عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک اتفاق س*بز...

وقتی دستت توی دست من بود...

وقتی چشمت تو چشم من...

وقتی نگاهت روی لبهای من بود تا بله رو بگم،

من تا عرش رفتم و برگشتم...

روز داغی بود...17 مرداد ماه...از صبح در تب و تاب و جنب و جوش بودیم...

من،تو،دونه،سید،پدر میوه،نوش نوش،باباجان و پدر جمال و مامان شهین...

راستی بابا جونم هنوز زنده بود...

شب قبلش من یه وبلاگ زده بودم و به یاد کودکیهام اسمشو گذاشته بودم، عطــــــــــــربرنـــــــــــــــج!

اون روز عصر تو یه محضر خوشگل،من تو یه لباس بلند لیمویی رنگ که نصفش ساتن بود و نصفش تور، با یه دسته گل به رنگ پرتقال با روبان نارنجی کنار تو ،سر سفره عقد نارنجی رنگ باشکوه نشسته بودم...

هر دو مون استرس داشتیم...اصلا" از خطبه عقد هیچی نفهمیدم...فقط حامی رو دیدم که داشت فیلم برداری می کردم و لی لی خانوم که تیک و تیک ازمون عکس می گرفت...

بعد بعله من بود...

بعله ای که یه عمر زندگی من رو به تو سنجاق کرد...

دوست دارم ای مرد فروردینی...

وبلاگ زندگی من وارد سال پنجم وجودش شد...

اینجا از یه دختر جوون شروع شد و تا همیشه ادامه داره...

و همیشه این شعر گزیده ای از وجود این وبلاگه:

"کودکیهای من است عطربرنج...

همه رویای من است این گوشه دنج...

گر آمدی و من نبودم روزی...

باشد که یادگاری بشود

عطــــــــــــــربرنــــــــــــــــــــج! "


پینوشت: پارسالو یادتون می یاد؟؟

پیارسالو چطور؟؟

پس پیارسالو چطور؟؟اونو یادتون می یاد؟؟

دعانوشت: امشب هرکی که یاد اینجا می افته،ممو رو هم دعا کنه...

یارم لب بوم اومد...

یاد تابستانهای گرم و خیس حیاط خانه ات بخیر...

یاد بوی هل و دارچین آشپزخانه ات بخیر...

آن روزها که من کنار دستت روی سکوی منتهی به حیاط بزرگ آب پاشی شده مملو از کاشیهای نم دار،می نشستم و تو لیوانی خنک با یخهای بازیگوش را در بشقاب چینی تمیز به من می دادی تا عطشم را بعد از بازی عصرانه،فرو بنشانم...

بعد که جنب و جوش من می خوابید برایم با آهنگ می خواندی:


دیشب چه بارون اومد...

یارم لب بوم اومد...

رفتم لبش بب*وسم،نازک شد و خون اومد...

خونش چکید تو باغچه،درخت گل در اومد...

رفتم گلش بچینم،پرپر شد و هوا رفت...

رفتم هوا بگیرم،ماهی شد و دریا رفت...

رفتم دریا بگیرم...یه دفعه خودمم افتادم تو دریا...


بعد من قهقهه می زدم...بلند بلند...

تو همیشه می گفتی: یاد گرفتی؟فهمیدی چی گفتم مموجان؟

من در حالیکه شربتم را تند تند سر می کشیدم تا به بقیه بازیم در اتاق و حیاط خلوت برسم،می گفتم:آره حاج خانوم! آره!

تو لپم را می کشیدی و می گفتی: من مامان بزرگم...حاج خانوم نیستم!

...

حال امسال ماه رمضان به دیدار تو می آیم و بر سر مزارت و برایت می خوانم:


درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر که رسم سرنوشته...


...

صدایم را شنیدی مادربزرگ؟

یاد گرفتی؟

قصه آدمها

زندگی آدمها مثل یه قصه ست...

قصه یکی پررنگتره و قصه یکی کمرنگتر...

یکی از زور بدی پررنگه و یکی از شدت خوبی...

یکی انرژیش مثبته مثبته و یکی انرژیش منفی...هر کاری هم بکنه،باز منفی می مونه...

هر روز و روز به روز،این قصه ها نوشته می شن،تو قالب روزمرگی،شعر، داستان یا وبلاگ...

اما هر کی این قصه رو قشنگتر بنویسه،موندگارتره...

هر کی اگه بدی ای هم هست،با قلم موی رنگی قشنگش کنه و بیرون بده،تو ذهن همه به یاد می مونه...

