عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پشم شیشه!

خوب دیگه آهنگای خوشگل و مورد علاقه منم ته کشیدن!و بقیه شونم یا آپلود نمی شن یا دانلود!

هر کاری کردم نتونستم unbreak my heart ،تونی برکستونو براتون اینجا بزارم...چون سایتش فیلترینگ بود!

من نمی دونم چرا همه سایتای موسیقی از جمله ایرانی،به قول گیلاسی فیلخیسینگه ؟؟حیا نمی کنن اینا؟فیلم نبینیم که صور قبیحه س!موسیقی گوش نکنیم که حرام است!می گن حتی اگه بری سر مستراح بشینی و همساده ت آهنگ گذاشته باشه و تو سر مستراح که داری اجابت مزاج می کنی() صداشو بشنوی،باید توبه کنی چون گناه کردی!!بیشتر تعیلاتمونم شده شه*ادت و عزاداری...پس ما باید چه بکنیم؟بشینیم پشم شیشه ببینیم؟

دیشب اون یارو داشت حرف می زد در مورد اما*م صا*دق.بعد که موقع نوحه خوندن شد زد تو صحرای کربلا و اما*م حسین و حضر*ت عبا*س!آی اشکی می ریخت! آی زاری می زد!

بگو آخه مردک!!اما*م شیشم چه ربطی به اما*م سوم داره؟شهادت اونه تو داری در مورد حسین نوحه سرایی می کنی و تو مغز خودت می زنی؟محرم صفر دو ماه دیگه س.هرچیزی به موقعش!

خداییش اینم شغله؟والا من شنیدم اینا مثل شومن ها شبی یکی دو تومن واسه گریوندن و چزوندن مردم می گیرن!این پولا حروم نیست؟من موندم والا تو سیاست خدا...

خلاصه این همه آسمون ریسمون به هم بافتم که بگم من از این هفته،5 شنبه ها می خوام فیلمای خوشگل ژانرهای مختلفو بهتون معرفی کنم که دیدنشون خالی از لطف نباشه و علاوه بر سرگرمی یه چیزی هم به دانش همه مون اضافه کنیم و مرزهای دیدمون رو گسترش بده!! حالا موافقین؟اصلن فیلم دوس دارین؟

لوگو

لوگوی وبلاگو حال می کنین؟

قاشق و دود برنج...

ایولشو به دوستم بگین...شب آویز خانوم...

دستت درد نکنه شب آویز...

غوغا کردی با عطر برنج...

برگی از من...

این روزا برای من،همه چی مثل پیتزا مخلوط رستوران پستو با هم قاطی شده...

استرس...

شادی...

جنب و جوش...

رکود و خستگی

دوش آب گرم و دونه های درشت عرق...

روبانای قرمز و زرد و نارنجی و یه گلدون سیاه...

بیجبیجک و نون سنگک و تویخچالی...

سنگریزه های شیشه ای قد یه بند انگشت که وقتی می زاریشون تو ویترین،از دور نگاهتو می دزدن...

قهوه تلخ ،قلب یخی و سوپرنچرالز و می شف!!

"بازگشت" و "قلعه دل" و "نوبت عاشقی"...

"امی روسوم" و "مارک آنتونی"

و لا به لاشون نوشتن و نوشتن با یه عالم حس سبکی و هوای تازه کوه...

زندگی من شده 4 فصل...

2 روزش بهاره: ملایم و سبک و نرم... 2 روزش تابستون: داغ داغ مثل تنور نونوایی ...2 روزش پاییزه:رنگارنگ همراه با یه رخوت شبونه که فقط مخصوص شبهای بلنده... و فقط یه نصفه روزش زمستونه: اونم چه زمستونی!! سفید سفید مثل حجم پر برف شب یلدا...مثل لباس عروس...


فکر خراب

 با یه عالمه بار و بندیل،تو پاساژ کنار یه کابل برق به این کلفتی،بیتوته کردم تا دونه اینا برن،خورده ریز بخرن...

یه دختر ریز و ظریف عینکی با مانتوی فرم مدرسه که زرشکیه،جلوی پام ترمز می کنه...نه خاک و خولیه!نه موهاش کثیفه و به هم گوریده شده! مثل بچه درس خوناس!نه لهجه داره...نه بد حرف می زنه...انگار همین الان از پشت نیمکت مدرسه اومده وایستاده جلوی من و با اون چشمای گردش زل زده تو چشمای من!

_این چند تا دستمالم شما از من بخر!می خوام برم خونه...

