عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سزمین برفی و سرد...

خواب دیدم مرده ام...

خودم را دیدم که در سرزمینی ایستاده ام که نامتناهی است.در انتهایش درختان سر به فلک کشیده کاج رو به آسمان خمیازه می کشیدند.

در آن سرزمین برف آمده بود.برفی سنگین و قطور.همه چیز سفید و بکر و دست نخورده می نمود.

من در آن بالا روی تپه ای پر شیب ایستاده بودم،پدرم پشت سرم ،به من نگاه می کرد،گویی می دانست که من همین لحظه می خواهم بمیرم...

سوار ماشینم شدم و سر خوردم از روی تپه پایین.رد پای من و ماشینم به جای ماند رو برف قطور و سرد.

بعد روحم جدا شد و بالا رفت،ماشین رفت توی درختان کاج و پودر شد،آتش گرفت.من تویش بودم...خودم را دیدم!

می دانستم که مرده ام....می دانستم که دیگر نیستم!

دلم شکست،به خدا گفتم:زود بود! چرا امروز؟بچه ام چی؟من آرزوی دور و درازی ندارم که نخواهم بروم.فقط بچه ام را کی بزرگ کند؟آه که نتوانستم برایش مادری کنم...صد بار آه و افسوس...

کودک من بی مادر می ماند...کاری در این دنیا نداشتم! اما دخترکم را چه کنم؟

رفتم بالا...باز هم بالا...آنقدر که در آسمان خاکستری وبی پرنده آن روز گم شدم.

آمدم توی خودم...چشمانم را باز کردم...کودکم کنارم در خواب شیرینی بود...خم شدم روی صورتش:آرام و عمیق نفس می کشید و بوی عطر نوزادیش را می داد.بوسیدمش،با حسرت و کمی هم آرامش.

من بازگشتم دوباره! از یک سفر ناخواسته اجباری...من آمدم روی زمین...نمی دانم معنای این خواب چه بود! شاید همین اتفاقات اخیر را می خواست نشانم دهد...شاید می خواست بگوید هوای پدرت را بیشتر داشته باش!

ثانیه ها می پرند...روزها پرند از حوادث غیر منتظره...

شاید هم به همین زودیها بار سفر را بستم و رفتم...

کسی چه می داند؟

تمام می شوم...

صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم...

بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ...

از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد...

از حسهایی که دارم،از زندگی روزمره ام.

بعضی وقتها تمام می شوم...

خالی می شوم.

از داشتن و نداشتن...

از بودن و نبودن یک سری چیزهای روزمره و چیزهایی که باید باشند!

بعضی وقتها حسهایی که باید باشند نیستند تا بسازند مرا!

آنوقت قفل می کنم.

آروزهایم می خشکند...

اینده ام بی بر و برگ می شود...

سر می خورم توی تاریکی پاییز...

عمیق میشوم و به خواب می روم...

نمی دانم! شاید این از خاصیت نزدیک شدن زمستان باشد...

زمستانی که دوستش دارم اما با خودش دنیا دنیا سرما و انجماد و سکوت برف می آورد.

با زمستان بدقلقی نمی کنم! اما بعضی وقتها فقط بعضی وقتها هنگ می کنم...

هنگ...

دوست نوشت:دوستان عزیز و خوبم! نظرات رو بستم...نمی دونم کی می تونم دوباره بازش کنم.اما شرمنده م اگر دوست دارید چیزی بنویسید و کامنتدونی بسته ست.با همون ایمیلی که براتون رمز می فرستادم،می تونید باهام در ارتباط باشید.سعی می کنم همه رو جواب بدم.منتظرتونم!

الی عزیزم...ممنون از لطف و درکت...

چه آسان...

راهی سفر بودیم...من بغل دست پدرم نشسته بودم...

یک دفعه ترافیک شد میان اتوبان...

توقف کردیم،صبر کردیم و دوباره به راه افتادیم...

نمی دانستیم دلیل راه بندان چیست...

اما جلوتر که رفتیم بادیدن ماشین اورژانس فهمیدیم تصادف شده...

موتوری به کناره جاده پرتاب شده بود...

و پرایدی درب داغان و مچاله آنطرفتر وسط گاردریلها بود...

