عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

و قصه ما به سر رسید...

یکی بود٬یکی نبود...زیر این طاق کبود٬جایی که صبحها خورشید موهای آفتابیشو شونه می کرد و شبا ستاره ها مثل دکمه های ریز ریز٬ دور و بر ماه زیبا می چرخیدن و شعر می خوندن٬شهر بزرگی بود که بهش می گفتن پایتخت...

صبحا پایتخت می شد دود و کار و شبها می شد پر از غولهای آهنینی که شهر رو روشن می کردن و جوونترها تو این غولهای آهنی ویراژ می دادن و دود به حلق پیاده ها می فرستادن...

تو یکی ازین خونه های کوچیک شهر،تو یه کوچه درختی که بهارها بوته های یاس٬کوچه ها رو عطرآگین می کرد٬یه دختری بود که اسمش مثل خودش مهربان بود...موهاش بلند مثل کمند٬چشماش مشکی و قشنگ...در جوار این خونه کوچیک و نقلی٬یه جواد بود و یه دل عاشق...صبح به صبح وقتی مهربان موهاشو زیر نور آفتاب شونه می کرد٬ بند دل جواد پاره می شد و دلش تیکه تیکه لابه لای تارهای مشکی و بلند گیر می کرد...

جواد عاشق بود...هر روز صبح که مهربان می رفت سر کار،اونم باهاش می دوئید تو کوچه و تماشاش می کرد...

آخرش جواد بعد از چند سال نتونست طاقت بیاره و مهربان رو از خانواده ش خواستگاری کرد...

وقتی عقد می کردن٬وقتی دست مهربان مو بلند تو دست جواد بود٬وقتی داشتن برای همدیگه از آینده و عشق و رویا می گفتن٬ جواد یواشکی بیخ گوشش گفت:همیشه باهات می مونم...تا آخر عمر...تا منو داری از هیچی نترس...

همه چیز آروم بود...همه چیز رویا بود ...مثل یه حباب رنگی و قشنگ...مثل سطر سطر بهار...مثل آواز ستاره های دنباله دار...

تا اینکه یه روز مهربان و جواد سوار ماشین شدن برن مسافرت جایی مثل طالقون...مثل جاده چالوس...مثل دشت هویج...چه می دونم یه جای دور...

جواد همیشه با سرعت می رفت!مادر و مادرزنش همیشه می گفتن: تو سیدی!جوشی هستی...بد رانندگی می کنی...یواش برو! اما جواد مطمئن بود که حتی اگرم تند بره حواسش هست..می دونه داره چی کار می کنه...

اما اون روز زیر موهای طلایی خورشید خانم٬ رو تن سبز جاده اردیبهشت ماه٬حواسش به خودش نبود...تند می رفت و گاز می داد...ویراژ می داد!مهربان جیغ می زد٬می ترسید!می گفت:جواد! تو آخرش منو به کشتن می دی...

تو کسری از ثانیه که خودشم نفهمید کی بوده٬یه دفعه٬ ترمز برید...ماشین جواد رفت و رفت و رفت...اونقدر رفت تا آخرش چرخهای تریلی نگهش داشت...مهربان پرت شد بیرون...گردن نازنینش شکست...صورت مهربونش له شد...

جواد به هوش که اومد٬در و دیوار بیمارستان بود که بهش دهن کجی می کرد!همه فک و فامیل بالای سرش بودن...اما یکی کم بود...یکی نبود!

آره مهربان رفته بود...مهربان٬مظلومتر و مهربانتر از خورشید رفته بود...ابر سیاه مرگ آفتاب رو پوشونده بود و با خودش برده بود...آفتابی که دیگه هیچ وقت طلوع نمی کرد...آفتابی که پشت کوههای پایتخت به غروبی قرمز پیوست...

حالا جواد مونده بود و عذاب وجدان و یه دنیا تنهایی...حالا جواد بود و یه عالمه حرف و حدیث و عکس و خاطره های دور!یه عالمه پشیمونی و اشک و آه و اس ام اسهای عاشقانه...

قصه ما آخر نداره!آخرش رو همه می دونن:

بالا رفتیم دوغ بود٬پایین اومدیم ماست بود٬قصه ما راست بود...

مسافرت نوشت:خداحافظ تا سه شنبه!!به همه خوش بگذره!به من چی؟آره! به منم خوش می گذره!!

بعدا" نوشت:اینجا رو دیدین؟دکمه طلا،پیشی ما که تو مسابقه شرکت کرده؟

دعانوشت:برام خیلی خیلی دعا کنیددددددددد!تا آخر اون هفته برام انرژی مثبت بفرستید....

نظرات 44 + ارسال نظر
بهاره چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:16 http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای دوستم مورمورم شدچه دلم سوخت برای مهربون... خدا رحمتش کنه... دلم برای جواد هم خیلی سوخت امیدوارم خدا صبرش بده
ایشالا هرجا میری به سلامت بری و برگردی دوستم و حسابی بهت خوش بگذره

مرسی ...عزیزم...می دونی که جواد الان با خواهر مهربان ازدواج کرده و بچه دارن؟من نیستم خیلی مواظب خودت باش دوستم!

