عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ماز

این روزا دارم به یه آغاز نو فکر می کنم...که البته آغازش کردم...اما تا انتهای راه خیلی مونده...

در کنارش دارم،به یه معما و علامت سوال هم فکر می کنم که خیلی وقته به پرو پاچه م می پیچه و درگیرم کرده...این معما لاینحل دو تا سر داره! هر وقت به این سر قضیه نگاه می کنم،چیزی دستگیرم نمی شه و به اون سر قضیه هم که نگاه می ندازم،همه چیز انکارناپذیر و یه جورایی مرموزه!

مثل یه بقچه سر بسته می مونه که تو زوایای تاریک ذهنت جا خوش کرده و هر از چند گاهی قلقلکت می ده و وولوولک تو جونت می ندازه که بهش فکر کنی...وقتی بازش می کنی و چیزی دستگیرت نمی شه،دوباره می بندیش و با یه شوت جانانه پرتش می کنی اون ته تهای روحت تا فراموش بشه...

شاید اصلن حل یا دونستنش اونقدرها برام مهم نباشه! اما یه معما اگه نخواد حل بشه و تو هاله ای از ابهام بمونه،می شه یه راه نرفته یا یه بستنی طعم دار امتحان نکرده...یه معما همیشه یه معما می مونه و بعضی اوقات تبدیل می شه به یه راز بزرگ...

شاید بشه این معما رو با یه سوال ساده،حلش کرد اما خودم دیگه پیشروی بیشتر و کند و کاو رو جایز نمی دونم و با خودم می گم: بزار همونطوری که هست دست نخورده باقی بمونه! شاید خیلی حقیقتها و وقایع پشتش باشه که نشه هضمشون کرد...نشه شنیدشون!

داشتن معمای کهنه و قدیمی توی دالانها و ماز های پیچ در پیچ تاریک ذهن چیز بدی نیست و حتی گاهی اوقات هیجان انگیزه...مثل عتیقه با ارزشی می مونه که هر از چند گاهی بیرونش می آری و خاکش رو می تکونی و بعد از بررسی زوایاش دوباره می زاریش تو جاش و میری پی کار خودت تا دفعه بعد بیای و دوباره همون آش بشه و همون کاسه...

با اینکه بعید می دونم به این زودیا معلوم بشه و یا اصلا" اتفاقی بیوفته که پرده ها فرو بیفته و این راز بر ملا بشه،امیدوارم هر چه زودتر حل بشه و معلوم بشه که می خواد چی بشه و چه جوری بشه!!و آیا ادامه این راهی که توش اینقدر تونلای پر رمز و راز داره و رابطه هاش اینقدر به هم پیچیده ست،درسته؟نمی دونم...شاید دیگه ادامه ای در کار نباشه...

خودمم معنی جمله آخرممو نفهمیدم!!!

پینوشت: 5 شنبه از اون روزای عالی بود...واقعا" دستت درد نکنه...خیلی خوش گذشت دوستم!خیلی خوردم به خدا و حسابی هم سر بازار رفتن ما و ماجراهاش خندیدیم...!بنده هم که....بعله دیگه! با آهنگ روحی(گرگ لاغره!!)چی کار کردم؟هیچی بهتر از این نیست که آدم مهمون یه خانوم کدبانو و لوند باشه که فیلم عروسیشم آخرش باشه با اون دامن خوشگلش!

جالب اینجاست که دوربینتم جا بزاری و دوباره برگردی این خانوم خوشگلو ببینی...

همین الان شنیدم: دخملی نازنینم....تسلیت...الهی بگردم...باورم نمیشه...

نظرات 42 + ارسال نظر
نازلی شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:16 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

گاهی دست نزدن به یک سری معما خیلی بهتره و صلاحتره.
دوستم دیگه به من سر نمیزنی. کلی نوشتم که تو برام نظر نزاشتی
میبوسمت

بمیرم الهی...می آم...اما امروز یه هو حالم بد شد!

به نظر من هر چیزی که برات سوال بود، پرسیدنش ایرادی نداره. البته بجز مسائل خصوصی دیگران که دونستنش فقط برای شخص مورد نظر مجازه. اونم دیگه خیلی خصوصی. مثلن راجع به مسائل فوق العاده شخصی!!
حالا اگر هم پرسیدی طرف دوست داشت جواب می ده دوست نداشت نمی ده. اونوقت اصرار بر سوال کردن زیاد جالب نیست. ممو خودتو اذیت می کنی ها! به نظرم باید حلش کنی چون ولت نمی کنه.
حالا من املاتو تصحیح کنم. اون عتیقه ست ممو جان . شما شدی 19. صد آفرین می گیری

نانازی شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:23

ممو جونم سلام چه اتفاقی برای دخملی نازنین افتاده ؟

پدرش دیشب فوت کرده...

