عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فکر خراب

 با یه عالمه بار و بندیل،تو پاساژ کنار یه کابل برق به این کلفتی،بیتوته کردم تا دونه اینا برن،خورده ریز بخرن...

یه دختر ریز و ظریف عینکی با مانتوی فرم مدرسه که زرشکیه،جلوی پام ترمز می کنه...نه خاک و خولیه!نه موهاش کثیفه و به هم گوریده شده! مثل بچه درس خوناس!نه لهجه داره...نه بد حرف می زنه...انگار همین الان از پشت نیمکت مدرسه اومده وایستاده جلوی من و با اون چشمای گردش زل زده تو چشمای من!

_این چند تا دستمالم شما از من بخر!می خوام برم خونه...

ممو:لازم ندارم...

_ایشالا خونه بزرگ بخری...ماشین خوشگل بخری...بخر دیگه!

ممو:نه !نمی خوام...

دختره می ره و دوباره برمی گرده...این دفعه دو تا از دستمالا رو فروخته...

_این دو تارم تو بخر خانوم!می خوام برم خونه...مشقام مونده آخه!

(در این مرحله دل سنگ ممو،مانند کره آفتاب خورده نرم می شود!!)

ممو:باشه...چند؟

_500 تومن...

-بیا! این دو تومن!خورده داری؟

_نه! بزار برم برات خورد کنم بیارم...

تا به خودم بجنبم و فکمو باز کنم و دندونامو تکون بدم،از جلوی چشمم غیب می شه...

هر چی صبر می کنم،نمی آد...با خودم می گم:عیبی نداره!می زارم پای صدقه...بالاخره که باید صدقه بدم...حالا این هزار و پونصد تومن که ارزشی نداره...من که هیچ وقت گول نمی خورم،چرا این دفعه به این هیچی نگفتم؟چرا نگفتم وایستا خورده دارم؟هان؟خاک تو گورت ممو که از یه بچه کلاس اولی هم نارو می خوری!چرا اینقده گیجی؟دهنت موم گرفته بود؟

اصلا" ولش کن!نوش جونش!مهم نیست...اون طفلیم گناه داره!...ولی عجب مارمولکی بودا!می دونست چی کار کنه...جل الخالق!

با فشار دستی که گوشه مانتومو می کشه،از جا می پرم!

_بیا خانوم! این دورو برا خورد نداشتن!مجبور شدم برم پاساژ بغلی...

ممو:مرسی عزیزم!دستت درد نکنه...500 تومنش مال خودت...

و بعد پرده نازکی از اشک چشمامو می پوشونه...

نظرات 24 + ارسال نظر
خوشبخت شنبه 10 مهر 1389 ساعت 09:17

تامل برانگیز بود

فنچ شنبه 10 مهر 1389 ساعت 09:19 http://baghe-ma.blogsky.com

بر باعث و بانی این افکار خراب هممون... لعنت!

آره والا!!

سارا(من و شوشو) شنبه 10 مهر 1389 ساعت 09:40 http://shosho200.blogsky.com/


نازی چه حلال و حرام سرش میشده

گیتی شنبه 10 مهر 1389 ساعت 10:21

ای جانم... منم یه بار یه پسربچه رو دیدم که داشت مشق می نوشت یه ترازو هم گذاشته بود جلوش.. اینقدر با دقتو تند تند می نوشت که نگو... چه قدرم خطش خوب بود.

خانومی شنبه 10 مهر 1389 ساعت 10:45 http://khanoomi.blogsky.com/

الهی بمیرم
ببین یک ذره اعتماد رو هم بین مردم از بین بردن

خواننده گذری شنبه 10 مهر 1389 ساعت 13:00

حالا چرا اینقدر خسیس بازی سر 2 تومان و اینها که پولی نیست من که پول خرد کمتر از 2 تومان نمی دم به این دخترها تازه باز 1000 تومانش را هم پس گرفتی چطور دلت اومد من جای تو بودم یک 5 هزاری میدادم برای جایزه بهش

کلا؛ من کارمندم و خسیس!!! شما اصلا؛ تراول بده بهش!

ونوسی شنبه 10 مهر 1389 ساعت 13:18

آخخخخی گناهیییی زود واسه خودمون می بریم و میدوزیم

افسون شده شنبه 10 مهر 1389 ساعت 13:29

چه معصومانه

بانو شنبه 10 مهر 1389 ساعت 14:25

اومدم بگم نباید بهشون اعتماد کرد...
اما خط اخرت فکرم رو منجمد کرد...
خوب از بس دزدی و دغل بازی زیاد شده .. نمی شه به کسی اعتماد کرد....
ایشالله یه ماشین گنده بخری...

ایشالااااااااااا!

بهاره شنبه 10 مهر 1389 ساعت 14:31 http://rouzmaregiha.blogsky.com

الهــــــــــــــــــــــــــی

دخملی شنبه 10 مهر 1389 ساعت 14:52

می دونی ممو از بس که دوز و کلک دیدیم و دورغ شنیدیم دیگه سر سوزنی اطمینانی به هیچ کسی نداریم ...

