عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عدلت را قربان!

خدایا...خدایا...

قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!

خدایا...

غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟

که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!

خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...

خوابت برده؟

به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!

ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!

یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟

یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟

نمی دانم!

شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...

شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...

همیشه با خودم می گویم:

ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟

چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟

این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...

می دانی که می دانم...

این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...

پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...

چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...

دو یار جدانشدنی...

یه روزایی تو زندگی هستن که نباید باشن...همیشه از اینکه باشن و تو حسشون کنی،واهمه داری.

قبل از اینکه این روزا باشن،تو فکر می کردی که هرگز وجود ندارن...حداقل برای تو!

اما هستن و با تموم قدرت خودشون رو به رخت می کشن و با نیشخند می گن: ما هستیم!ببین! نمی تونی ازمون فرار کنی...

بعد تو، از اینکه نمی تونی از زندگیت بیرونشون کنی، تو خودت فرو می ری...

دلت می خواد این روزا رو از تقویم تاریخ زندگیت پاک کنی.با یه مداد پاک کن درشت و بزرگ که جوهر پاکنم داره.

اما بعضی وقتا این روزا فقط تو قاموس زندگی تو کمرنگ می شن...

پاک نمی شن...

از بین نمی رن.

همونجا جا خوش می کنن.

کنار روزمرگیهات...

غمها و خوشیهات...

کنار پنجره اتاقت...

کنار پرده پنجره ت...

گاهی اوقات رو آینه میز توالتت می شینن و نگاهت می کنن و باز زبون بی زبونی بهت می گن:

ما هستیم...مثل یار جدا نشدنی همدم روزهای خوشی زندگیتیم...ما غمیم...غمگینت می کنیم...

تا ما نباشیم ،تو قدر روزهای شاد زندگیت رو هرگز نمی دونی...

دوست نوشت:یه شب آروم توی پارک،دو تا خانواده که تازه سه نفره شدن،دو تا جوجه تخس و شیطون که یکیشون چند ماهیه تازه راه افتاده و اون یکی چند وقتیه که چهار دست و پا می ره،یه شام خوشمزه تو رستوران به همراه موسیقی زنده!!،بعد هم قدم زدن و کلی وراجی تو جایی که صدا به صدا نمی رسه،چقدر خوبه! چقدر می تونه هفته ت رو بسازه...

ممنونم دوست جون!

روز موعود رو یادت نره ها!!

همین الان نوشت:فرشته عزیز پیغامت رو دیدم...همین هفته برای معرفی یک سری کتاب پست می گذارم.امسال رو نمی دونم می یام نمایشگاه یا نه! چون با یه بچه کوچک خیلی سختمه...اما بازم سعی ام رو می کنم...به زودی هر آنچه رو که دوست دارید بدونید، اعلام خواهم کرد..منتظر باشید...

این مردمان غم پرست...

می دانید؟

ما مردمان غمگینی هستیم...

می خندیم،به میهمانی می رویم،زندگی می کنیم،عشق می ورزیم،قهقهه می زنیم،سعی می کنیم شاداب باشیم،سعی می کنیم روزمرگیها را عقب بزنیم اما انتهای تمام اینها،ته دل تک تک مان،همانجا که قهقهه هامان از آن سرچشمه می گیرد، غمی نهفته داریم...

غمی که در نی نی چشمهایمان موج می زند...غمی که هست و انکارش ممکن نیست...

می دانید چرا اینقدر مطمئنم؟

چون همیشه اولین قسمتی را که در روزنامه باز می کنیم،سرویس حوادث است:

مردی با چاقو به قتل رسید...زنی در تصادف جاده ای جان باخت...مرگ مغزی جوانی ناکام...اهدای عضو... تو بگو اول می رویم سراغ ادب و هنر؟خیر!!

 همیشه وقتی از گوشه و کنار می شنویم که کسی در بستر مریضی ست،بیشتر سراغش می رویم...بیشتر از او می پرسیم و جو می کنیم.

