عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دلی که دیگر تنگ نیست!

چقدر این روزا دلم نم هوای پاییز رو می خواد...

وقتی دونه برنج آروم تو آغوشم مچاله می شه و سنگین می شه و بعد صدای نفسهای کوتاه و عمیقش به گوشم می رسه و عطرش پوست صورتم رو نوازش می کنه،می رم پشت پنجره اتاقش و زل می زنم به شهر بزرگی که زیر پام گسترده شده و تو غباری از مه و دود و روزمرگی و آدمهای بزرگ و کوچک،گم شده.

بعد دل منم مثل دونه برنج مچاله می شه.انگاری دلم برای جنب و جوش روزهای دور تنگ می شه.آخه تا قبل از این آدم فعالی بودم...

دلم برای قدم زدن زیر بارون،برای پا کوبیدن روی برگهای ترد و نقاشی شده،پر می کشه.

یادم می یاد وقتی پاییز می شد،از سر کار که بر می گشتم خونه،همیشه یه تیکه از راه رو پیاده می اومدم بعد از دکه رنگ و رو رفته روزنامه فروشی که میون حجم روزنامه های پلاسیده و مونده ،گم شده بود،مجله مورد علاقه م رو می خریدم.

یادم می یاد به سوپری محل که می رسیدم،یه فیلم می خریدم و زود خودمو می رسوندم خونه تا بزارمش تو دی وی دی پلیر و ببینمش.

شبهای بلند پاییزی با خوندن رمانهای مورد علاقه م سپری می شد.همون رمانهایی که وقتی ورقشون می زدم،با اینکه می دونستم آخرش چی می شه، بازم مشتاق بودم که بخونمشون...

هی یادم می یاد و هی به فرشته کوچک تو آغوشم نگاه می کنم.

حالا یه دسته فیلم ندیده دارم که گوشه ال.سی.دی خاک می خورن.کتابخونه م پر از کتابهای نخونده ست.

دیگه حتی طرف مجله هام هم نمی رم.

روزهای من رو آواز خوندن و قصه گفتن و رسیدگی به امور یه موجود دوست داشتنی و عزیز،پر کرده.

موجودی که پدیده ست و در نوع خودش یه معجزه بزرگه.

وقتی به چشمهای قشنگش،به دستهای کوچک مشت شده نرمش،به سر خوشبوش نگاه می کنم و اون برام آغون واغون می کنه و سعی می کنه حرف بزنه،تمام دلتنگیهام دمشون رو رو کولشون می زارن و ناپدید می شن. بعد اونوقته که با خودم خدارو صد هزار مرتبه شکر می کنم که یه دونه مروارید کوچک و پرارزش از تبلور وجود خودم بهم هدیه کرده...

مهمون نوشت: یه بعدازظهر سرد پاییزی...تو یه خونه گرم...چای و غیبت و دوباره چای و غیبت...چقدر چسبید...داستان کوتاه دوای درد این روزهای بی وقتی و بی کتابی منه...ممنون دوست خوبم.

نظرات 29 + ارسال نظر
ترلان شنبه 23 آذر 1392 ساعت 09:57 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

سلام عزیزم... خدا این موجود کوچولوی دوس داشتنی رو برات نگه داره
یه سوال داشتم: دونه برنج شبا سر جای خودش می خوابه؟ نصف شب بیدار نمیشه؟
شازده رو نمیتونم شب تو تختش بذارم. هنوز که هنوزه شبا بیدار میشه و برای من راحت تره که کنار خودم باشه ولی میدونم این کار درست نیس و باید بچه رو عادت بدم به جای خودش ولی از کی، نمی دونم!!!!

شبا بیدار نمی شه.نهایت دو بار.اما تو تخت خودشه.فقط برای شیر می یارم پیش خودم.از حالا باید عادتش بدی...

تینا شنبه 23 آذر 1392 ساعت 11:28

ای جااااانم.... خود این دونه ی زعفرونی نارنجیت میرزه به تمام رمانها و قدم زدنها و فیلم دیدنای دنیا... خدا حفظش کنه و دوستان مهربونت رو زیاد

مرسی عزیزم...

زهرا شنبه 23 آذر 1392 ساعت 13:59

ممویی نمیشه دونه برنجو چند ساعت بدی دست مامان و بری تو این هوای پاییزی دست در دست شوهر قدم بزنین و صفا کنین؟؟؟؟
خدا دونه برنجتو حفظ کنه برات عزیززززززم.از طرف خاله زهرا بوسمالیش کن...البته دستای کوچولوشو

چرا عزیزم!این کارو کردم...اما خوب یکی دو دفعه که کفایت نمی کنه!

الی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 14:04

سلام عزیزم چه دل نوشته ی قشنگی عکس فرشته نازنینت رو دیدم ماشالا خدا حفظش کنه الهی.شما الان باعث و بانی اتفاق به این شیرینی شدی.باعث شدی مامان باباهاتون فصل شیرینی رو تو زندگیشون ببینین و داشته باشن.یعنی مادرهاتون مادربزرگ و باباهای عزیزتان پدر بزرگ شدن.خواهرای عزیزت خاله شدن و خواهرشوهرت عمه شد.اینا خیلی خوبه.شما بانی این تغییرات خوب و رو به تعالی شدی.شاد باشی دوستمببخشید من چند وقت غیبت داشتم درگیر ثبتنام برای کنکور 93بودم.