لیندا چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:46

چه دردناک
ولی خدایی جواب کامنتت که جواد ازدواج کرده با خواهر مهربان خیلی جالب بود . کلن هدفش ازدواج بوده با این خانواده . حالا چند وقت بعد از مرگ مهربان ؟

بعد از سال مهربان لیندا جان!به یاد مهربان با خواهرش ازدواج کرد...احساس دین می کرد...شایدم عذاب وجدان!

لیندا چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:46

راستی خوش بگذره تعطیلات

زهرا چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:52 http://zizififi

وای چه داستان وحشتناکی...یهو تهی شدم...خیلی سخته...خدا نصیب هیچ کس نکنه...دوستم خوش بگذره.ایشالا به سلامتی

عزیزمی...

نانازی بانو و آقا خرسی چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:56 http://www.nabat.blogfa.com

چقدر دردناک. خب مقصر بود دیگه خود جوادو می گم. چرا تند رفت.

بعضیا فکر می کنن مرگ برای همسایه ست...

غزل چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 10:09

چی بگم نمیدونمممممممم
مواظب خودتون باشین خوش بگذره

بانو چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 10:41 http://heartplays.persianblog.ir/

چه غم انگیز... ...
خوش بگذره خانومی.. ایشالله که حسابی بهتون خوش بگذره...
راستی دکمه ات هم دیدم..

مرسی گلم...

فیروزه چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 11:12

طفلکی مهربان
سفر بی خطر عزیزم . خوش بگذره بهتون

ساینا!. چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 12:47

چه دردناک و ناراحت کننده...سفر خوش بگذره عزیزمممممم

مرسی عزیزم...

آنه چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 13:11 http://anee.blogfa.com

میگم ممو اینطور نوشته ها که نمیدونم طرف چکاره شما هست مخ ادم رو اساسی کار میگیره بدتر که اتفاق بد هم باشه .
خوش بگذره .
مموئی عکس اتاقت رو بنداز ببینم چکار کردی . اگه نظری پیشنهادی داری هم با امتنان شنوایم.

آبانه چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 13:12 http://abaneh.blogfa.com

ممو جونم پیشی داری ؟
خوش بگذره عزیزم مراقب خودت باش

مهتاب چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 14:36 http://khoneye-dele-mane.blogfa.com

دلم برای مهربان سوخت
درک نمیکنم چه ربطی به ادای دین داره که با خواهرش ازدواج کنه مگه از مهربان بچه داشته ؟؟
سفر بی خطر عزیزم خوش بگذره

مهتاب چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 14:38 http://khoneye-dele-mane.blogfa.com

میدونی من قبلا خواننده وبت بودم چند بار هم برات کامنت گذاشته بودم یه مدت نت نیومدم وقتی اومدم هر چی وبتو باز میکردم ارور میداد تا چند روز پیش توی کامنت دونی دوستان پیداتون کردمو خیلی خوشحال شدم

مرسی عزیزم...خوش اومدی...

موژان چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 14:43 http://soghaati.blogfa.com/

خیلی این قصه تلخ رو قشنگ نوشته بودی.

سفرت پر از برکت و آرامش

یسنا چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 16:16 http://yasna1.persianblog.ir

خصوصی داری عزیزم

نرسید دستم...

مامان بردیا چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 17:28 http://bardiamaykhosh.persianblog.ir/

چه داستان غم انگیزی
من داستان های هپی اند رو دوست دارم
شاید جواد هیچ وقت نباید ازدواج میکرد
تعطیلات خوش بگذره مموی عزیز

یک محمد هستم پنج‌شنبه 11 خرداد 1391 ساعت 11:54 http://yekmohammad2.persianblog.ir/

امیدوارم که همیشه موفق و پیروز باشی.
.
راستی عکس مغــــــــــازه رو گذاشتم تو وبلاگم [گل]
نظر سنجی هم هست.

مونا جمعه 12 خرداد 1391 ساعت 00:20

زهرا جمعه 12 خرداد 1391 ساعت 04:43 http://az-be.persianblog.ir

سلام ممو. قرار بود برای من کتاب های خانم حمزه لو رو بفرستی. من کلی ذوق کردم که می تونم تنهاییم رو با یه سری رمان که خیلی وقته نخوندم، پر کنم خبری نشد اما:( ضمنا تو فیس بوک پیغام دادم برات نمی دونم دیدی یا نه... این کامنتن خصوصی برای خودت لطفا تائید نکن. مسافرتم خوش بگذره

فلفل خانم دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 16:01 http://fellfooli.persianblog.ir

عزیزم یشالله به سلامتی برید و برگردید .خوووش بگذره.حالا واقعا؛ قصت راست بووود؟

فلفل بانو سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 22:49

عزیزم خدا نکنه که غصه هیچ عشقی اینطوری به سر برسه چرا اینو قبل سفر نوششششششششششششششتی
حتما نوشتی همسری بترسه یکمی خوب رانندگی کنه هان؟

نه عزیزم...اتفاقا ابو خیلیم خوب رانندگی می کنه! اینو برای هشدار نوشتم فقط...پند داشت توش...

