عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

حواشی نمایشگاه کتاب 92

جونم براتون بگه که غرفه های رمان طبیعتا ساعتهای 5 و 6 بعدازظهر شلوغ می شه...معمولا خیلیها گذری هستن و خیلیهای دیگه خریدار!

اکثرا" هم خانم هستن.یعنی آقایون که رمانخونیشون زیر صفره! البته حق دارن چون رمانها بیشتر بانوپسنده.

رنج خواننده ها حد وسط نداره!اونطوری که من دیدم، یا تینیجرن یا خانمهای جا افتاده! شاید به دلیل مشغله زندگی باشه.خانمهای جوونتر،ممکنه به دلیل درگیر کار و زندگی بودن،زیاد رمانخون نباشن.

کلی من با این فسقلیای بامزه و خوشگل،کلی خوش گذروندم.تینیجرا که همه دنبال کتاب جدید و همخونه مریم ریاحی بودن.بعضیها هم می اومدن اول، آخر داستان رو می خوندن و بعد می بردن.یعنی اگه خوب تموم می شد،می خریدن وگرنه می زاشتنش کنار.



یه دختر بامزه با پدرش اومده بود.پدرش خیلی محترم و خوش اخلاق بود.داشت تو غرفه رو می گشت و پدرش هم از دستش کلافه شده بود،می گفت: بخر زودتر بریم...دخترخانوم هم رفت طرف کتابه و برداشتش و گفت: بالاخره پیداش کردم! پدره گفت:خدارو شکر !بریم؟ وقتی داشتم براش می نوشتم،پرسیدم: از کجا منو می شناسی؟ اول من و من کرد اما بعد گفت:مژی جون گفتن! گفتم:کدوم مژی؟ که جواب نداد! اما حدس می زنم که همون خانوم گلی باشه که چند وقت پیش بهم تو فیس پیغام داد.

برام جالب بود! یه خانم میانسال اومد جلو و با من احوالپرسی کرد و بعد گفت: به من گفته بودن کتاب شما نمایشگاه می یاد بیرون اما من رفتم کتابفروشی و دیدم هست همونجا خریدم.دستتون درد نکنه!خوندمش و خیلی خوب بود...بعد هم جدیدترین رمانها رو گلچین کرد و زد زیر بغلش و رفت.شاخام در اومده بود!!فکر نمی کردم اینقدر این مساله همه جا بپیچه!

یه دختر خانوم خوشتیپ که آبی پوشیده بود داشت جلوی غرفه تبلیغ نشر علی رو می کرد که نزدیک بود یکی یه چیزی بهش بگه! اما اون هم کتاب رو خرید و با خوشحالی رفت...

یه دختر ملوس دیگه که معلوم بود بیشتر از 22 نداره،اومد و 4 تا از کتاب خرید و داد دستم...ازش پرسیدم: چرا 4 تا عزیزم؟ گفت:واسه خودم و دخترخاله هامه!! هیچ کدوم به هم قرض نمی دیم!مجبوریم جدا بخریم!

یکی دیگه اومده بود که همه ش می گفت: من رمان کل کل می خوام!! دختر و پسری...دانشجویی! بعدشم با کتاب من فال گرفت: یه ذره از اول خوند،یه ذره از وسط و یه کم هم از آخر! بعد هم خرید و دادش به من...بهش گفتم: عزیزم...رمان من اونطوری که تو فکر می کنی نیست ها! کل کلی و اینا! دانشجویی هست اما بچه گانه و لوس نیست!"دختره رفت بالای درخت سیب بچینه،اشتباهی سیبه افتاد تو کله پسره و بعد با هم دوست شدن!! یا با یه نگاه عاشق شدن و پسره دختره رو از تو رودخونه و غرق شدن نجات داد" هم نداره!من اینطوری ننوشتم ها! اما اون با پافشاری گفت: نه! من همینو می خوام...جل الخالق!!

از غرفه که بیرون اومدم،با ابو رفتیم نشر آموت تا صخره های شیشه ای رو بخرم!نشر شلوغ بود و یه دختر 20 ساله اومد جلو و از آقای علیخانی پرسید: ببخشید آقا! رمان همخونه مریم ریاحی رو دارین؟؟آقای علیخانی گفت: نه! متاسفانه!! من از خنده ترکیده بودم...آخه دختر خوب!یه سرچ تو نت بزنی هست! همخونه مال پرسمانه...اصلا از همین ایستگاه اطلاعاتی تو نمایشگاه می پرسیدی،برات تمام لیست نشرها و آدرسهاشون رو می آورد!من راهنماییش کردم که بره پرسمان...

