عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

انرژیهای منفی را دور کن!

صدای آرومش توی گوشم می پیچه:

یه نفس عمیق...حس کن پاهات دو تا استوانه تو خالی ان...حالا ریه ها رو پر کن...عمیق...

دستها رو به بالا...می خوایم قفل دستها رو باز کنیم...

آهان! حالا شد...

می بینید؟اینجا! توی حنجره چه غوغاییه! حسش می کنید؟

واقعا هم غوغاییه...

حالا می ریم سر حرکت سلام بر آفتاب...

مچ دست رو بشکون...

آهان!

درسته...

خانوما دراز بکشید به پشت...

پاهاتون رو رو زمین حس کنید...پشتتون رو...

سرتون رو...

حالا نفس بکشید...

بخوابید...

اروم...حس کنید تو یه دشت پر از گلهای صورتی این...سبزٍ سبز...

حس می کنید چقدر فرق کردید از اول جلسه تا حالا؟

خوب ...

حالا آزاد...

مرسی...

یه نفس عمیق...

تمرکز...

تمام!

انقدر سبک شدم که خودمم باورم نمی شه...انگار تمام خستگیهام رو دادم به زمین...ریختم توی رودخونه! رفته تا افقهای دور...

زنانگیهای محض...

گاهی وقتها دلم برای روزهای دور تنگ می شود...

خوش دارم یک دوش آب سرد بگیرم در این پاییز کمرنگ...

بعد موهایم را زیر سشوآر گرم خشک کنم.

آنوقتیک لیوان قهوه هلدار برای خودم دم کنم و بدون شیر نسکافه سرش بکشم تا به آخر...

رو به پنجره ام.به پنجره ای که بسته است و تماشای پاییز از پشت آن هم زیباست..

گاهی وقتها دلم برای همین چند ماه پیش هم تنگ می شود...

روزهایی که فرشته ام چهار دست و پا بود و وقتی می خندید چشمانش ستاره می شد...

ستاره ای پر نور و براق و شیطان...

آنوقت می آمد می نشست روی پایم و تکیه می داد به من!

بعد چای و نباتش را می ریختم در شیشه و تا به آخر سر می کشید با لذت...

گاهی وقتها دلم برای همین دیروز هم تنگ می شود...

همین دیروزی که من دویدم توی پارک جلوی خانه...

چتری های تازه کوتاه شده ام را باد برد...

دخترکی شدم بازیگوش و یکدنده دوباره...

به بوفه پارک که رسیدم یک مترو خریدم و گاز زدمش.

تمام شکلاتش حل شد در گلویم...

دلم را زد اما بطری آب معدنی شستش و برد پایین...

برای گربه همسایه شیر خریدم ...

همانجا ریختمش توی ظرف...

طفلک گرسنه بود لیسید و با چشمهایش تشکر کرد...

یک دانه گل رز کندم برای خانواده ام از باغچه...

آنوقت از پله ها که بالا آمدم،حس کردم چقدر بزرگ شده ام...

چقدر زنانگیهایم رنگ عقل و منطق گرفته اند به خودشان...

چقدر هستم و خودم را گم کرده بودم تا همین دیروز...

همه دوستان من...

گاهی فکر می کنم آدم باید دلش دریا باشه تا بتونه تمام آدمهای دنیا رو توش جمع کنه و بهشون فکر کنه و دوستشون داشته باشه...

گاهی فکر می کنم سخته اگه بتونی همه رو توی دلت جا بدی و از هیچ کدومشون هم ناراحت نشی و بگی عیبی نداره! نفهمید! اشکالی نداره! بالاخره متوجه میشه...

اما وقتی می بینی از روی انجام وظیفه باهات ارتباط دارن و انگاری زورشون کردی که باهات دوست باشن،ناامید می شی...دلزده می شی و می ذاریشون کنار !خیلی راحت...به همون راحتی که شده بودن همراهت...

گاهی هم نمی تونی اونا رو توی دلت جا بدی و همه شون رو می ریزی بیرون...

دیگه برات مهم نیستن!

می ذاریشون به حال خودشون...

