بدنم قفل می کنه! و تو می خندیدی و می گفتی:صبح فردا که بیاید فرزند شیرینی در آغوش توست...تمام است ممو جان!

و من باز به امید تولدی دیگر در طلوع سپیده فردا به خواب می رفتم...

و باز معجزه می شد...

تلنگر وبلاگنویسان خلاق!

خواسته های پارسال تا امسالم رو زیر رو می کنم...می خوام ببینم که به چند تاشون رسیدم به چند تاشون نه!

بعد به این نتیجه می رسم که هیچوقت از خدا خواسته نامعقولی نداشتم که مخالف شرایط باشه یا خیلی بزرگ باشه که از ذهن آدم خارج باشه و حتی نشه بهش فکر کرد.اما یه جا به خواسته ای رسیدم که از نظر خودم عملی شدنش مثل یک معجزه بوده...معجزه ای که موانع زیادی داشته و اطرافیانم که غول این کار بودن هم به نتیجه سریع نرسیدن...

تو پست امروز بازیگوش،نکته خیلی جالبی بود...

اینکه اگر می خواید بدونید که خدا چقدر ازتون راضی بوده،بگردید ببینید که خودتون چقدر از خدا راضی بودید...

چقدر جمله قشنگیه...یعنی اگر تا حالا هر چی از خدا خواستید بهتون داده،نشون دهنده اینه که خدا ازتون راضی بوده که نعماتش رو بر شما تموم کرده.

امروز برای اولین بار از اینکه وبلاگ می نویسم و با وبلاگنویسهای خلاق در ارتباطم،خوشحالم!

چون همیشه با تلنگرهای کوچیک و بزرگ باعث می شن که بهم یادآوری بشه که زندگی می تونه چقدر قشنگ باشه و داشته های من چقدر با ارزشن و باید قدرشون رو بدونم...


کودک نرم و نازک...

کودک نرم و نازکم...

نمی دانستم آنقدر قوی شده ای که می توانی آی پد کوچک مرا جا به جا کنی...

چند شب پیش وقتی آن را برای ثانیه ای روی شکمم گذاشتم تا روی مبل جا به جا شوم،چنان ضربه ای به آن زدی که آی پد بالا پرید!!

نمی دانم این ضربه از کجا بود؟از پاهای تو یا از دستهای نرم و نازکت؟

آنقدر خوشم آمد که به قهقهه خندیدم...بلند...بلند...آخر نمی دانستم آنقدر قلدر شده ای که طاقت یک فشار کوچک را هم نداری!

با این حرکتت من زندگی کردم دخترم...

چون به من فهماندی،می توانی حقت را ازین دنیا بگیری...

همین دنیایی که گاهی وقتها آفتابی ست و نورش چشمانت را می زند و گاهی اوقات تاریک و سرد و سنگ است...

دوستت دارم...می دانی چقدر؟

صدها بار بیشتر از همین دنیایی که تو بی صبرانه منتظری تا واردش شوی...

روزهای شلوغ تابستانی

این روزا خیلی شلوغم...خیلی...

اینقدر که نمی رسم وبلاگ بنویسم...سر کار که خیلی شلوغم و دارم کارها رو تحویل همکارم می دم و تو خونه هم همه ش دارم راه می رم و گردگیری و تمیز می کنم...

دیشب همه خونه ما بودن و واقعا تو کمک و آماده کردن اتاق جوجه برنج،سنگ تموم گذاشتن...هم از نظر خرید سرویس سیسمونی و هم چیدمانش ...

هم گفتیم و خندیدیم و هم کار کردیم...البته منکه فقط راه می رفتم و می گفتم چی رو کجا بزارن.

این روزا همه چیز مثل رویاست!

هنوز باورم نمی شه که واقعا دارم بچه دار می شم و تا چند ماه دیگه یه فسقلی می خواد از من متولد بشه!

بعضی وقتا اصلا دوست ندارم به زایمان فکر کنم!چون دوست دارم همینجایی که هست نگهش دارم! اما بعد با خودم فکر می کنم که چی بشه؟باید بیاد و بالاخره رشد کنه و بزرگ بشه!

الان همه چیز سر جاشه و فقط مونده من برای خودم یه رو تختی دیگه بخرم تا به اتاق خواب خودمم صفایی داده باشم.

خیلی وقته به فکر یه تغییر بزرگیم...کم کم داره جور می شه!اما خوب ممکنه یه کم طول بکشه! امیدوارم که زودتر از اون موعدی که براش در نظر داریم،عملی بشه...

همه تون رو می خونم و دوست دارم!

از دوستان نازنینی که پیغامهای محبت آمیز می زارن و همراهمن و نپرسیده بهم سایت خرید و مارک و مغازه معرفی می کنن،واقعا ممنونم...

کتابنوشت:مشهدی های رمان خون و کتابدوست،فروشگاه امام تمام کتابهای جدید رو داره...این لینک رو ببینید...