ممو:لازم ندارم...

_ایشالا خونه بزرگ بخری...ماشین خوشگل بخری...بخر دیگه!

ممو:نه !نمی خوام...

دختره می ره و دوباره برمی گرده...این دفعه دو تا از دستمالا رو فروخته...

_این دو تارم تو بخر خانوم!می خوام برم خونه...مشقام مونده آخه!

(در این مرحله دل سنگ ممو،مانند کره آفتاب خورده نرم می شود!!)

ممو:باشه...چند؟

_500 تومن...

-بیا! این دو تومن!خورده داری؟

_نه! بزار برم برات خورد کنم بیارم...

تا به خودم بجنبم و فکمو باز کنم و دندونامو تکون بدم،از جلوی چشمم غیب می شه...

هر چی صبر می کنم،نمی آد...با خودم می گم:عیبی نداره!می زارم پای صدقه...بالاخره که باید صدقه بدم...حالا این هزار و پونصد تومن که ارزشی نداره...من که هیچ وقت گول نمی خورم،چرا این دفعه به این هیچی نگفتم؟چرا نگفتم وایستا خورده دارم؟هان؟خاک تو گورت ممو که از یه بچه کلاس اولی هم نارو می خوری!چرا اینقده گیجی؟دهنت موم گرفته بود؟

اصلا" ولش کن!نوش جونش!مهم نیست...اون طفلیم گناه داره!...ولی عجب مارمولکی بودا!می دونست چی کار کنه...جل الخالق!

با فشار دستی که گوشه مانتومو می کشه،از جا می پرم!

_بیا خانوم! این دورو برا خورد نداشتن!مجبور شدم برم پاساژ بغلی...

ممو:مرسی عزیزم!دستت درد نکنه...500 تومنش مال خودت...

و بعد پرده نازکی از اشک چشمامو می پوشونه...

سعید مدرس

سعید مدرس که دیگه نیازی به معرفی نداره! همه می شناسنش...متولد سال 1356 ...مهندسی عمران خونده...کارگردان،آهنگ ساز و خواننده س...و با قیافه کلاسیکی که داره،دلنشینه!(کلن چال چونه خوشگله دیگه!!)

من تک آهنگای دنیای وارونه(مخصوصن انیمیشن کلیپشو) و تورو اشتباهی گرفتم (کلیپش آدم داغون می کنه! بارون و پنجره و جنگل داره...تازه سیاه سفید هم هست...)رو خیلی دوست دارم...

یادتونه برام لینک دانلدشو گذاشتین؟عالی بود! الان 2 تا از آلبوماشو دارم...

حالا گوش بدین به تک آهنگ "پرشین لاو" و "عکس تو" که به واقع زیباست و شعرش هم نمکین و دلنشینه...


پرشین لاو

عکس تو

                                                                        

دنیای وارونه،اینو خوب می دونه...منه دیوونه تورو دوس دارم...

اون همه بدیات دوباره با صدات گم می شه میره زود از یادم...


خوب چیه؟دارم این آهنگو گوش می دم!دلم خواست تکرارش کنم...

شونصد سال پیش!

من اصلا" دوست ندارم که از این و اون یه جمله بزارم و بچپونم تو وبلاگم و بگم:اینو اون گفته! اینو اون یکی ...!اما واقعا" این مثال،شرح حال الان ما آدماست!از اداره جات ت...خ..می بگیر تا .......


  در افســانه ها آمده است که اسکندر مقدونی پیش از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود و از خود میپرسـید: "چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟" یکی از رایزنانش گفت: "کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش، و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند." اما اســتاد او ارسطو اظهار داشت: "نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنانی را که بیسوادند و نمیفهمند به کارهای بزرگ بگمار و آنانی را که باسوادند و میفهمند در کارهای کوچک و پست قرار بده. به این ترتیب، بیسوادها و نفهم ها همیشه سپاسگـزار تو خواهند بود و هیچگاه طغیان نخواهند کرد، و آنانی که باسواد و فهمیده اند یا به سرزمینهای دیگری کوچ خواهند کرد و یا خسته و سرخورده بقیه عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه انزوا سپری خواهند نمود."

پ.ن:یعنی خودتون قضاوت کنین!!!دیگه!

هول ناخودآگاه

به سیاست خدا اعتقاد دارین؟اینکه خدا سیاست مخصوص به خودش داره و جایی که صلاح بدونه،پیاده ش می کنه نه اون موقعی که ما ازش می خوایم!من اسمشو نمی زارم حکمت!می زارم سیاست!