تا برن بچرخن برای خودشون...از تو دور باشن!

اما روزی هم میرسه که دلت براشون تنگ میشه...خیلی تنگ!

اما دیگه فایده نداره!

اینا دیگه فقط دلتنگین! دلتنگیهایی که می آن و میرن...

زود گم می شن...

میان روزمرگیها...

فقط خاطره ازشون می مونه به جا...

یه خاطره خوب و کمرنگ...

پینوشت:به جون خودم!!! مخاطب خاص نداره! یه حسه! باید نوشته بشه...به قول یه دوستی...آدم توی وبلاگ حرفهایی رو می نویسه که نمی تونه به هیچ کس بگه!دلش می خواد به یه عده ناشناس بگه و رد شه...اونام فقط بخوننش و رد شن...

قله...

از قله که سرازیر می شوم،سوز سخت صورتم را می سوزاند.

قدمهایم را تند می کنم...پایین می آیم.

سوز نرم می شود...تمام می شود وقتی به پایان می رسم..

درست مثل سختیها!

از قله سختیها که پایین می خزی،سوز شرایط آزارت می دهند.

کم کم که پایین می ایی،

سوز کمتر می شود...سردت نیست دیگر!

دیگر چیزی نیست که بسوزاندت...

انگار غلبه می کنی برش...

انوقت است که می فهمی یا صورتت به سوز عادت کرده،یا شرایطت عادیتر و بهتر شده! 

در هر دو صورتش جای شکر دارد...

باور کنید!

حال خوش من...

وای که چه حالی داشتم آن شب...

وای از آن شبی که منتظرت بودم.

وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد.

وای از شب آخر با من بودنت...

وای که چه زندگی ای بودی در من...

جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی.

تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم...

تو را تصور کردم در آغوشم...

تو را! 

بویت را...پوست لطیف بدنت را....

گریه های ریز و نازنینت را.

لبهای ظریف و صورت سپیدت را.

وای از منی که آنقدر می خواستمت و دوستت داشتم.

آن شب خدا تا صبح با من بود...

بالای سرم.

دستش را می کشید روی موهایم و می گفت:

تو صاحب بهترینت می شوی فردا...

صبر کن تا سحر...

به تو هدیه اش می کنم.

چشم که بر هم زنی،در آغوش توست.

من بوی بهشت را در همان حوالی حس می کردم...

بوی جمعه می داد.

بوی مهرماه...بوی پاییز.

باورم نمی شود که این پاییز،سال دیگری از زندگی تو آغاز می شود.

بیا بهترینم...بیا که دلتنگ روزهای آمدنت شدم.

بیا...

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...

زندگی جاریست...

این پست رو هم در مورد دغدغه های امروز خودم نوشتم هم در جواب یک خواننده خاموش عزیز که ازم پرسید چطور با داشتن یک فرزند نوپا هنوز انقدر پر انرژی ام و می نویسم و دغدغه های بچه اذیتم نمی کنه...

ببیند!

زندگی جاریه...و همیشه هم بوده.

اگر تو یه برهه از زمان بایسته و متوقف بشه،مرداب می شه می گنده.زلالیت و شفافیتش رو از دست می ده.دیگه زندگی نیست بلکه مردگیه.

مثل اینه که آدم همیشه کودک بمونه و هیچوقت بزرگ نشه.یا همیشه مجرد بمونه و هرگز ازدواج نکنه! خوب این شدنی نیست.انسان باید تغییر کنه تا به کمال برسه.اگر همیشه کودک بمونی،از آدم بزرگها ضربه می خوری و اگر هم مثلا مجرد بمونی،تبعات بدی گریبانت رو می گیره.

اگر زوجی از هر لحاظ آماده ن و می تونن و بچه دار نمی شن اشتباه می کنن.

دونفره بودن همیشه رویاییه...من اینو حسش کردم و لمسش کردم با تمام وجودم.تجربه ش رو داشتم.چون یه زوج جوون سالها می تونن عاشقانه زندگی کنن و از وجود هم تو زندگی لذت ببرن.هر روز به عشق به هم رسیدن تو خونه ،بیرون کار کنن و وقتی کنار هم رسیدن،شمع و عوهای خوشبو روشن کنن،حرفهای عاشقانه بزنن،فیلم ببنین و یا زیر بارون قدم بزنن.