مرسی عزیزم...موفق باشی...

صفورا شنبه 23 آذر 1392 ساعت 14:14 http://bahareomr-2.blogfa.com

واقعا باید خدا رو شکر کرد به خاطر این موجودات ناز و زیبا که خدا بهمون عطا کرده. و خستگیمون با اونا درمیره.

دقیقا

غزل شنبه 23 آذر 1392 ساعت 15:58

خدا همه مادرای زحمتکش و همینطور کوچولوای نازنین رو حفظ کنه
باباها رو یادم رفت

خوبی غزل؟خوش می گذره؟

مهرگان شنبه 23 آذر 1392 ساعت 16:22

چقدر قشنگ توصیف کردی

هلیا شنبه 23 آذر 1392 ساعت 18:00

عشقم فرشته ناز منم چطوره؟نبینم دل تنگ باشی حالا حالا همینه عزیزم قوی باش حداقل سه سالی اوضاع همینه

خوبه هلی جون...همچنان تا کمر برای من دسته گل به آب می ده...

بوسه ی زندگی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 20:08 http://kisslife.blogsky.com

خدا اون دونه ی اغون واغون کنت رو واسط حفظ کنه

ماه گل شنبه 23 آذر 1392 ساعت 20:59 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

دیر که نمیشه بازم پاییز هست این بار با دونه برنج یه ساله ات می ری گردش .. فک کن چه مزه ای میده

ایشالا.

لیندا یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 01:10

من دلم بگیره نی نی رو میزارم پیش مامان و به بهانه خرید میرم تو این هوا پیاده روی
ولی میدونی بهم مزه نمیده . ناخوداگاه به خودم میام میبینم چندین بار زنگ زدم به مامان و حال نی نی رو پرسیدم
دیگه ما مال خود خودمون نیستیم ممویی

واقعا...دیگه مال خودمون نیستیم.اما من وابستگیش رو خیلی دوست دارم.

یلدا یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 11:13 http://khanoomtala20.blogfa.com/

فقط
الحق که گل گفتن:مادری شیرین ترین سختی دنیاست...
حتی اگه یه روزایی باشه که وقت نکنی یه برس به موهات بکشی و یه رژ به لب سفیدت..
مثل دیروز من

خیلی خوبه...من که راضیم!

ورونیکا یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 12:55

چقدر این حسها آشنان ممو جون.... اما واقعا دیگه مثل قبل نمیشه.... همیشه یه دغدغه و نگرانی پشت همه کارهامون هست که به بچه بر می گرده.... اما بودنش خیلی با ارزش و شگفت انگیزه.... برای من که اینطوره.... خدا دونه برنج نازتو نگه داره برات...

همیشه هست چیزی که باید نگرانش باشی و حالا اون چیز یه موجود کوچیکه.

نفس دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 09:21

عاشقانه های مادر و دختریتون مانا باد همین حس خوب وابستگی که الان داری می ارزه به تمام لذتهای دنیا..از طرف من ببوس دونه برنج مچاله شده در آغوشت رو

تاتا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 11:35

ماه های اول سخت و شیرینه
دلم برات تنگه دوستمممم
خدا این دوران بی نتیه منو تموم کنه هر چه زودتر

منم خیلی دلم برات تنگ شده...کجایی؟؟

فیروزه دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 12:22

ای جونم به مامان ممو و دونه برنج نازنازی
چشم بهم بزنی دونه برنج بزرگ شده و دوتایی مادر و دختری میرید قدم زنی و گردش

ایشالا...

آزاده دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 14:01

سلام مموجان تازه این روزا خوبه قدرشو بدون وقتی راه میفته تازه اصلا وقت فکرکردن به این چیزارو هم نمیکنیوووو...منم یه عشق رمانم ورملن دردم رو دانلود کردم دیشب پسرک رو خوابوندم وتاز 11 تا 7 صبح دردم رو خئوندم...اصلا فکر نمیکردم رمانهای دانلودی هم جالب باشن دخیلی خوشم اومد ...ممنون ازت که معرفی کردی این سایت واین رمان رو انشالله خدا حفظت کنه ...لطفا دوباره هرکدومو خوندی بنظرت خوب اومد برام معرفی کن ...من به خوش سلیقگیت ایمان دارم ومنتظرتم هر جه زودتر ...چون شدید تو فضای نیاز وکسرا هستمدارم از بی خوابی هم میمیرم ولی تا همسر ماموریته میخوام چندروزی با رمانهای دوست داشتنی بگذرونم...من یه شهرستان کوچک وبی امکاناتم واینجا کتابفروشی وکتابای جالب گیر نمیاد ولی اینترنت دارم لطفا رمانای اینترنتی خوب بهم معرفی کن

آره می دونم عزیزم...می تونی سایت 98 یا یا نگاه دانلود رو سرچ کنی.رمان پارلا،نبض تپنده،پانتی بنتی رو دانلود کن و بخون.سر فرصت معرفیشون می کنم.می تونی اسم این رمانها رو هم سرچ کنی.

