عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

باغ لواسون

عمه گرامی بنده خیلی خیلی به ممو ارادت دارن!کُلُهم ۱۲ سال از من بزرگترن و تنها دختر خونواده ن!البته بگما!بچه که بودم حدود ۸-۹ ساله ،خیلی باهاش کَل کَل می کردم! 

یه دفه تو باغ لواسون بودیم ،اون پایین بالکن ویلا وایستاده بود و منم بالای بالکن بودم،نمی دونم چی شد که یکه به دو کردیم و اون دسشو به کمرش زد وگف:لوس! منم جواب دادم:قربون تو خوروس! بعد عمه م دوئیده بود و به حاج خانوم(مامان بزرگم) گفته بود:ممو به من گفته اَنِ خوروس! 

همینطوری دهن به دهن چرخیده بود و به گوش سِیِد رسیده بود. 

منم که اصولن کُولی و بُرون گرا و نازُک نارنجی، تا سید گف:عمه مری گفته... مث وحشیا جیغ زدم و انقده وَنگ وَنگ کردم ،که همه از شکر خوردن خودشون پشیمون شدن! 

الانه هم روابط با عمه مری عالیه!  

چن روز پیشا دعوتمون کردن باغ لواسون،اما ما کار داشتیم و زنگ زدم که بهش بگم نمی تونیم بیایم. 

ممو:سلام عمه مری جونممممممممم! 

عمه:سلام عزیزم! باز چی شده؟خبریه؟ 

ممو:حال شما؟ 

عمه:خوبم!داداش چیزیش شده؟خاک به سرم! 

ممو:واااای!عمه بزار جوهر سوال قبلی خشک بشه!بعد هی بپرس! 

عمه:آهان!باز نوش نوش(خواهرم)مریضه؟چشه؟بردینش بیمارستان؟اینم که هی زرت و زرت مریضه!!

ممو:هاین؟نوش نوش؟کی؟؟زرت و زرت؟ ....نه بابا!می خاسم بگم که...

عمه:جدی؟توروخدا راسشو بگو!.. 

ممو:وااااای! عمه!! عمه!!نه!یه موضوعی پیش اومده! بزار جمله مو تموم کنم!

عمه:چی شده؟...آهان فهمیدم!قبل عروسیت حامله شدی؟ 

ممو در حالیکه گوشی رو پایین آورده: دونهههههههههه! بیا خودت به عمه بگو که نمیتونیم بریم لواسون!  

نظرات 17 + ارسال نظر
هلیا شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 10:42

عجب عمه باحالیه ها.عکسی هم که گذاشتی خیلی قشنگه مثلا لواسونه دیگه؟البته حالاهرجا هست خیلی رویایه

آره! هلی همون لواسونه! تو پاییز

مجی شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 10:43 http://albumezendegi.blogfa.com/

سلام /
عمه جان خیلی به شاد شدن روحیه کمک می کنن/ لااقل یه لبخند ملیحی رو لبان ما نشست.

قربان شما مجی جان! من از طرف ایشون می گم:خواهش می کنم!

شاپرک شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:09 http://www.iloveyou37.persianblog.ir

چه عمه باحالی داره به خدا ممو جون. کلی سرحالم کردی

خداروشکر که سرحال شدی شاپی!!

آلما شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:12

خوب خیلی بانمکه که

من خیلی دوسش دارم!:)))

عسل اشیانه عشق شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:45

چه عمه باحالی

عسل جان! وبلاگت برای من باز نمی شه!! :((((

گیتی شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 12:03 http://giiitiiii.blogfa.com/

خیلی باحاله عمه اتتت... حالا چرا اینهمه استرسی؟

خوب دیگه دوسم! عمه مریه دیگه!

نانازی شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 12:35 http://www.nabat.blogfa.com

چه عمه نازی داری!! منظورم با نمک و باحاله!!
اون قربون تو خروست خیلی جالب بود. معلومه ممو لج دراری بودی ها!!

آره! لج در می آوردم بعدشم جیغ جیغ می کردم!خیلی کولی بودم!:)))

سروناز شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 13:50 http://banooye-ordi-behesht.persianblog.ir/

خوب خیلی خوبه یه عمه کم سن و سال داری ... منم با خواهرزادم ۷ سال اختلاف دارم . اما نمیدونم چرا این عمه ها اینقدر مظلوم واقع میشن . مثلا من به همسر زیاد میگم عمته !!!! اما اون نمیگه میگه احترام پدری ات رو دارم می بینی چه آقاست بچم!!!!!!!!!!

آره بیچاره عمه ها!هرچی می شه می گن:عمه ته!

بانو شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 14:15

ممو حامله ای؟؟!!!!!!!!!!
چه عمه اعصاب خوردکنی.... ببخشیدا.... شوخی کردم..

نه بابا! عمه مری اینطوری فک می کرده!:)))

[ بدون نام ] شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 15:03

وای خیلی باحال بود اون قسمت قربون تو خروس
میگما یعنی چی عمت گفته قبل عروسیت حامله شدی؟مگه شما عروسی نکردین؟یکی منو شیرفهم کنه پلیز

این مال قبلترا بود جیگر!!!

هلن شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 23:27

سلااااااام

مردم از خنده ممو جووووووونم

وااااای چه عمه بانمکی کاش منم یک همجین عمه بانمکی داشتم
ولی خدایی اون جایی که گفته بودن نکنه قبله عروسیت حامله شدی خندیدم هاا
الهییی ایشالله همیشه سلامت باشن

راستییییی یه چیزی بگم تا یادم نرفته این قالب بلاگت خیلی خوبه هااااااا آخه اون قبلیه خیلی دیر باز میشد

آره دیگه عمه مری منه! من فک می کنم این یکی دیرتر باز می شه!!

کلوچه خانوم یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 01:56

این درد عمه ی هم سن و سال داشتن چیزیه که تا ادم نصیبش نشه نمیفهمه!!!
حالا برا شما یه نوعش برا ما یه نوع دیگش

الهی....عمه ارزو داره حامله بشی خب یه دونه بیار دیگه

می آرم کُلُوچ!منتهی به موقعه ش!

ونوسی یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 08:49

میگم این نظر بالایی مال منه

اوکی!!

پیتی یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 12:18

یه نظری !! یه چیزی!! همین؟؟؟

بهاره.ع یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 13:41

ممو از کمالات عمه خانم جان مهلبون تا حالا نگفته بودی برام کلی خندیدم از دستشون
از دست دعوای بچگیتون هم خیلی خندیدم دوست جون:-*

آره دوسم!پیش نیومده بود آخه دوسم!

گوش مروارید یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 14:14

مموجون جون سلومی عرض شد
ای ول خوشم اومد که عمه ت هم مثل خودت باحاله
ولی واقعا ما ایرانیا عادت داریم همیشه منتظرخبرای بدباشیم اینو دقت کردی؟؟

آره به خدا!! راس می گی گوشی جونم!

گوش مروارید چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 09:30 http://gooshmorvarid6063.persianblog.ir/

چه عسک باحالی عمت چه موهای نازی داشته ممو هم درحال داغون کردن گل بیده

قربونت برم من! مُردم از خنده! آره در حال پر پر کردن گُل گلایول بیدم!:)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.