مینا چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 06:37

بازدید از نمایشگاه آثار دکوراتیو
16 تا 25 خرداد- ساعت 9 صبح تا 8 شب
یوسف آبا د- خیابان 21 -پارک شفق- فرهنگسرا شفق

می می چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 13:19

یعنی هنوز مسافرتی؟؟؟ پس کجایی خانومی؟

هبه رضوی پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 ساعت 13:56

کجایی؟
نیستی دختر؟

هستیم بابا...

زهرا شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 11:58 http://zizififi

من ۴شنبه گذشته نه اون یکی ۴شنبه رفتم..یعنی درست روز بعدی که اون پست رو گذاشتم..خلاصه بهش بگو من دوستتم(البته اگه افتخار بدی)تا هوامو بیشتر داشته باشه

گفتم بهش...گلم!

بهاره شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 12:56

دوستم کجایی پس؟

هستم...اینجام!

آبانه شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 17:14

ممو نگرانتم دوستم کجایی ؟ دیر کردی چرا ؟

فلفل بانو یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 12:11

وای ممو جونم بیا یه خبر از خودت بده از دلنگرانی هلاک شدم
از دسته تو که قبل مسافرت از این حرفها میزنی

قربون دلت برم...

حنا دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 03:47 http://manoookhodam.blogfa.com

خانمی که شما باشی قرض از مزاحمت تبریک بود به مامان می می. وبشان فیلتر است. سلام ما را به ایشان برسانید. وبگویید یادتان هست روزگاری چقدر وبتان را دوست داشتین کاش خانه مجازی دیگری برای خودتان دست وپا کنید. مخصوصن برای ثبت لحظات این دوران

مژگان یک دنیا عشق دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 10:40

عزیزم پیغام دریافت شد و به چشم انجام میشه.خیالت راحت.مرسی از اطلاع رسانیت.موفق باشی

یلدا-اشکها و لبخندها دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 11:44

مرسی ممویی جونم...

دعا میکنم... من برای تو...تو هم برای من...باشد که صدای هردو به اسمان رسد ....و خدا بشنود و نور لبخند بزند به آسمان ابری دلم.
......
راستی بابت اون موضوع هم چشم.. خیالت راحت..


تو عزیزمی...

تارا دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 11:46 http://www.ghalb.persianblog.ir

مرسی خبرم کردی عزیزم

نانازی بانو و خرسی دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 13:52

منم همینو دارم برات نظر هم گذاشتم!
همینو برام فرستادی ممو جونم.

بانوی اردیبهشت دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 13:53

مرسی بهم گفتی عزیزم

نیلوفر دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 13:54

مرسی
موفق باشی

امی دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 16:36 http://weineurope.blogsky.com

تست

دیدمت...

آبانه دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 17:25

دوستم نگرانی داشت کم کم وادارم میکرد بگردم دنبالت توو شهر
خوشحالم از بودنت

تو که کلا" عزیزمی...مگه می شه من دیگه ننویسم عزیزم...

فنچ بانو دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 19:16 http://baghe-ma.blogsky.com

بعد از چند روز امروز که اومدم سروقت لپ تاپ ، تا کانکت شدم جزء یکی از نیو تب هایی بودی که باز کردم. بعد دیدم نوشته: .... موجود نمی باشد
بعد خواستم تو گوگل سرچ کنم تا پیدات کنم که توی پیام هام رفتم و خوشحال شدم[
خوشحالم که مورد اعتمادم دوستم ممنونم

قربونت برم...خواهش می شه...

فیروزه سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 10:31

سلام ... خوبی؟ ... نگرانت شده بودم ... مرسی بابت آدرس ... بابت اون دو نکته هم : چشم

شیده سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 11:06

مرسی از اعتمادت دوستم

مجی سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 13:51

یعنی عاشقتم

امی سه‌شنبه 23 خرداد 1391 ساعت 17:07 http://weineurope.blogsky.com

که اینطور، به هر حال دستور شما انجام شد ممو جون منم دوستت دارم عزیزم .

جودی آبوت چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 10:11 http://joudi-aabot.blogsky.com

عزیزم آرزو می کنم که ۲ ماه دیگه از خوشحالی و ذوق بالا پایین بپری و جیغ بکشی

ایشالا...

من و هسملی پنج‌شنبه 25 خرداد 1391 ساعت 08:20 http://manohasmali.blogfa.com

اعصابم خرد شد!! با خواهرش ازدواج کرد که دور از جون اینم بفرسته بهشت؟؟؟

احتمالا"!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.