خیلی اتفاقی دو متر جلوتر دیدمش!

ضعف از گلویم پایین آمد و نشست توی استخوان پاهایم...

تمام انگشتهای پایم بی حس شدند...

خوابانده بودنش روی زمین!

امدادگر اورژانس پولیور قهوه ای رنگش را بالا زده بود و افتاده بود روی قفسه سینه اش و قلبش را ماساژ می داد.

خون سیاهی راه گرفته بود از روی پیشانی اش...

ریخته بود کف آسفالت اتوبان...

جوان بیست و سه چهارساله انگار مرده بود...

انگار درد داشت قبل از مردن.چون صورتش در هم بود...

چقدر مظلوم خوابیده بود.

اشکم آمد پایین.

تا به حال یک تصادف اینقدر به من نزدیک نشده بود...

تا به حال مصدوم رو به مرگ ندیده بودم.

تا به حال امدادگری را ندیده بودم که اینقدر وحشتزده قلبی را ماساژ دهد و فریاد بزند:اکسیژن!!اکسیژن!!

دستهایم کرخت بودند...

تکان نمی خوردند!

نفسم برید...

مادرم گفت:کاش زنده بمونه! برگرده! پدرم گفت:بر می گرده جوونه...

نمی دانم این حرفها برای دل خوش کردن من بود یا از روی اطمینان؟

اما هر چه بود و هست،با خودم فکر کردم چه سخت به دنیا می آیی و چه آسان از دنیا می روی!

آنقدر آسان که گویی هرگز نبوده ای!

وای به حال مادرش اگر رفته باشد...وای به حال خانواده اش...چقدر شوکه می شوند...چقدر در هم می شکنند...

وای که مرگ جوان چقدر سخت است...یکی را بخ دنیا بیاوری و بزرگش کنی تا بیست و سه چهارسالگی بعد اینطوری خیلی راحت با یک تصادف از دستش بدهی...به خدا که از زهر حلاحل نوشیدن سختتر است.

کاش هر کس که این پست را می خواند،برای این جوان دعا کند...دعا کند که اگر زنده مانده،سلامت باشد و اگر نه...روحش همیشه در آسایش باشد...

 

ادامه مطلب ...

یعقوب جان!

آفرین به تو یعقوب جان!

آفرین...

عجب صبری داشتی...عجب اسطوره ای بودی برای خودت...

می دانم که ایوب هم به صبرش معروف بوده...می دانم...

اما صبر تو از نوع دیگری ست...از جنسی دیگر...

جوان بودی پسر عزیز کرده ات را از تو گرفتند و در چاه انداختند...پیراهن خون آلودش را آوردند نشانت دادند که گرگ دریده او را...

باور نکردی...شکستی و پیر شدی...

منتظرش ماندی...

ساعتها...

روزها و ماهها...

سالها...

آنقدر اشک ریختی که بینایی چشمانت را از دست دادی...

اما صبر کردی...

صبر...

آنقدر در انتظار و انزوا ماندی تا یوسفت آمد...

آمد و چشمهایت با رایحه پیراهنش بینا شد...

آفرین به تو پیامبرم...

خوش به حالت!

کاش در آن دوره زندگی می کردم و از تو می پرسیدم که چگونه راه صبر آن سالهای تنهایی را بر خود هموار کردی؟

چطور به خودت امیدواری دادی که می آید روزی...

که می شود...

من که یک ده هزارم صبر تو را ندارم ولله!

کاش بودی و به من می گفتی چطور این روزهای پر از انتظار که شمردی  را برای خودم بشمارم...

سی مثل سیاوش...میم مثل معجزه...

مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند:

بردی از یــــــــــــــادم...

با یادت شـــــــــــادم...

از غم آزادم...

صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم...

با خودم می گویم:

مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست...

مهم نیست که این جوان، 22 سال سالم زندگی کرده است و یک شب تب و سردرد امانش را می برد و بعد یک تمور کوچک بدخیم در جمجمه اش جاخوش می کند و می شود سیاهی تمام آرزوهایش...می شود پایان تمام عاشقی اش...