یا وقتی کسی در شرف جدایی ست،به شدت پیگیریم...مدام به در و دیوار می کوبیم که هز چه زودتر خبری از او بگیریم گویی با زبان بی زبانی می خواهیم به او بفهمانیم که: ای بابا!! زودتر طلاق بگیر و ما رو خلاص کن دیگر!!

فیلمهای غمگین همیشه بیشتر طرفدار دارند...مثل همین فیلم "هیس" که از تصور موضوعی که به آن پرداخته شده آدم مو بر تنش راست می شود.

یا همین فیلم نوت بوک که همیشه در صدر جداول فروش قرار داشته و دارد...

در مورد کتاب هم همینطور است...کتابهای غمگین همیشه پرفروشترینند.حال آنکه کتابهای شاد که نوشتار آن به مراتب قویتر و زیباتر است و موضوع آن زندگی را به خواننده تزریق می کند،همیشه در رتبه های سوم و چهارم قرار دارند.

کدام کتاب غمگین است؟همین الان بهتان می گویم: تمام کتابهای خانم لاری پور! یکی از یکی غمناکترند! آنقدر بلا سر شخصیتهای داستان می آید که شخصیت بیچاره نمی تواند نفس بکشد...وفتی می خوانیشان یک چشمت اشک می شود و یک چشمت خون!اصلا از دنیا سیر می شوی.

در سایتهای عمومی هم این مساله به خوبی مشهود است!

تاپیکهای سقط جنین و کودکان سی .پی تا دلت بخواهد خواننده دارد و دلداری دهنده! اما برعکس تاپیکهای سفر و زیبایی اندام و سلامت روابط عاطفی والدین جز کم ترددترین تاپیکهاست.وقتی کسی سوالی دارد هیچ کس نمی گوید خرت به چند!!

آهان!

در مورد وبلاگنویسی هم همان است...

وبلاگهای غمگین و اعتراضی و منفی همیشه پر طرفدارترند.کافیست صاحب وبلاگ یک گیر و گرفتاری ای داشته باشد یا افسردگی مزمن داشته باشد تا بازدیدکننده اش سر به فلک بکشد.حتی اگر نوشتارش خوب نباشد.حتی اگر بلد نباشد یک نقطه آخر جمله هایش بگذارد! حتی اگر وبلاگ شلخته و به هم ریخته ای داشته باشد و سر و ته وبلاگش معلوم نباشد.(دوستان لینکی من به خودشان نگیرند لطفا"! با آنها نیستم!کلی می گویم.)

کافیست صاحب وبلاگ بنویسد:برای مادرم یا پدرم دعا کنید.دیگر مردم دست از سر او بر نمی دارند!هر روز بر سر در وبلاگ خوابیده اند تا ببینند عاقبت کی طرف به ملکوت اعلی می پیوندد تا برایش کامنت تسلیت بنویسند.

همیشه وقتی نویسنده ای می میرد،معروف می شود.مثل همین چارلز دیکنز خودمان.وقتی زنده بود کسی جدی اش نمی گرفت!هیچ کس نمی گفت که این بابا دارد برای ارتقا و بیداری جامعه اش می نویسد.حتی من جایی خواندم که به زور 2 کتاب اولش را چاپ کرد چون هیچ ناشری قبول نمی کرد با او همکاری کند و به او می گفتند ضعیف می نویسی.

بنده خدا وقتی که از دنیا رفت،دستنوشته هایش هم به قیمتهای گزاف فروش رفت و هم با تیراژ بالا چاپ شد.بعد هم تمام کتابهایش فیلم شد. همچین در بوق و کرنا کردند که او نویسنده ای دردمند و برخاسته از جامعه است و موضوعات کتابش نغز است،تو گویی چارلز دیکنز جدیدی متولد شده است و این همانی نبود که دو کتابش را به زور چاپ کردند.

خلاصه آنکه ما مردمان غمگینی هستیم...

ما مردمانی هستیم که بیشتر به دنبال آه و حسرت و حوادثیم...

ما مردمان پر هیاهویی هستیم...هیاهو را دوست داریم نه برای آنکه شادی کنیم...برای آنکه غمگین باشیم و بگرییم..