به نکته خیلی جالبی هم برخوردم در مورد ابو!! ایشون روز جمعه رگ غیرتشون به شدت بیرون زده بود!!یعنی از لحظه ای که من لباس پوشیدم و از خونه بیرون اومدیم،غیرتی بازیش گل کرد: این چیه پوشیدی؟بپوشون!

یعنی واقعا نمی دونستم من چی رو باید بپوشونم؟مانتوی بلند و روسری بلند کجاش مشکل داشت؟بعد از اینکه از غرفه اومدم بیرون،بدو بدو دوئیده جلو!دستمو گرفته داره میبره از نمایشگاه بیرون!می گم: وایستا! می خوام برم آموت کتاب بخرم! برم افی رو ببینم! می گه:زودی برو و برگرد...من رفتم افی رو دیدم،با هم حرف زدیم...هی ازونطرف سرک می کشه...هی میره، می یاد! بعد که با هم رفتیم بیرون،می گه: هوای اینجا خفه ست!! برای تو و بچه ضرر داره!! واسه چی می خوای یه روز دیگه م بیای؟ خلاصه اینکه من به عمرم اینطوری ندیده بودمش! نزاشت برم جلوی غرفه "نگاه" از کتابی که دوست جون می خواست،سوال کنم! منو برد گذاشت یه گوشه خلوت از سالن شبستان،گفت: وایستا خودم می رم!! بعد از اینکه منو برد بیرون،گفتم من دلم هات داگ می خواد!از همون چرکا! چنان چشم غره ای رفت که پوکیدم!

از خنده مرده بودم...چون من همیشه خودم رعایت می کنم و اون خودش هم می دونه و بهم اعتماد و اطمینان داره! هیچوقت ایرادی نمی گیره چون می دونه من جیغ نیستم! نمی دونم اون روز چش شده بود!!

خلاصه اینکه حسابی این چند روزه موردای عجیب غریب زیاد دیدم...

نظرات 26 + ارسال نظر
ثنا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:02

خانم ممو قلمتون زیبا و گیراست هیمن دلیل خرید کتاب شما بوده
من یکی از خواننده های خاموش هستم و کتابتون رو تهیه کردم واقعا شیوایی قلم رو تحسین می کنم احساسات ناب دخترانه و زنانه خیلی زیبا به تصویر کشیده شده می تونم بپرسم کتاب دوم شما کی چاپ می شه

یعنی تموم شد خوندنش؟کتاب دومی هنوز تو مرحله دومه!شما لطف دارین

بازیگوش دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:10

نشد بیام امروز احتمالن بیام می گیرمش

الهه دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:27 http://man-va-va.persianblog.ir

خب از این به بعد شما مشهور میشین دیگه یه خانوم نویسنده باکلاس احتمالاً ابو خان از این خوشش نمیاد که همه درم ورتون حرف بزنن

عزیزم تا شهرت و نویسنده شدن فرسخها راهه...

مبینا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:50 http://aroosesefidpoosh.blogfa.com

سلام عزیزم.منم اومدم به غرفه سر زدم.اما یه دوست کمی عجول باهام بود.نشد کتابو دقیق ببینم.ایشالا بزودی دوباره سر میزنم.در ضمن بهت تبریک میگم.موفق باشی

من که طرح جلدش رو گذاشته بودم...دیگه رفتن و دیدن نداره!

فیروزه دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:51

امروز توی غرفه هستی ممویی؟ ... ببینم میشه امروز بیام و کتاب با امضای خودت رو بخرم یا نه ...

امروز هستم...اعلام کردم

فلفل خانم دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 12:12 http://fellfooli.persianblog.ir

عزیییزم خیلی خوشحالم که همه خوششون اومده .بی صبراانه منتظرم که بخونمش. به نظرت تا ۳ ماه دیگه که من برم شیراز اونجا گیرم میاد یااینکه از حالا از تهران بگم بخرند؟!

ممنونم عزیزم...شیراز رو نمی دونم!اما تهران همونجاهایی که اعلام کردم الان هست..

بهاره دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 14:18

سلام ممو جان . امروز دقیق ساعت 6 اونجایید . یا زودتر ؟
چون من ساعت 6 کلاس دارم . می خام ببینم اگه زودتر هستید بیام از خودتون کتاب رو بگیرم .

عزیزم من 6 اونجا هستم.قبل از من یه نویسنده عزیز دیگه اونجاست که نمی تونم زودتر برم.