خانم خانما شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:23

سلام عزیییییییییییییییییزم
چقدر از دیدنت خوشحالم خانمی
خیلی خیلی باهات حس صمیمیت داشتم.خیلی هم خوشجل میرقصی.حتی با آهنگی که دوست نداری :دی
راستی اصلا فکر نمیکردم همسایه هم باشیم!
دیگه دوستای واقعی هستیم

حتمن عزیزم...منم همینطور تو انرژیت خیلی مثبت بود...قربونت برم!
خصوصیتم گرفتم...

روشن شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:30

دخملی چی شده؟؟؟؟؟؟ توروخدا بگو

پدرش فوت شده دیشب...

گوش مروارید شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:36

حالم خیلی بده اشکام دارن همینطور میان پایین
آخه چرا چی شد یهو؟

روشن شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:50

اصلا باورم نمیشه. خیلییییییییییییییی ناراحت شدم. خدا بهش صبر بده.

خانم خانما شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:11

اصلا باورم نمیشه ممو
تو شوکم...بد جوری تو شوکم.
خدایا.چرا؟

نازی شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:15 http://www.iloveyou37.blogfa.com

ممویی خیلی خیلی ناراحت شدم. خدا صبر بده بهشون

مریسام شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:30

ممو دخملی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پدرش فوت شده...

غزل شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:39

غزل شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:41

کاش میشد ببینیمش از مراسم خبری ندارین

نه هنوز!

غزل شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:47

اگه خبری چیزی بدستت رسید به منم بگو

باشه...

پریا شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:22 http://abaneh.blogfa.com/

ممو جونی مرموز شدیا جدیدآ یه جورایی باهات موافقم . خیلی چیزا هست که آدم بهتره زیاد سعی نکنه سر ازش در بیاره راز بمونه بهتره

آهو شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:28 http://www.lahzehayeman1.blogfa.com

نمیدونم چی بگم!!!!طفلک دخملی اونهمه باباشو دوست داشت!!!!الان چی میکشه!خدا صبرش بده!من طاقت ندارم!

مریسام شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:49

ممو یعنی سکته کردن؟؟؟ یا بیمار بودن؟؟

ایست قلبی ...

روژین شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:55

وای ممو جوننننن واقعا ناراحت شدم ... اخه چرا؟

روژین شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:57

خیلی خوشحال شدم دیدمت عزیزم ...خیلی حس خوبی داشتم .... :* میدوستمت ...
میخواستم بیام از ۵ شنبه بنویسم که بلاگ خانم خانمها رو دیدم و واقعا شوکه شدم که چطور ممکنه :(

منم همینطور نازنینم...
نمی دونم به خدا!

جز تو تمومه دنیا پر شنبه 18 دی 1389 ساعت 12:20

خیلی برا دخملی ناراحت شدم.. متاسفم. خدا بیامرزدشون..

یاسمن شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:20

سلام ممو جون من همیشه وبلاگ دخملی رو می‌خوندم امروز صبح تویه وبلاگ هلیا خوندم چی شده تو رو خدا ازش خبری داری می‌تونی اگه از مراسمشون خبردار شدی به من هم میل بزنی دارم دیوونه می‌شم می‌تونی خبرم کنی ممنون میشم ازت من وب ندارم اگه تونستی برام میل بزن


مموووووو
منم باورم نمیشه
آخه خوب بود پدرش که
مگه نگفت مشکل قلبیش مهم نیست؟
دارم از غصه می‌ترکم

ایست قلبی بود...آره! مشکلی هم نبود...فقط یه بار آنژیو کرده بود...یه دفعه دیشب اینطوری شد...من که از صبح روحیه مو باختم! نمی دونم چرا!

دزی شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:07


خیلی داغووون شدم
من خودمم از پریشب تو بیمارستان بودم

چرا؟؟دزی؟

بانو شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:08

متن زیبایی نوشتی...
روحش شاد...

ستاره شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:37 http://www.khodayesetare2.blogfa.com

خیلی سخته خدا صبر بده بهش

آمارین شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:48

ممو جان. شما میرید مراسمش؟ میتونی اسم پدر و پدربزرگ دخملی رو یه جوری بفهمی؟ اگه دیشب فوت کردن امروز تشییع جنازه س. دوس دارم نماز وحشت براش بخونم. میتونی بهم بگی؟

ندا -تهران شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:49

دوستم خواهشا اگه از مراسم باخبر شدی بهم ایمیل کن پلیز...من شماره موبایل دخملی رو دارم ولی اصلا نمیتونم بهش زنگ بزنم...چی بگم که از غمش کم بشه...

چشم عزیزم...حتمن!