گاهی لازم نیست زیاد بدیها رو به رخ بکشیم و تغلیظش کنیم...گاهی لازمه قشنگش کنیم...با اون همه بار منفی ای که داره،یه شعاع مثبت بهش ببخشیم تا مثل یه گوله برف که هم سفید و پاکه و هم یخ! قابل تحمل بشه...

این روزا ما به اندازه کافی بدی دور و برمون داریم...خودمون هم بخوایم فقط از بدیها بگیم،دیگه نمی شه زندگی...

چشمها را باید شست...جور دیگر باید دید...

اولین نفری که می تونه کمک کنه تا مثبت بشی،خود خودتی...خودت!

نشر آموت نوشت:قابلی نداشت...خدمات خوب رو باید معرفی کرد دیگه!

زندگی بٌرٌنزی!

همکارم که یه دختر عقد کرده و جوونه،امروز صبح تا رسید شرکت،نالید: ای وای!ای هوار! وزنه برداریمونم تو المپیک مدال برنز گرفت!

بعد بقیه همکارا اومدن و دنبال حرفشو گرفتن و یکصدا گفتن:ایران عرضه نداره! ایران اله و بله! آخر سر بحث به اینجا کشید و همه شون یک صدا نالیدن:که این زندگی به چه درد می خوره؟همه ش کار، همه ش خونه!سرمونو که می چرخونیم جمعه تموم می شه و باید بریم سر کار!بعدشم باید بریم خونه و به 10 نرسیده خوابمون می بره!نه هنری بلدیم نه کار خاصی انجام می دیم...مثل بقیه یه مدرک گرفتیم حالا فرض کن به درد بخور! بعدشم اومدیم سر کار و حالا هم داریم ازدواج می کنیم!لابد بعدش هم می خوایم بچه دار شیم...چشممون که به این ورزشکارا می افته،ناراحت می شیم که چرا ما زندگی متفاوت نداریم؟چرا ما نباید بتونیم رکورد بزنیم؟چرا یه هنر مثل نقاشی نداریم تا مثلا" ازش نمایشگاه و گالری بزاریم و خدا تومن بفروشیمشون؟

من همینطوری که دلداریشون می دادم،گفتم:شماهام بیکارید سر صبحی؟خود این شنبه ها دق آور هست به اندازه کافی!اونوقت شماها دارین خروس خون اول هفته نوحه واسه من می خونید؟خوب سنی ندارید که!برید دنبال یه هنر!یا برید تو یه محیط بازتر که بتونید مسافرت خارج از کشور برید و 4 تا جای حسابی ببینید و با فرهنگهای مختلف آشنا شید که نگید عمرمون تو این خر...شده! تلف شد!

همه شون یکصدا گفتن: اوه ه ه!مادر پدرامون باید از بچگی رومون کار می کردن!حالا که نکردن،دیگه هیچی یاد نمی گیریم! و دوباره برگشتیم سر نقطه اول!

یکیشون رو به من گفت: ممو خانوم!تو بایدم خیالت راحت باشه!بالاخره یه هنر خاص داری!می نویسی و کم کم 2 سال دیگه به نتیجه می رسی و اسمت می ره روی جلد!لااقل یه رقص بلدی که تو مهمونیای بترکون!! می ترکونی!زبانت خوبه و می تونی ترجمه کنی و کارت دست خودت باشه!کارت انجمن گویندگان داری!زبان دوم بلدی و مدرکشو گرفتی! اما ما چی؟

دیگه داشتم از ناله و افسردگی از دست اینا می مردم!!! هرچی دلداریشون می دادم و می گفتم، بابا شماها که مدرک مهندسی دارین!اون یکی داره تست می ده از ایران بره!دیگه چه مرگتونه؟اونا یه چیز دیگه جواب می دادن!

آخر سر لجم گرفت و گفتم:خجالت بکشید! برید خودتونو جمع کنید!قدر سلامتیتونو بدونید!اگه الان رو ویلچر نشسته بودین یا خدای نکرده کج و کوله بودین می خواستین چی کار کنین؟اون موقع حسرت یه لحظه سلامتی امروز تونو داشتین!از خدا می خواستین هیچی بهتون نده جز سلامتی!

هنر نوشت:اینا همچین امروز نالیدنا،منم قلقلک شدم!با خودم گفتم، برم تا دیر نشده یه هنر دیگه یاد بگیرم!شاید اینا راست بگن!هاین؟؟

سفره نوشت:این لینکو دیدین؟اگه تونستین سفره افطاری ممو رو پیدا کنین!!

مجله فیلم عطری!

امروز می خوام دو تا لینک بهتون معرفی کنم برای فیلم!

یکی لینک مجله فیلم وبلاگ خودمه....یعنی این!