پریسا ادیسه دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 14:30

وااااااااااای ممویی چقدر آرزو داشتم کتابت رو منم داشته باشم. . . پوووفففف. . . حالا کتابت بعد از نمایشگاه کجا فروخته میشه ممویی؟ مامانم برام بگیره بفرسته بیاد. . .

عزیزم...تو ادامه مطلب پستهای پایین گذاشتم آدرس کتابفروشیها رو.

tecton دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 15:55 http://S-parlos.blogsky.com

من تمومش کردم...
تو صغحه های ده تخلص خودتو به جا گذاشتی با گفتن عطر برنج که
بعد اینکه رمان هایی که من می خوندم قدیما اینجوری بودن که دو سه فصل اولشون حال بود وسطش برعکس می شد بعد آخرش دوباره حال! یا اینکه نصفیش حال و نصفیش گذشته...ولی تو رمان شما یکم داشتم توش گیج می خوردم که سریع فهمیدم فصل فصل می رفت حال و گذشته...جالب بود...رسا و شیوا بود...

جدی؟دو روزه!! عزیزم...اگه به زمان فعلها دقت می کردی،متوجه می شدی.فعلهای گذشته مال گذشته است و فعلهای حال زمان حال.اون مساله لازم بود برای پیشینه دادن به خواننده...سبک جدیده!
ممنون از نظرت...

پریسا ادیسه دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 16:44

خیلی ممنونم ازت ممویی جونم. . .

هلیا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 17:49

مثل ایکه ابو خان بابا شده ها فکر کردی فقط خودت مامان شدیدرضمن خیلی دلم میخواست بیام نمایشگاه ببینمت با این بچه نمیشه ولی خب خوشم میاد چندوقت دیگه مثل خودم میشی میبینی اینکه دلت لک بزنه یه جا بری نتونی یعنی چی(ایکون هلی بدجنس)

چی بگم والا!

پیرامید دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 18:41 http://lifeformyself.persianblog.ir

چه جالب.... یه نویسنده.... من فکر کنم تازه اومدم این جا.... محیطش رو دوست دارم... شما هم به ما سر بزنی خوشحال میشیم..... من هم دارم یه داستان می نویسم (؟) این علامت سوال رو گذاشتم چون فعلا به خاطر ترجمه یه کتاب دیگه ولش کردم..... دوست دارم مراحل کار چاپ کتابتون رو بدونم.... البته اگه براتون مشکلی نداره.... چون من هیچ وقت کاری به مجوز و اینا نداشتم.... خود انتشارات کارها رو می کرد.... حالا که می خوام داستان بنویسم می خوام اینا رو بدونم که برای شما سخت بود مجوز گرفتن؟ و اگه لطف کنی و اسم کتابت رو هم بگی که بیش تر خوشحال می شم.... در ضمن من لینکتون می کنم.... اگه شما هم دوست داشتی دیگه بسیااااااار ما را خرسند کردی

عزیزم.من فقط کتاب رو تحویل دادم و تمام مراحل از جمله مجوز و چاپ و نشر با خود ناشر بود...متاسفانه در این مورد کمکی نمی تونم بکنم.

پیرامید دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 18:45 http://lifeformyself.persianblog.ir

شرمنده ممو جان..... الان دیدم کتابت رو..... نیازی به معرفی نیست پس!

ساینا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 18:55

خاطرات شیرین اولین کتاب

واقعا شیرینه...

بانو دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 20:49 http://heartplays.persianblog.ir/

سلام خانوم نویسنده....

عزیزی...

شکوفه دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 21:58

سلام. برام سواله چرا غش کردی از خنده بخاطر سوال اون دختره ؟
نه ،جدا همه نمی دونن که همخانه مال پرسمانه . راستش من تا همین چند روز پیش فکر می کردم انتشارات پرسمان ناشر کتابهای کمک درسیه !
و اتفاقا دنبال رمان همخانه هم بودیم و از همه ی غرفه ها یکی یکی می پرسیدیم
هیشکی هم به ما نخندید

هیچ ترتیب درستی که توی چیدمان و سازماندهی کتابها نبود . مثلا هیچ سالنی نبود که فقط نمایشنامه باشه و کتابای سینمایی... از این رو کسی که دنبال یه کتاب خاص می گشت باید کللللل شبستان رو می چرخید.حتی به اسم ناشر هم نبود.نمیشد پیدا کرد.

اون ایستگاه اطلاعاتی تو نمایشگاه هم اطلاعات غلط میداد.ما سه تا کتاب بهش گفتیم با اسم نویسنده و ناشر ؛ گفت نیست ! ولی گشتیم و پیداشون کردیم اونم از عرفه هایی که اصلا ربطی نداشتن.