با خودم زمزمه می کنم:چقدر خوفناک است که 2 ماه در کمای مطلق باشی و بعد با بدنی 25 کیلویی از تخت بیرون بیایی...چقدر سخت است که بعد از کما،دیگر نتوانی راه بروی...چقدر سخت است که قبل از آن هنرپیشه بوده باشی و بعد از آن ویلچر پیشه...

نگاهش که می کنم،دلم می خواهد کالسکه را رها کنم و بروم و یک گوشه دنج در همان پارک زار بزنم!! آخر چطور ممکن است یک موجود به این زیبایی و خوش اندامی،22 سال سالم باشد و بعد اینگونه خانه نشین شود؟

خدایا! عدالتت کجا رفته؟

وقتی می پرسد: چشمهایم چه رنگی ست،می گویم: نیلی!رنگ آسمون...

می خندد:دلم می خواد دخترمو ببینم! دلم می خواد یه دختر داشته باشم مثل دخترت...من خوب می شم؟

اشکهایم پایین می آیند:تو چیزیت نیست! تو خوب خوبی!سالمٍ سالم...

می پرسد:من قیافه م مثل مریضاست؟

بغضم می خواهد منفجر شود!! می خواهم آن پرتقال سنگین را در گلویم بترکانم: نه! اصلا!

دوباره نگاهش می کنم...

شبیه هنرپیشه های آمریکایی ست.به واقع شبیه است! به خدا قسم! چشمهای درشت آبی،پوست سفید،موهای براق و پر پر کلاغی...بینی مردانه و صاف...بی قوس!

مادرم نگاهش می کند و می گوید:فقط خدا...خدا می تونه براش یه کاری کنه!

دوباره از من می پرسد:تو از مرگ نمی ترسی؟

اشکهایم را پاک می کنم:نه!

می خندد: اما من خیلی می ترسم...خیلی...

ای خدا! تو به من بگو چرا؟؟چرا؟آخر چرا؟

قلبم می آید بالا...در گلویم می تپد انگار...

می گوید داستان زندگیش را می خواهند فیلم کنند!

توی دلم فریاد می زنم:نه...ای کاش که همانطور بماند...فیلم نشود هیچوقت!ترحم؟هرگز!

پدرش کنار فواره می نشیند... از جوانی و عاشقیش می گوید...از روزهایی که تهران مهمان خانه های بزرگ و ویلایی بود و هر شب تابستان،بساط هندوانه و آبدوخیار به راه بود...از شبهایی که پنجره های قدی بزرگ،از آواز مر*ضیه پر می شدند و همه عاشق بودند...

و پسرش از امید می گوید...

از انتظاری می گوید که انتهایش گره می خورد به یک معجزه...

سیاوش معجزه است...

روحیه اش..

خودش عین معجزه است...

همه می شناسندش در پارک...

می گویند پدرش پیر سیاوش شده...

سیاوش..

منتظر است...

منتظر یک معجزه...معجزه ای که بیاید و به او بگوید: از جا بلند شو! راه برو...تو می توانی...

...

سی مثل سیاوش...

میم مثل معجزه...

پینوشت:عکس واقعی ست...

این دور گردون...

نصفه شب نوشتنم گرفت...آمدم پشت لپ تاپ...دستم را زدم زیر چانه و خیره شدم به صفحه سفید وبلاگ...

از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم!

ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست.

یکهو دلم رفت کنار دلش...

یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست...

چقدر تلاش کرد...

آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی...

اما نشد!

نمی دانم چرا...

شاید خدایش نخواست.

بعضی وقتها آدم در حکمت همین خدا می ماند بدجور!

وبلاگش روی شهریور سال 90 خشکیده بود...

آخرین پست در مورد سفری چند روزه بود که به شمال داشت...

پر از تعریف و شور و حال...

اما!

امشب که خوب دقت می کنم، لا به لای نوشته هایش چیزی می گرید...

چیزی درست نیست...

غمگین است انگار...

اشک می بینم میان سطر سطر نوشته های خوش خوشانش...

دست می برم و کامنتدانی اش را باز می کنم...

چقدر دلم می خواهد برایش بنویسم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

اما نمی توانم...

سخت است اگر بعد از سه سال وبلاگی را باز کنی و بدانی که نویسنده اش دیگر نیست!