آسمان ابری ست...

دلم گرفته...

خیلی...

امروز یه دل سیر گریه کردم...

یه دل سیر...

چی کار کنم؟

خوب منم یه وقتایی اونقدر دلگیر می شم که همه ش می بارم...

نمی شه پنهونش کنم...

همیشه صادق بودم...

همیشه...هیچوقت دروغ نگفتم...

نمی دونم چرا وقتی یه اندوهی از پشت کوه می رسه،بقیه هم پشت سرش سرازیر می شن...

مثل گنجشکایی که وقتی یه جا دونه می بینن،همدیگه رو صدا می کنن تا با هم یه دلی از عزا در بیارن...

اگه دلم می گیره می نویسم که دلم گرفته..اگرم شاد باشم می نویسم که شادم...

و امروز یه اندازه یک آسمون دلم گرفته...

ابرهای غصه چه تیره و تارند امروز...

با اینکه بهاره

اما دل من

تیره و تاره...

عطر برنج امروز آفتابی نیست...

نیست که نیست...

خواب مرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منو ببخش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دخترک قصه من...

دخترک بارداره...دخترک دلگیره...دخترک همه ش بالا می یاره...مری اش زخم شده انگار...دخترک مظلومه...هیچوقت اعتراض نمی کنه!

از همه بدتر شرایط زندگیشه...دختر فامیل شوهرش اومده خونه شون اتراق کرده و بیرون نمی ره.اولش مادره با قربون صدقه آوردش و گفت فقط 10 روز می یاد اونجا.اما 10 روز شد 3 ماه.

دخترک وسواسیه.خیلی روی خونه زندگیش حساسه.از مو بدش می یاد.از اینکه دستشویی بو بده بدش می یاد.

از اینکه یکی تو خونه زندگیش بلوله و بدون اجازه اون از سشوآر و لوازم آرایش و کامپیوترش استفاده کنه،بیزاره.

چند شب پیش وقتی برگشت خونه ش دید دختره داره با تلفن خونه ش با شهرستان حرف می زنه...

ناراحت شد...عصبی شد...باز بالا آورد...انقدر بالا آورد که مریش زخم شد.خون شد...رفت بیمارستان.

می ترسید جنینش بیافته.اما اون کوچولو موند...چون عمرش به دنیا بود.

وقتی از بیمارستان اومد خونه،تلفن رو برداشت و به مادره گفت بیاد دخترش رو ببره...داد زد.جیغ کشید...گفت اگه بچه ش از دست می رفت،کی می خواست جوابشو بده؟کی گردن می گرفت؟چرا نمی فهمن که اون بارداره و نباید استرس بهش وارد بشه؟چرا بچه شون رو جمع نمی کنن؟اینجا که مهمونخونه حضرت نیست!

مادره طلبکار شد...هوار کشید سر دختره که زود وسایلشو جمع کنه و ازونجا بره...بعد هم قهر کرد...

دخترک گریه کرد.از ظلم آدما،از خودخواهیشون،از نفهمیشون،از بی ملاحظگیشون دلش گرفت.

اما یه چیزی ته دلش سوسو می زد:...می دونست که دیگه مظلوم نیست...می دونست که دیگه می تونه حقش رو بگیره...

یادگاریهای وابستگی...

نمی دونم تا حالا کدومتون دچار این حالت شده؟

یه زمانی می یاد که فکر می کنی،یکی از خصوصیات غلیظت،که باید تعدیل می شده و کمرنگ،تقریبا" از بین رفته و دیگه زمین به آسمون بیاد،اونقدر غلیظ و پررنگ نیست!

برای همین وقتی یه اتفاقی قریب الوقوعه و می دونی به اون خصوصیت ربط داره،با خیال راحت فکر می کنی: مطمئنا" دیگه اون خصوصیته که خیلی تند و آتشین بود،عمرا بتونه اذیتت کنه و تو به راحتی اون اتفاق رو هندل می کنی و بعد هم رد می شه و میره پی کارش!