من کتابی که مال انتشارات ایکس بود رو از انتشارات ایگرگ خریدم تو همین نمایشگاه !! خودم هنگ کرده بودم!

جدی؟باید به روز باشین دیگه!

الی.خ سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 10:25

کتاب رو خریدم و الان صفه های آخرم
باورم نمی شد که تو این کتاب را نوشته باشی مموووووو چقدر خشگل نوشتی من شخصیت تو رو می شناسم کمی عجول هستی اما خیلی با صبر همه چیز رو توضیح داده بودی فصلا و احساس آدما
خیلی خوب توانستم با کتابت اخت بشم و باهاش برم جلو
دستت درد نکنه منتظر کتاب دوم هستم بی اندازه

ممنون عزیزم...

فرشته سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 10:33

سلام خانمی ...خب هی بیایید اینجا و از خاطرات خوب نمایشگاه بگویید و هی دل ما را آب کنید که سعادت نشد بیاییم و شما رو ببینیم و کتاب را با امضای خودتان داشته باشیم ...هییییییی

ولی خیلی براتون خوشحالم که خبرای خوبی بهتون رسیده. امیدوارم همیشه موفق باشید.

و...
اگر باز هم برنامه ی برای رفتن نمایشگاه داشتید اطلاع رسانی می کنید.ممنون می شم .

حتما!

گلی سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 10:45 http://www.mygreendays.blogfa.com/

عزیزم
خیلی خوشحالم که اینقدر خوشحالی

ممنون گلم...

شیده سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 10:58

مرسی که نوشتی
منم رفتم بیرون حتما میرم میخرمش خیلی دوست دارم بخونمش ولی حیف که امضای نویسنده نداره :(

عزیزمی...نی نی جونم چطوره؟

نازی سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 11:18 http://http://www.mybeautifulangel.blogfa.com/

سلام عزیزم. تبریک میگم بابت چاپ کتابت. وقتی اولین مقالم تو یه ژورنال چاپ شد کلی ذوق کردم . چاپ یه کتاب موفقیت بزرگیه .به امید موفقیتهای بیشترت تو این حیطه . با اینکه خیلی اهل رمان ایرانی نیستم اما حتما سعی میکنم کتابتونو تهیه کنم. نمیدونم جمعه تو نمایشگاه هستید یا نه. خوشحال میشم ببینمت . راستی کدوم غرفه؟

ممنون عزیزم.تمام اطلاعات تو بقیه مطلب پستهای پایین هست.

tecton سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 11:38 http://S-parlos.blogsky.com

چی شده؟
دقت نکردم به فعل ها:)ولی زود فهمیدم...نمی دونم چجوری:)
آره تموم کردم:) کتاب رمانه که برا وبلاگ گیلاسی هم تازه شروع کردم هم مثه شما یه فصل درمیون گذشته حاله!
خوب من خیلی وقت بود رمان نخونده بودم:)

شیده سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 14:09

ممنون نینی هم خوبه
سلام میرسونه
مگه پستمو نخوندی؟
واست پسورد گذاشته بیدمممم
راستی جنسیت نینی شما مشخص نشد؟
تقریبا با هم بودیم آخه
زود برو سونو بیا لو بده
رمزو دوباره برات میزارم شاید نرسیده

دیدم عزیززززززززززززم!

نیلوفر سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1392 ساعت 16:31 http://www.niloufar700.persianblog.ir

من که به خاطر شرایطم نتونستم بیام اما خواهرم کتابت رو از یه کتاب فروشی توی آریا شهر برام خریده عزیزم. بازم بهت تبریک میگم. توی این روزهای شلوغی نمایشگاه مواظب خودت و دونه برنجت باش

مرسی عزیزم...

یاسمین جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 00:06

سلام ممو جان من روز_ ٢شنبه نتونستم بیام نمایشگاه و کتابو با امضایه خودتون بگیرم ولی امروز رفتم خریدمش.
هنوز نخودمش ولی راستی چرا اوله کتاب اسمه شمارو بعنوان مترجم نوشته؟ مگه شما نویسندش نیستین؟

اشتباه چاپیه عزیزم...ویراستار اون رو ندیده!

گ(خواننده خاموش جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 16:29

نمی دانستم کجا برای شما در مورد کتابتون نظر بزارکم.تو سایت هم نظر م را گفتم.
کتاب رو خوندم به نظرم کتاب شما زنده بود رنگ داشت جان داشت .همه چیز به نفسیر و قابل باور بود منطقی و پویا
حس خوبی ازش گرفتم قلمتان جاوید

ممنون و موفق باشید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.