مثلا" یه زمانی تو خیلی دوس داری یه کاری رو انجام بدی و یا جایی بری و عضو شی اما هرچی خودتو به در و دیوار می کوبی آسمون ریسمون به هم می بافی،هیچ دری برات باز نمی شه...و روی همه شون یه قفل بزرگ آهنی زدن!

اما زمانی که خودت حواست نیست و بی خیال آرزوی کوچیکت شدی،می بینی خیلی اتفاقی،یه در بزرگ از یه کانالی که برات غیرممکن بوده، باز می شه و تازه از اون چیزی که تصورشو می کردی،جلوتر می ری...

یعنی وقتی اون در باز می شه ناخودآگاه یکی هولت می ده تو!قدم اولو که بر می داری،قدمهای دیگه خود به خود پیش می آد و هی اتفاقات خاص دست به دست هم می دن و تو رو سلسله وار به جلو می رونن بدون اینکه حتی خودت بخوای و یا این پیشرفت تو موقعیتهای خاص ممکن باشه!

مثل این می مونه که ته یه چاه سیاه وسط یه جای بی اب و علف و دور افتاده باشی و هیچ امید نجات و فریادرسی هم نباشه...اما یه دفعه یه یه آدم کت و شلوار پوشیده کراوات زده بیا بالا سر چاه و تو رو از توش بیرون بکشه و بهت بگه داشتم ازین جا رد می شدم و یه هو ماشینم تو همین بیابون خراب شد!!

تو اوج بالا رفتن از کوه،روی ناهمواریها و سنگهای سخت،زمانی که دیگه نای راه رفتن نداری و بی خیال کوهنوردی شدی،راهها برات هموار و صاف بشه...و حتی دیگه سربالایی نباشه و بشه یه جاده صاف و ممتد...و تویی که یه ساعت پیش داشتی جون می کندی تا بالا بری،در عرض چند دقیقه،می رسی نوک نوک قله!

شاید خیلی هاتون تجربه ش کرده باشین!و ایضا" من هم...

انگاری یه چیزایی یه موقعهای خاصی دارن و به وقتش اتفاق می افتن و تو هر چی گیس خودتو بکنی،بهشون نمی رسی!چون وقتشو ما نمی دونیم!فقط خدا می دونه...

می خوام بگم تو هر جایی که بخوای،خدا کانال زده!تو هر سختی ای که برات پیش می آد،دست خدا رو شونه هاته...فراموشت نکرده!همون موقعها داره یه کارایی می کنه که تو رو از تو سختی در بیاره!منتهی شاید طول بکشه...شایدم خیلی زود این اتفاق بیفته!

تو هر راهی که داری می ری،خدا برات یا بازدارنده گذاشته(و به قول معروف چاه کنده!) یا هول دهنده!فقط آدم باید چشماشو باز کنه و به نشونه ها دقت کنه...ارزش هر راهی هم به مقصد و مقصودشه...

اینارو من از روی تجربه شخصی گفتم و چیزیه که به عینه تو زندگی خودم دیدم...قضاوتشو می سپرم به خودتون!

پینوشت:خلاصه دیگه از ما گفتن بود!حواستون باشه که وقتی از کسی پس گردنی خوردین،حٌکما" یه نشونه ست!دلیل داشته خوووووووووو!

شامی گیلانی

خوشمزه ترین شامی که تا حالا خوردم همین شامی گیلانی بود...

اصلا" قیافه شم اشتها آوره...مخصوصن وقتی داری موادو مخلوط می کنی و یه قاشق زردچوبه و تخم مرغ توش می زنی...من که از بوی زردچوبه ش مست شدم...

فقط نخود رو از چند ساعت قبل خیس کنین و پوستشو بکنین تا زیر دندون نره...

و بازهم  مطبخ خوشمزه رویا...

برین رو ادامه مطلب...واسه شامی نهایی...

ادامه مطلب ...

گمنامترین حس این روزها...

حس عجیبی این بار،بدجوری افکار و قلمم رو قلقلک می ده...حسی که دم رسیدن عید نوروز مخلوط با بوی وایتکس و رایت سراغم می آد و همه جارو برام رنگ خوشبختی می زنه...حسی که اون موقعها،بعد تموم شدن امتحانای خرداد ماه و شروع شدن تابستون داغ زیر پوستم می دوئید...