اما وقتی اون اتفاق می افته،می بینی اون خصوصیته لامصب کمرنگ نشده،هیچ!! همچین اذیتت می کنه و می تازونه که بیا و ببین!

روز پنجشنبه هفته پیش باورم نمی شد که اینقدر به محیط کارم،وابسته باشم!

از شب قبلش حالم بد بود...اما نمی دونستم چرا؟وقتی رفتم شرکت و دیدم یکی از همکارام اوقاتش تلخه و الکی اشک تو چشماش جمع می شه،فهمیدم دل کندن بعد از چند سال چقدر برام سخته!

وقتی دیدم اون یکی همکارم که ازم کوچیکتره،عصبی و بی قراره،یقین کردم،این وابستگی به اونا هم سرایت کرده...

چون وقتی واحد رو سپردم به نیروی جدید،بغض همه شون شکست...

خودم رو باورم نمی کردم! این همه اشک رو من از کجا آورده بودم؟تو بغل هم گریه می کردیم...بی پروا! بی تکلف و بی غرور...

یکیشون گفت: تو اونقدر به من یاد دادی و ازت یاد گرفتم که خدا بگه بس!

یکی دیگه شون گفت: اگه بدی دیدی منو ببخش!کتابخونی رو تو به من یاد دادی و من بعد از مدتها سراغ کتابخونه ای رفتم که زیر خروارها خاک پوسیده بود...

سرپرستمون گفت:قدرت جذبت خیلی بالاست،ما رو هم دعا کن...

بهشون نگفتم که منم ازشون خیلی چیزها یاد گرفتم: صبر،گذشت ، فداکاری و زندگی رو...

حالا یه سری آهنگ ملو ریختم تو آی پد و این روزا من و دونه برنج بهشون گوش می دیم...

آهنگهایی که حالا بوی یادگاری می دن و یه زمانی همه مون 5 شنبه ها بهشون گوش می دادیم و ...

امروز نوشت: الهی!...دوستای دل نگرونم!در رابطه با پست قبلی،چیزی نوشتم تا مرهمی هر چند کوچک برای دل مادرانی باشه که به هر دلیلی فرزند یا جنینشون رو از دست دادن...

امروز نوشت 2:چی؟دونه برنج؟دونه برنج ما خسبیده الان!! وقتی بیداره کتکایی به من می زنه که بیا و ببین!!

گاهی وقتها...

گاهی اوقات،همه چیز درست است..همه چیز در جای خودش خوب جفت و جور است و تو با فراغ بال،از نتیجه اش لذت می بری.

 هرگز دست از پا خطا نمی کنی که مبادا خدشه ای بر آنچه می دانی و می خواهی،وارد شود.

همه چیز آرام است و بی توفان.همه چیز درست و بی اشکال و بی اشتباه است و تو می دانی که انتهایش آرامش و زندگی ست.

اما...

روزی از درب خانه که وارد می شوی،در مجموعه ای از اشکال یک شکل،شکلی ناجور است و بی دلیل از جای خود بیرون زده است.خانه ات مثل همیشه نیست...بوی نیستی می آید.بویی که تا به حال حسش نکرده بودی...گویی زندگی یک جورهایی کج شده است و می لنگد...

زوایای خانه را که از نظر می گذرانی،چشمت به تنگ 2 ساله ات می افتد.بعد اشک در چشمانت حلقه می زند و با خود فکر می کنی آنقدرها هم همه چیز سر جایش نیست...آنقدرها هم قوی نیستی تا مقابل تند باد حوادث بایستی و نگذاری نیستی اتفاق بیفتد حتی اگر کوچکترین اشتباهی از تو سر نزده باشد...

آنوقت است که می فهمی تقدیر چیست و تو در مقابل اراده قادر مطلق قدرتی نداری و ممکن است در ناگهان آبی ،سیاه شوی...

پینوشت:یکی از ماهی قرمزهام بعد از 2 سال و نیم کج شد و مرد...ماهی ای که 3 تحویل سال رو به خودش دیده بود و عمرش به اندازه سالهای زیر یک سقف بودنمان بود...