ممویی
دارم از غصه له میشم. . .
یعنی چی آخه؟ وای دارم خل میشم منم. چرا این روزا این مدلیه؟ من هی خبرای اینجوری می‌شنوم؟ تا یه چیز خوب پیش میاد بعدش گند می‌خوره به حالم. . .اگر خبری شد به منم میگی؟

نیک شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:43

و باز هم شعار ما اینست
اندر عمل فضول چزانی پیروز باشی ممویا...
اممممممممممممممما من ممو رو به عنوان بدقول ترین وبلاگ نویس پرشین انتخاب میکنم
میدونی چرا ؟
چند وقت پیش نوشتی که قصد رمزدار نوشتن نداری و یه رمزدار دیگه که نوشتی آخریشه اما بعد اون دیدم دو سه تا دیگه نوشتی.
غمت مباد هر جور دوست داری بنویس .اصلا همه رو رمزآلود کن .فقط گاهی بیا و بنویس حالت خوبه برای ما بس

آخه پیش اومد...مجبور شدم

میثمک شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:54 http://meesmak.blogfa.com

خیلی ناراحت شدم. حالم گرفته شد. متاسفم

من و هسملی شنبه 18 دی 1389 ساعت 18:19 http://manohasmali.blogfa.com

ممو چی شده؟!
بابای دخملی فوت کرده؟! آره؟!
خودشو که نمی شناسم، ان شاء الله خدا بهش صبر بده

ایشالا...

بی زمان شنبه 18 دی 1389 ساعت 20:55 http://morakabeman.blogfa.com

افسون شده شنبه 18 دی 1389 ساعت 23:27

غمگینی رو از خودت دور کن

ساره یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 00:57 http://sariano.persianblog.ir

وااااااااااای تنم یخ کرد. باورم نمی شه ممو:((((((((( الان خوندم چی شده... خدایا:((
می شه شماره ی دخملی رو بهم بدی؟ اگه برات مقدور نیست می شه از مراسم باخبرم کنی که اگه تونستم شرکت کنم؟ ممنون عزیزم:((

موبایلشو فک نکنم جواب بده...

محزون یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 02:48 http://reza70.BLOGFA.COM

متاسفم

فیروزه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:24 http://2nimeyeroya.blogsky.com

خدا بهشون صبر بده ... خیلی غم بزرگیه ... خیلی برای دخملی ناراحتم ...
خدا رحمت کنه پدرشون رو ...
ممو جان از دخملی خبر داری؟ خوبه؟ (چه سوال مسخره ای پرسیدم! چه جوری میشه خوب بود؟) ... از طرف من بهش تسلیت بگو ... خیلی دوست دارم تسلای این غم و درد بزرگش باشم اما واقعا نمی دونم چه جوری ...

عزیزم...قائدتا؛ حالش خوب نیست...غم عزیزه دیگه!‌حتمن می گم...حتمن...

اطلسی یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:45 http://http:/

چی بگم که غم بزرگیه...ای خدااااااااا

من:moji یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 14:14 http://www.minevisam123.blogfa.com/

با اینکه ارتباط خاصی باهاش ندارم ولی دوست دارم حضورن خودم رو شریکش اعلام کنم
دوست دارم توی مراسمشون باشم ولی شاید هرکسی دلایلی داشته باشه و دوست نداشته باشه غریبه توی جمع خانوادگیشون حضور داشته باشن کاش می شد برنامه ای بچینیم و ببینیمش

دوست وفادار هستی و لایق همه جور انرژی گذاشتن

عزیزم...گفته به هر کی که می شناسم آدرسو بدم...برات گذاشتمش...فردا ما همگی می ریم...

فیروزه یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 15:18 http://2nimeyeroya.blogsky.com

ممو جان منم دوست دارم توی مراسم شرکت کنم ... امکانش هست آدرس بدی بهم؟!

سیندخت یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 23:44 http://sindokhtane.blogfa.com

نمیدونم براتون مقدوره یا نه...خیلی دلم میخواد آدرس داشته باشم که اگه تونستم حتما مراسم رو شرکت کنم...اگه می تونی برام کامنت بذار عزیزم...دخملی عزیز فکر میکنم اونقدر که باید من رو بشناسه!

غزل دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 08:47

یعنی امروز میریننننننننننن ممو منو یادت رفت
ایراد نداره پس از طرف من بهش تسلیت بگین

حتمن!

گوشی دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 10:06

ممو از طرف من حتما بهش تسلیت بگو

حتمن عزیزم...بهش می گم!

بانو دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 19:46

اوممممممممم.. رنگش که خوبه... حتما مزه اش هم خوبه...
ساعت نزدیک 2 پست گذاشتی ... اما من ساعت 7 لینکت رو از ریدر دیدم.. این سیستم بلاگ اسکای فاجعه است..
فقط این موضوعش بده...

واقعن! اون موقع تازه ناراحتم می شن بهشون ایراد می گیری...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.