سانی شنبه 10 مهر 1389 ساعت 15:12 http://khatesevom.blogsky.com/

فکر ت خراب نیست عزیزم جامعه خرابه
چقدر این جور موقع ها آدم توی دلش شرمنده میشه

می می شنبه 10 مهر 1389 ساعت 15:49

جیجر طلا تا اینجا گیتی و دخملی و آلما و پ پ نمی تونن واسه پنج شنبه بیان. من خودم هم روزای دیگه خیلی یه خورده سختم میشه چون به راحتی نمی تونم مرخصی بگیرم یا حداقل نصف روز برم. باید فکرامو بکنم ببینم چی میشه. به نظرت مهمونی بدون گیتی و آلمایی میشه

نهههههههههههه!عمرن!نمی شهههههههههههه!

طاهره شنبه 10 مهر 1389 ساعت 20:22 http://unfinishedpuzzle.blogfa.com/

دقیقن یه همچین اتفاقی برای منم افتاد...بعد از اینکه باقی پول رو برام اورد کلی به خودم فحش دادم
اما نمی دونم چرا هنوزم تمایل ندارم چیزی بخرم از این بچه ها احساس می کنم پول اعتیاد پدراشونو در میارن با این کار

من:moji شنبه 10 مهر 1389 ساعت 21:05 http://minevisam123.blogfa.com/

قطعا اگه این اتفاق برای من بود کپی همین رفتار رو الان در وبلاگم خونده بودی.
خوب چه میشه کرد چه اون دختر که اگه بچگی کنه چه ما که اینجوری فکر کنیم .در هر صورت مهم اینه مقصری وجود نداره انسانیم و همین
اشتباه می کنیم و تجربه جمع می کنیم.
یه موضوع دیگه اینکه
قطعا فکر این که یه آدم با احساسات و اعتمادمون بازی کنه چه بچه باشه چه بزرگ واقعا لبخند روی لبهای آدم نمیاره

آره عزیزم...خیلی هامون مث هم فکر می کنیم...

سحربانو شنبه 10 مهر 1389 ساعت 23:19 http://samo86.blogsky.com

آخییییییییییییییییییییییییی

نسیم شنبه 10 مهر 1389 ساعت 23:26

ما هم پرده اشکلی بر چشمانمان نشست:(

الهییییییییییییی

ترلان شنبه 10 مهر 1389 ساعت 23:50 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

الهی.... چقدر دلم برای اینا مسوزه... ولی برام خیلی عجیبه که می بینم مردم اینقدر بی تفاوت به این قضیه نگاه می کنن!!
وجدان درد گرفتی ... نه؟! ولی همچینم تقصیر خودت نیس.... اینقدر بردن و نیاوردن که دیگه نمیشه به این راحتی به کسی اعتماد کرد... حتی اگه صحبت ۲۰۰۰ تومن باشه!

دقیقن!

ساراسارا یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 00:26 http://majarahayeman.blogfa.com/

ممو جون میدونی...گاهی دلیل قضاوتمون موردای قبلی هست...من یکبار واسم اتفاق افتاد یکی اومد در زد گفت نگهبان خونه روبرو هست و بچه اش پاش سوخته کمک بدین ببریمش بیمارستان و... که منم مثه همیشه با دلی سوخته گفتم مامانم خونه نیست(چون همیشه گدان نه نیازمند)...ولی وجدانم درد گرفت به مامانم گفتم و اونم گفت اگه ادرس داده گفته نگهبان روبه روس گناه داره و رفت بیرون که بهش کمک کنه دید همسایه بالیی بهش پول داده و داره ماشینش رو درمیاره ببرتش بیمارستان که دیگه اقاهه گفته با تاکسی میره...و من چندین روز عذاب وجدان داشتم تا اینکه...

عجب آدم پدرسوخته ای بوده اون!! همینه که دیگه یکی جلوت بال بال هم بزنه ُ باور نمی کنی داره می میره!!!

ساراسارا یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 00:29 http://majarahayeman.blogfa.com/

بعد چند روز عذاب وجدان همسایه بالایی مامانو دیده بود و گفته بود مرده دروغ گفت نگهبان یکی دیگه بوده و بنده خدا اصلا روحش هم خبر نداشته....

اینجوریه دیگه! واسه جلب اعتمادت از هیچ کاری دریغ ندارن نامردا و ادم تو وقت احتیاج یک نیازمند واقعی هیچ وقت حس نمی کنه که اون واقعا نیازمنده...
خدا از این طور ادما نگذره...

خورشید یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 09:01

ای جانم
جیگر در چه حال هستیییییییییییی

در یه حالتی ازون حالتا!!

آلما یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 09:58

خوب پس هنوزم میشه گفت بچه ها واقعا معصوم و بی گناهن

بلوط یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 11:58

طفلی....منم خیلی وقتا شده که تو دلم زود قضاوت کردم و بعد...پشیمون شدم..

اوخی...

جودی آبوت پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 09:00 http://sudi-s.blogsky.com

گاها آدمای گوچیکی رو می بینم که قلبای بزرگی دارن و این منو شرمنده می کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.