مشامم لبریزه! لبریز از عطر کاغذهای نوی کتاب فارسی...عطر تراشه های خورد خورد مدادرنگی و بوی پاک کنهای دو رنگ آبی-قرمز که بعضی وختا کثیف پاک می کرد...

خوب که تو خودم و دلم پرسه می زنم و جستجو می کنم:یه دختر بچه رو تو پس زمینه سایه روشن ذهنم می بینم که با موهای دوگوشی بسته شده با گل سر قرمز،پشت میز تحریر چوبیش نشسته و داره تند و تند با مداد قرمزی که یه کمربند سفید پایینش داره،دفتر مشقاشو واسه فردا صبح که شروع مدرسه س،خط کشی می کنه...

از بس مدادو فشار داده،انگشتاش درد می گیره و وقتی کف دستشو باز می کنه،می بینه کف دستش از جوهر رنگی مداد قرمز،گلی شده...

***

صبح زود باد پاییزی با پرده توری اتاقش صورتشو نوازش می کنه...تو جاش می شینه و بعد تندی از تختش می آد پایین و مانتوی آبی نفتیشو می پوشه...مامانش اسمشو سمت راست،بالای مانتوش،با رنگ مشکی آبی گلدوزی کرده...دلهره داره...از اینکه تو کلاس بندی با دوستاش یه جا نیفته! از اینکه امسال معلمشون خانوم اقبال* زاده باشه...آخه می گن خیلی بداخلاقه و مشق زیاد می ده...می گن تو دیکته اگه تشدید نزاری غلط می گیره...

***

_همه نظام بگیرن...دستا کشیده...از جلو نظام...مموپور برو تو صف!چقدر وول می خوری تو!

***

زنگ تفریحه،دخترک با دوستاش که حالا فقط یکیشون تو یه کلاس دیگه افتاده،خیلی شاد،دستای همو گرفتن و تو یه دایره بزرگ وسط حیاط مدرسه ایستادن و یکصدا می خونن:

ما گلیم...ما سنبلیم...ما بچه های بلبلیم...

باز می شیم...بسته می شیم...باز می شیم...بسته می شیم...

اگر به ما آب ندهند،اینجوری می شیم...اونجوری می شیم...

....اینجوری می شیم ...اونجوری می شیم...

و هماهنگ با هم دستاشونو مثل برگ زیر گوشاشون،می زارن و به چپ و راست خم می شن...

***

ساعت 6 بعداز ظهره...دخترک رفته جلوی تلویزیون نشسته و زل زده به صفحه ش تا فیلم برادران شیردل شروع بشه...وقتی چهره جاناتان می آد رو صفحه تلویزیون و با اون صدای طنین انداز و شیکش ،اسکورپان،برادر کوچیکش،رو صدا می زنه،ته دلش غش می ره:وای...چقدر این جاناتان خوشگله...

***

چشمام گرم شده بود...داشت خوابم می برد...تو یه حرکت سریع رمان جدیدمو باز می کنم و لای کاغذاشو بو می کنم...نه!این بو اون بو نیست...همه چی فرق کرده...همه چی...اما چه خوبه که هنوز یادمه کتاب فارسی و ریاضیم چه بویی می دادن...و من چه حالی می شدم وقتی بازشون می کردم...چه خوبه که هنوز یادم مونده شعرای مدرسه رو...چه خوبه که  رنگ آفتاب طلایی پاییز سالهای دور هنوزم که هنوزه تو چشممه...

اگه حسشو دارین برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

مصاری

ساری عبود(Sari Abboud) یا همون مصاری(و به قول بعضیا ماساری)،متولد سال 1980 در بیروت لبنانه و تو کانادا بزرگ شده.سبکش آر اند بی و بیشتر هیپ پاپه...

خداییش خیلی موسیقی هیپاپ به دلم نمی شینه اما صدای مصاری یه جورایی گرم و آرامش بخشه...انگار داره برات قصه می گه! یه عالمه تاپ سینگل داره و یه خواننده بین المللیه...قیافه ش مثل کیانوریوز مخلوط عرب و آمریکاییه...خیلی با نمکه...

من این آهنگشو که خیلی آروم و گرمه و قصه عشقش به دختریه که نمی شناستش و به صورت ناشناس دنبالش می کنه و نجاتش می ده ،خیلی دوس دارم...کلیپشو هر چند وقت یکبار،تو پی.ام.سی پخش می کنه...

دانلودش کنین و گوش بسپرین به قصه عشق مصاری...

Real love