سوداروس دا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 14:34

سلام، من برات قبلا هم نوشته بودم و از اول بارداریت تعقیبت میکردم، عشق ما هم دنیا اومده ولی یه عذابی داریم سر اروغ زدن که نمیتونیم و بعد نفخ شدید و دل درد و شب بیداری و من که میخوام بشینم و گریه کنم از بس که دخترم کبود میشه. شما که باتجربه تری راهی نداری برای ما؟؟
راستی خوشحال میشم دخترهامون که بزرگتر شدن با هم همبازی بشن و ببینیم همدیگه رو

عزیزم باید ببریش یه دکتر خوب.ولی من یه تیکه نبات سفید رو با افشره عرق نعناع و آب جوش قاطی می کنم و می زارم سرد می شه و بعد بهش میدم.یا می ریزم تو شیرش.حتما ببرش دکتر.وقتی بی قراری زیاد بشه دیگه درمانهای خانگی جواب نمی دن.

ساینا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 15:32

دونه برنج زعفرونی دوست داشتنی ...
مادر بودن پر دغدغه است اما شیرین

به پر دغدغه شلوغ و آشفته رو هم اضافه کن...ساینا ماههای اول خیلی سخته!

اطلسی دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 16:31

اییی جانم مثه همیشه اخساسی و عالیییی

غزل دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 21:55

خوبم ممو جون خوش که میگذره با یک پسر شیطون و شیرین
البته دیگه وقتی برای خودم نمیمونه
خسته میشم نق میزنم ولی خوبم

خداروشکر...

ماه مون سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 15:42 http://mahemoon.persianblog.ir

سلام
ببخشید واسه پستی که نباید کامنت بزارم اینجا کامنت می زارم.
من مامانم سالها مسئول یه مرکز بهداشت بوده و خیلی بهم تذکر میده پسرم رو برای واکسن اولین ساعات روز ببرم که مرکز بهداشت تازه باز شده چون میگه خیلی از مراکز زنجیره سرما رو رعایت نمی کنن و میگه زود ببر تا زمانیکه واکسن رو باز کردن جزو اولین نفرات باشی.

ما هم جز اولین نفرات بودیم...صبح زود.

Bita چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت 00:06

Vagti do mahesh tamoom shode bood bazam toranjabin bede! Kheili khoobe. Nini ham kheili doos dare.

سودا پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 01:13

مرسی از راهنماییت، اخه دکترش میگفت هیچ دارویی بهش نده،تا زیر یکماهگی ولی عرق نعنا دادم بعد از شیر خوردنش دل دردش خیلی کمتر شده هرچند کاملا قطع نشده، راستی خیلی شرمنده ام ولی برای کار کردن شکمش هم راه حلی داری

عزیزم.سرخود کاری نکن.ببرش پیش یه دکتر خوب.برای کار کردن شکم ترنجبین موثره.وقتی شکم خوب کار نکنه،کولیک و دل درد می یاد سراغ بچه.دارو هم کولیک اید و پدی لاکت رو باید دکتر برات تجویز کنه.بچه ها با هم فرق دارن.

ماه مون پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 15:19

کار خوبی کردی مامان نمونه

ثریا جمعه 29 آذر 1392 ساعت 07:04

سلام ممو خانم . من تازه با وبلاگ زیباتون آشنا شدم. دیدم چندین ساله که اونو دارین و حتما دوستان زیادی پیدا کردین منم دوست جدیدتون باشم؟؟مبارک باشه فرزند نازتون من تازه ازدواج کردم

شیده جمعه 29 آذر 1392 ساعت 20:28

درکت میکنم ممو
بچه داری خیلی سخته ولی شیرینه همه سختی هاش به یه خنده اش می ارزه
چرا کامنت هارو میبندی ممو؟
دخملک الان خوبه؟
نیکان که 4 روز درگیر واکسن دو ماهگی بود خیلی بد بود خیلی بد

قربونت برم عزیزم...اونم خوبه.سر واکسنش فقط یه نصفه روز اذیت شد اما همونم زیاد بود.آره...وقتی می خنده و آغون واغون می کنه انگار دنیا رو به من دادن...

ستاره شنبه 30 آذر 1392 ساعت 13:35 http://www.twolover.ir

عزیزم لباس سر همیشو ببییییییین
ای جانم
انشالله صد سال شب یلدا رو جشن بگیره کنار مامان و باباش
راستی ممنون ممو جان برای کامنتت سعی ام رو میکنم

مرسی عزیز دلم...حتما سعی کن...تو می تونی!!

سودا شنبه 30 آذر 1392 ساعت 15:00

مرسی، مرسی، مرسی بله پیش دکتر خوب بردیمش و کولیک اید رو داده ولی میگن برای نوزاد زیر یکماه خوب نیست، این داروهای گیاهی رو هم که دکترها تجویز نمیکنن برای همین خواستم از تجربه شما استفاده کنم

کولیک اید خیلی خوبه.داروهای گیاهی هم بد نیستن...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.