عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

چه آسان...

راهی سفر بودیم...من بغل دست پدرم نشسته بودم...

یک دفعه ترافیک شد میان اتوبان...

توقف کردیم،صبر کردیم و دوباره به راه افتادیم...

نمی دانستیم دلیل راه بندان چیست...

اما جلوتر که رفتیم بادیدن ماشین اورژانس فهمیدیم تصادف شده...

موتوری به کناره جاده پرتاب شده بود...

و پرایدی درب داغان و مچاله آنطرفتر وسط گاردریلها بود...

خیلی اتفاقی دو متر جلوتر دیدمش!

ضعف از گلویم پایین آمد و نشست توی استخوان پاهایم...

تمام انگشتهای پایم بی حس شدند...

خوابانده بودنش روی زمین!

امدادگر اورژانس پولیور قهوه ای رنگش را بالا زده بود و افتاده بود روی قفسه سینه اش و قلبش را ماساژ می داد.

خون سیاهی راه گرفته بود از روی پیشانی اش...

ریخته بود کف آسفالت اتوبان...

جوان بیست و سه چهارساله انگار مرده بود...

انگار درد داشت قبل از مردن.چون صورتش در هم بود...

چقدر مظلوم خوابیده بود.

اشکم آمد پایین.

تا به حال یک تصادف اینقدر به من نزدیک نشده بود...

تا به حال مصدوم رو به مرگ ندیده بودم.

تا به حال امدادگری را ندیده بودم که اینقدر وحشتزده قلبی را ماساژ دهد و فریاد بزند:اکسیژن!!اکسیژن!!

دستهایم کرخت بودند...

تکان نمی خوردند!

نفسم برید...

مادرم گفت:کاش زنده بمونه! برگرده! پدرم گفت:بر می گرده جوونه...

نمی دانم این حرفها برای دل خوش کردن من بود یا از روی اطمینان؟

اما هر چه بود و هست،با خودم فکر کردم چه سخت به دنیا می آیی و چه آسان از دنیا می روی!

آنقدر آسان که گویی هرگز نبوده ای!

وای به حال مادرش اگر رفته باشد...وای به حال خانواده اش...چقدر شوکه می شوند...چقدر در هم می شکنند...

وای که مرگ جوان چقدر سخت است...یکی را بخ دنیا بیاوری و بزرگش کنی تا بیست و سه چهارسالگی بعد اینطوری خیلی راحت با یک تصادف از دستش بدهی...به خدا که از زهر حلاحل نوشیدن سختتر است.

کاش هر کس که این پست را می خواند،برای این جوان دعا کند...دعا کند که اگر زنده مانده،سلامت باشد و اگر نه...روحش همیشه در آسایش باشد...

 

 پینوشت:خوب این دفعه اول که نیست! بالاخره تشخیص میدم کی دوست داره اذیت کنه و کی منظوری نداره! عزیز من! اگه فکر می کنی نوشته های من خوب نیستن،اصلا نخونشون.نمی دونم چه اصراریه؟...سلیقه ست دیگه.من به شخصه اگر از وبلاگی خوشم نیاد و فکر کنم که نوشته هاش با سلیقه من جور نیست،دیگه طرفش نمیرم.توهین و بی ادبی هم نمی کنم!واقعا ارزشش رو نداره...حالا می فهمم چرا بعضی اوز وبلاگنویسا نظراتشون رو غیرفعال می کنن کلا و فقط یه ایمیل می دن...نمی شه که هر کی دلش می خواد بیاد راحت توهین کنه و هیچ اثری هم از خودش به جا نذاره! بعدم خوشحال باشه که عقده هاش رو جایی که خالی کرده که نمی شناسنش!واقعا متاسفم...

نظرات 9 + ارسال نظر
memol شنبه 22 آذر 1393 ساعت 11:02 http://ona7.blogfa.com

ممو میدونی من پدرم رو وقتی 7 ساله بودم و اون 29 ساله بر اثر تصادف از دست دادم.......
کاش این جوون زنده مونده باشه...به حق این روز عزیز

عزیزم...خدا پدر عزیزت رو بیامرزه...چقدر جوون بودن...

حورا شنبه 22 آذر 1393 ساعت 15:14 http://www.nime.blogfa.com

چه غم انگیز انشالله که حالش خوب شود

ایشالا...

الی شنبه 22 آذر 1393 ساعت 21:52

همیشه از تصادف می ترسم.بیشتر وقتها توی ماشین که باشم اضطراب دارم.الهی امین میگم برای دعای اخر.
ممو جان چقدر خوب که شما بی تفاوت نیستین و حتی برای یه جوانی که نمی شناسید هم اینطور قشنگ می نوسین و دعاگویش هستین.انسانیت همیناست.دوستت دارم.الان یاد این شعر هم افتادم:
چو عضوی به درد اورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

مرسی عزیزم...آخه واقعا نمی شد ازش گذشت...خیلی گناه داشت...

شیده یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 02:15

وای خدا کنه طوریش نشده باشه

ایشالا...اما حالش خیلی بد بود شیده!

سپینود یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 09:21

خدای من ........ خدایا خودت به جوان ها رحم کن . در پناه خودن نگه شون دار . آمیییییییییییننننن . خدایا !!!!!!!

ye zan دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 11:27

are kheily bade, man zyad mibinam chon to daneshgam y shahre dge hasto rafto amad mikonam, hamash delam vase madare un javuna ya khanevade pira misoze, enshala rozi beshe ke amare margo mire tasadofa kam beshe

ایشالا عزیزم...

مریم دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 19:06 http://marmaraneh.blogfa.com

الهی که به اندازه تواناییهایمان غم برایمان بفرستد، الهی که جوانک قصه تو هم حالس روبراه باشد و مادری داغ جوانش را ندیده باشد.

ایشالا عزیزم...

ستایش سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 09:21

سلام، عزیزم من تازه با وب شما اشنا شدم خواستم کتاب بخت زمستان شما رو بخرم کتابفروشی یه کتابی به اسم "بخت سپید زمستان" برام آورد هنوز نخریدم خواستم ازتون سوال کنم این همین کتاب شماست یا چیز دیگست . اسم نویسنده شم ".... صیدی " بود.

نه عزیزم...کتاب من "بخت زمستان" هست.بخت سپید مال خانم مهناز صیدیه.تو شهر کتابهای سطح تهران و انتشارات ققنوس میدان انقلاب و سایتهایی که معرفی کردم هست.ازونجا هم می تونی سفارش بدی گلم.

ترلان سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 10:55 http://tarlancafe.persianblog.ir

خدا رحم کنه... واقعاْ دیدن این صحنه ها خیلی وحشتناکه و اثری که روی قلب و ذهن و روح آدم میذارن تا چند وقت می مونه... انشالله که این جوون هم برگرده به زندگی.
خدا می دونه... شاید مادری داره که پشت در نشسته و منتظره... شاید همسری داره که منتظره شوهرش بیاد خونه و با هم نهار بخورن... شاید .. شاید .. .شاید ...
خدایا خودت مراقب هممون باش و یه لحظه ازمون غفلت نکن.

واقعا...من مرگ جوون رو دوست ندارم اصلا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.