عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

گزارشی از نمایشگاه کتاب 93

درست شنیدم؟

در مورد نمایشگاه پرسیدین؟

راستش رو بگم؟

عالی بود...عالی...

حتی می تونم بگم بهتر از پارسال...

البته من فکر نمی کردم امسال اینقدر پر مخاطب و پر فروش باشه اما بود...وقتی داشتم از بین غرفه های رمان گذر می کردم تا به غرفه پرسمان برسم،همه شون نه تنها شلوغ بودن،بلکه فروششون هم بالا بود.همه ناشرین هم راضی بودن.

تو اون یه ساعتی که تو غرفه خودمون نشسته بودم به جرات می تونم بگم  70 تا 80 جلد کتاب از پرسمان فروش رفت!!

نمی دونم مخاطب زیاد شده بود یا اصولا سرانه مطالعه کشور داره بالا می ره! اما هر چی که هست جای شکر داره که حداقل مردم به خوندن کتاب علاقمند شدند.

اول کار که نزدیک غرفه شدم چند تا از نویسندگان پیشکسوت و عزیز رو دیدم و حسابی با هم حال و احوال کردیم و از دیدنشون خوشحال شدم: مژگان مظفری،نشاط داووی،پروانه شفاعی،فرخنده موحد راد و...

چقدر حال دونه برنج رو از من می پرسیدن و اینکه چرا نیاوردمش نمایشگاه!!

یه چیز دیگه برام خیلی جالب بود و اون این بود که آقایون هم به جمع رمانخوانان و طرفداران رمانهای بانوپسند اضافه شده بودن.

دیروز من اندازه دخترها برای پسرها هم کتاب امضا کردم!...

امسال بر عکس پارسال مخاطبین خیلی تینیجر نبودن...بیشتر خانمهای خونه دار و شاغل بودن.بین آقایون هم دانشجوها تو صدر جدول بودن.

چند تا از دوستان عزیز وبلاگی رو هم دیدم که خودشون رو کامل معرفی کردن و از دیدنشون مسرور شدم و کتاب رو بهشون تقدیم کردم.ممول عزیزم و همسرش،بهار جان،شمیم،مریم جون،سحر،مهلا و زهره عزیز از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.(من اون روز چقدر خواننده به اسم زهره داشتم!!)

واقعا از اینکه تو این ازدحام و شلوغی و راه دور اونم جمعه اومدن نمایشگاه ازشون یه دنیا ممنونم...

چقدر از دوستان خودم اومده بودن...

یه خانم جاافتاده اومدن غرفه که پارسال دیده بودمشون و چهره شون برام آشنا بود...از اینکه همون اول کار خیلی سریع کتاب رو به هوای اینکه کتاب اول رو دوست داشته،خرید،خوشحال شدم.

دو تا دختر جوون و مهربون هم از شهرستان و راه دور اومده بودن که چهره های خیلی دوست داشتنی ای داشتن،وقتی گفتن از کتاب اول خوششون اومده و می خوان دومی رو هم  داشته باشن،کلی خوش خوشانمون شد!

یه آقای جوانی هم اومدن و اسم کتاب رو گفتن و گفتن برای خانمشون می خوان...

یه دختر خانم کم سن و سال که فکر کنم هر سال به غرفه سر می زنه،4 تا نسخه از کتابم رو خرید مثل پارسال! می گفت با دخترخاله ها و خواهرم دعوامون می شه ...باید هرکدوم جداگانه کتاب رو داشته باشیم...

از همینجا از همه تشکر می کنم و امیدوارم که از کتاب خوششون بیاد...

امسال واقعا سرم شلوغ بود و نتونستم راه بیفتم این غرفه اون غرفه و کتابی بخرم !چون ابو نتونست جای پارک پیدا کنه و دونه برنج هم تو ازدحام نمایشگاه اذیت می شد.

برای همین اونا رفتن خونه یه دوست عزیزی که همون طرفها بود و بعد از اتمام تایمم سریع اومدن دنبالم.

از فروش کتابم خیلی راضیم...می دونستم حتما فروشش خوب هست اما نه دیگه تا این حد...

اما کارمند فروش نشر بسیار بسیار راضی بود و می گفت مورد استقبال خوبی قرار گرفته...(خداروشکر!)

روز جمعه که وارد غرفه شدم،از چند صد تایی که برای این سه روز آورده بودن،فقط 30 تاش مونده بود که اون 30 تا هم خودم تو غرفه بودم و فروش رفت... وقتی متوجه شدن تموم شده،رفتن انباری بالا که سریع غرفه رو شارژ کنن...

این رو یادتون هست؟

این یکی رو چطور؟

باز هم می یام و از نمایشگاه براتون می نویسم...

دوستتون دارم خوانندگان صمیمی و باشعورم...

تا بعد!

http://s5.picofile.com/file/8122016576/small.jpg