همه اینا درست ولی یه اما این میون وجود داره...

چقدر دو نفره؟دو تا آدم تا کی می تونن دو نفره داشته باشن و خسته نشن؟درسته آدم دلش برای یه تکه هایی از زندگیش تنگ می شه اما تا آخر عمر که نمی شه تو اون تیکه بمونه و عوض نشه ولی تا کی می شه دونفره موند؟!

سیر طبیعی زندگی باید طی بشه و می شه.زندگی آدمها مدام در حال تغییره.حالا چه به دست خودشون و چه به دست تقدیر و سرنوشت و یا هر چی که بهش اعتقاد دارین.

من هیچوقت جلوی زندگی رو نمی گیرم..هرگز! چون بر خلاف طبیعت زندگی کردن،انرژی خاصی می طلبه و ممکنه هرگز هم به نتیجه نرسه.وقتی عمرمون کوتاهه و تا چشم به هم بزنی بهار زندگی سر رسیده و پاییز می یاد می شینه تو خونه دلت،چرا انرژیمون رو صرف نبودنها بکنیم؟چرا صرف نداشتنها بکنیم؟وقتی می تونیم چیزهای با ارزشی داشته باشیم و از وجودشون لذت ببریم.چیزهایی که نعمتند و بر ما ارزانی داشته شدند.

بچه  هم میوه زندگیه دوست عزیز...اگر کاملا آگاهانه بچه دار شدی این حرفا رو بریز دور...فایده داشتن همیشه حرف اولو نمی زنه! گاهی حسهای خودت مهمترن.بچه داری و بچه داشتن سخته.شوک که نه اما یه تحول خیلی بزرگه.اونایی که الان یه نوزاد یا فرزند نوپا دارن،منظورم رو بهتر متوجه می شن.

دیگه خودت نیستی و طول می کشه تا زندگیت روی روال بیفته...

اما بالاخره زندگی آدمها تحول و تغییر می خواد...همه چیز راکد و یکنواخت که نمی شه!

مطلق گرایی عاقبت خوبی نداره.آدمهایی که انعطاف کمتری دارن مثل یه چوب خشک زودتر تو مسیر تندباد می شکنن و از بین می رن.

مقاومت در مقابل تحول،انرژی زیادی رو می طلبه و همیشه تهش مثبت نیست...ممکنه آدم رو به نیستی بکشونه.

زندگی در حال گذره...این ماییم که باید خودمون رو همراهش کنیم.باهاش بزرگ بشیم ، قد بکشیم و تغییر کنیم.آبدیده بشیم،مادر بشیم و صبور باشیم.

زندگی مثل یه روده...روان و جاری...گاهی پاک و گاهی ناپاکه...گاهی خروشانه و گاهی آرام...

از یه برگ شروع می شه و میره تا آسمون...

این ماییم که باید باهاش کنار بیایم و پروانه بشیم...پیله تنهایی خودمون رو سوراخ کنیم و بیرون بیایم...بالهامون رو باز کنیم و پر بزنیم...

پر بزنیم و پرواز کنیم تا بینهایت...

لذا*یذ زندگی...

می دونی چی لذت داره؟

اینکه ساعت 9 شب، تازه با یه دونه برنج سرحال که سوپ گوشتش رو تا ته خورده،بزنین بیرون...

بعد یکدفعه یادتون بیفته که چند وقت پیشا یه دریاچه ای بود و یه خلیج فارسی و چقدر قبلش خوش گذشته بود بهتون...

اونوقته که راهتون رو به سمتش کج می کنید و خیلی سریع می رسید جلوی درش...

دونه برنج رو ،تو کالسکه ش می شونید و پیش به سوی پیاده روی...

وقتی که خوب خسته شدید و دونه برنج هم تکه های موز رو خورد،آلبالوهای ترش مزه رو بیرون می یارید و بهش لیمو ترش می زنید و جلوی دریاچه نوش جان می کنید...