و یکی دیگه که مجله فیلم دوستمه تو فی*س بو*ک.برای درست کردن این مجله فیلم خودم کمکش کردم و خیلی از مطالبم رو بهش انتقال دادم...

می تونین فیلی بشکنتون رو باز کنین و برید رو این لینک و بعد لایکش کنید...

اخبار روز فیلمها و فیلمهای آماده سفارش،2 روز یکبار رو صفحه تون قرار می گیره...

اینم لینک فیس بوقی!!!


بگین ایول!!

حافظا!

مثل اینکه حافظ با من آشتی کرده!

هر دفعه که بازش می کردم،یا می گفت تلاش کن راه درازی در پیش داری!یا می گفت: بدخواه زیاد داری، مواظب باش...

یا می گفت: چشم بد تو زندگیت زیاده...حواست به دور و برت باشه!

اما دیروز که خیلی اتفاقی دست یکی از همکارا دیدمش و بازش کردم اومد:


یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان،غم مخور


تعبیرش به شدت عالی و مژده دهنده بود...دیگه ازون انرژی منفیا خبری نبود!

نمی دونم شاید حافظ اون موقع سرحال بوده،جواب منو خوب داده یا واقعا" خوبه...

هر چی هست که ایشالا خیر خیر باشه...

کتاب خوناش برن رو ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

توروخدا رمز نخواین!مال خودمه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی با اسانس آرامش...

یعنی من آرامش این عصرای بلند تابستون-ماه رمضونی رو با هیچ چیز عوض نمی کنم!هیچ چیز!

حتی با یه مسافرت توپ به جایی که خیلی دوست دارم...

فقط دوست دارم ظهر می اومدم خونه به جای بعدازظهر!یعنی 8 می رفتم ساعت 12 بر می گشتم!

که عملا" اون دیگه کار نمی شه...می شه یلری تلری!هیچ کجا هم پیدا نمی شه...

نمی دونم!شاید یه پروژه گرفتم و واسه خودم تو خونه کار کردم...

خیلی دوست دارم تو یه کاری برم که همه امتیازش مال خودم باشه و به جیب کسی پول نریزم!

تو فکرش هستم...اما تا عملی بشه،طول داره!می دونین من یه کم عجولم...همه ش دلم می خواد زودتر به نتیجه برسم!صبر ندارم...

تو این راه هم صبر لازمه هم درایت و هم تدبیر!

برنامه زیاده برای آینده...اینکه کی عملی بشن و کی به جریان بیفتن،خدا عالمه!

زیرنوشت:آخه ممو!!! وقتی حرفت نمی یاد!!!واسه چی پست می زاری؟این پسته تو گذاشتی احیانا"؟یعنی چی اونوقت؟

کتابفروشی نوشت: این پست عالی رو از دست ندید! یه بدعت جدید می تونه باشه در راستای پر رونق کردن،کتاب خوانی!

پرچانگی+یک خبر داغٍ داغ!

جدیدا" من پر حرف شدم!!پیش پای شما داشتم تعداد پستهای هر ماهمو می شمردم.دیدم تیر 91 من 22 تا پست گذاشتم...یعنی تقریبا هر روز آپیدم به جز جمعه ها...

این مساله از من بعیده!!چون کلا" آدمی نیستم که هر چی رو اینجا بنویسم ...گاهی اوقات به شدت دچار خودسانسوری می شم و چیزی به ذهنم نمی یاد که بنویسم...

حس می کنم یه تغییر و تحولاتی داره در من به وجود می آد...نمی دونم دقیقا چیه! اما انگاری ذهنم داره راحتتر می شه...داره بازتر و آزادتر می شه...

انتهاش معلوم نیست یه کجا می رسه...اما اطمینان دار که به یه جای خوب می رسه...به یه سکوی پرتاب می رسه...

ایشالا...

انرژی مثبت یادتون نره...دم افطار همه رو دعا کنید...

تسلیت نوشت:نازنین نازنینم...تسلیت می گم...می دونم که هیچ چیز داغت رو سبک نمی کنه و فقط کمرنگ می شه...

آبانه نوشت: آبانه جونم کجاییییییییییییییی؟دلم برات تنگ شده!! چرا نمی نویسی؟تو ف.ب هم نیستی!!

یک خبر خوب برای رمان خونا: کتاب جدید مریم ریاحی(نویسنده کتاب همخونه)داره می یاد تو بازار!فکر کنم اواخر مرداد یا شهریور! این سایت رو دیدین؟

تورو قرآن رمز نخواین!!به هیش کی رمز نمی دم،چون مال خودمه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.