سخت است بدانی دوست مجازی ات،هنوز آنچه را که می خواهد ندارد!

تلخ است اگر بدانی خاموش ،نوشته هایت را می خواند و اشک می ریزد...

تلخ است اگر بفهمی هنوز بالش زیر لباسش می گذارد و در آینه به تصویر حاملگی خود لبخند می زند...

من هیچوقت و هرگز نمی خواهم بدانم که چرا خدای من آنقدر با حکمت است و آنقدر همه چیز را می پیچاند و به آدم می دهد و نمی دهد...

من هیچوقت "او" را فراموش نمی کنم...

از همینجا به او می گویم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

دوست نوشت:پریسا اودیسه ی عزیزم...از همون خیلی وقت پیش که برام نوشتی و رمز دادی می خونمت...منتهی نمی تونم برات نظر بذارم.کمرنگ بودنم رو ببخش...

کامنت نوشت:برای کامنتهای محبت آمیز پست بی سرزمینتر از باد ممنون دوستان خاموش و روشنم.

یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...

بی سرزمین تر از باد

می دانید؟

حرفهایی مانده است در گلو...

حروفی خشکیده در انگشت...

نمی آیند بالا...

خورده می شوند...

نوشته نمی شوند...

می روند پایین و برمی گردند به ذهن...

ازین غوغای کلمه ها می ترسم...

ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...

می دانید؟

این روزها مثل بادم...

بی سرزمین...

سرگردان و بی آشیان...

ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.

صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...

ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...

انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.

گرم گرمم...

زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..

پاییز می آید ،می دانم...

تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...

نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...

کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...

قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...

پنجره صبح  رو به اسودگی باز است،می دانم...

بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...

سه نقطه...

می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده...

می گفت هنوز هم عاشق است...

می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد...

می گفت: شام آخر را با او خورده ام...

می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند...

می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم...

می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون بدهید...درب کمدش را که باز می کنم،می خواهم عطر تنش مشامم را نوازش کند...

می گفت :دیگر حوصله زندگی کردن ندارم...زندگی را به لقایش بخشیدم...

می گفت برایش هیچ چیزی گم نگذاشته و واقعا هم کم نگذاشت و خم به ابرو نیاورد...

اینها را نوشتم تا یادم بماند که عشق چقدر می تواند بزرگ،بی ریا و بی چشمداشت باشد...

اینها را نوشتم تا بدانم که سرطان،دیالیز و حتی مرگ نمی تواند عشق را عقب بزند...

اینها را نوشتم تا خاطر بماند که دل یک مرد چقدر می تواند دریا باشد...دریا که نه!شاید اقیانوسی به ژرفای آسمان باشد...

اینها را ننوشتم تا همه بخوانند یا خواننده وبلاگم زیاد شود...

اینها را نوشتم تا یادم بماند عمر می گذرد و زندگی کوتاهٍ کوتاه است...

خرما بر نهال...

عجب دنیایی ست...

دنیایی که می میراند و زندگی می بخشد...

دنیایی که وفادار نیست!

نه به من!نه به تو...

و نه به هیچ کس دیگر...

عجب دنیایی ست...

در همان لحظه ای که نوزادی آغازش را شیون می کند...

کسی سینه اش از داغ مادری جوان می سوزد...

کاش همیشه سرسبزی بود و زندگی...

کاش مرگی نبود!

دیشب ستاره ای جدا شد و در تاریکی آسمان شب،گم شد...

دیشب...

مادری آرمید
و امروز نوزادی متولد شد...

حس خوبی نداشتم این چند وقت...

می دانستم...

وقتی خوابهایم پریشان شد،فهمیدم که شاید کسی از بین ما عزم رفتن کرده باشد...

بی مادری سختترین آزمایش دنیاست...

دردناکترین است...

خون چکان در حالی آرام گرفت که هنوز دهه پنجم زندگیش را آغاز نکرده بود ... 

خون چکان در حالی از این دنیا رفت که هنوز دختر عقد کرده اش را لباس سپید عروسی نپوشانده بود...

پینوشت:برای شادی روحش دوست داشتید فاتحه بخونید و صلوات بفرستید...

ممنون...