می دونید کجاش خوشمزه تره؟اینکه رو به دریاچه خنک بایستی و از هوای لذیذش لذت ببری...

اینکه نسیم سبک ، خنک و روح افزا تو چتری های تازه کوتاه کردت،بپیچه و به بازیشون بگیره...

و تو نفس بکشی...تند و عمیق...

بعد تو به یه فرشته کوچک تو یه دست لباس قرمز با قلبهای سفید که تو کالسکه ش خوابه نگاه کنی و غرق زندگی بشی...

اونوقت دستت رو به دستهای گرم و محکمی بسپری که همیشه پشتت بودن و بهت دلگرمی دادن...

شب هم که به خونه می رسی،اینکه همه جا مرتبه و حتی یک قاشق کثیف توی سینک نیست به وجدت بیاره...اونوقت با میوه های تابستونی تو یخچال، ککتل میوه درست کنی و بزنی بر بدن!

اونوقته که می فهمی زندگی یعنی چی...

عشق یعنی چی...

خدا یعنی چی...

این هم یک بغل گل سرخ برای یک عدد مادر فداکار مثل من!!

دونه برنجی که خانه می ترکاند!

همین آخر هفته ای آمدیم خیرسرمان بعد از بار گذاشتن ناهار و تمیزی خانه ای به هم ریخته که بالاخره یعد از نود بوقی پاکیزه شده بود، پروژه حمل شرکتمان را دست بگیریم و کارهایش را انجام دهیم و ایمیل چک کنیم که دونه برنج آمد پایین پایمان قوم قوم و ماما ماما کرد که بغلش کنیم.

بغلش کردیم و نشاندیمش روی پایمان.جوجه کوچک هم شروع کرد به ورجه وورجه کردن و کوبیدن روی لپ تاپ تا او هم به نوعی ابراز وجود کند و بگوید ما هم بلدیم بنویسیم.

خلاصه بی اختیار ،مشغول نوشتن بودیم!! آن هم یک دستی که جوجه برنج در یک لحظه آنی و در یک چشم بر هم زدن که به ثانیه هم نکشید،ترانس لپ تاپ ما را روی زمین پرتاب کرد...ترانس را برداشتیم و روی میز گذاشتیم و دوباره مشغول شدیم.اما 10 دقیقه بعد همه چیز تیره و تار شد و لپ تاپ خاموش گشت! باتری لپ تاپ ما خراب است و هنوز وقت نکرده ایم تعویضش کنیم.

القصه! دونه برنج را در روئروئکش گذاشتیم و پورت را به برق زدیم ببینیم کار می کند که یکدفعه همه چیز پرید و ترکید!! گویی ترانس اتصالی کرده بود به خاطر زمین خوردن و حال فیوز را پرانده بود!! به ابو جان زنگیدیم!گفت فیوزها را بزن بالا و جای دیگر امتحانش کن،مانیز عمل کردیم!!

نتیجه آنکه فیوزها که دوباره پریدند هیچ!! فیوز فکس و پرینتر و لپ تاپ ابو جان هم به ترتیب به ملکوت اعلی پیوستند!!

بعد هم یک بوی سوختگی مشاممان را آزرد و مجبور شدیم عود جنگلهای استوایی را روشن کنیم برای از بین بردن آثار جرم و خرابکاریهای مادر و دختر!!

آنوقت بود که جوجه برنج به ریش من و پدرش به خاطر خسارتی که زده بود،شروع کرد به قهقهه خندیدن و دست دستی کردن و نانای نانای!

ما نیز حسابی چلاندیمش و به او برای تحمیل کردن حدود 300 تومان خسارت!! بر خانه،دستخوش دادیم...

البته بهتر شد!! چرا؟چون مجبور شدیم علاوه بر تعویض ترانس لپ تاپمان ،باتری را هم تعویض کنیم و یک عدد گوشی به درد نخور را که ته کمدمان خاک می خورد،احیا کنیم تا یک خط دیگر غیر از دو خطی که داریم ،در آن بیندازیم و دم دستمان باشد برای روزهای مبادا!