عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روزهای طلایی دو ماهگی

عاشق لحظه ای ام که تو رو روی دست چپم دمر می زارم و اون دو تا لپای فندقیت،روی پوست دستم کشیده می شه و صدای ملچ و ملوچ دست خوردنت بلند می شه...

عاشق روزهاییم که تو بیداری و به قصه هایی که برات تعریف می کنم،خوب گوش می دی و بعد می خوابی...

چند روز پیش وقتی برایت قصه دختر کبریت فروش رو خواندم و خودم همراهش گریه کردم،تو هم لب برچیدی...

یک هفته ست که سعی می کنی غلت بزنی و وقتی به پهلو می گذارمت رو بالش،خیلی راحت برمی گردی و می خوای غلت بزنی.به شدت دوست داری چهار دست و پا بری و به زور با پاهات به دستای من فشار می یاری.

همین چند وقت پیش هم انگشتای من رو گرفتی می خواستی از جا بلند شی.

این روزها خسته ام اما به شدت احساس "بودن و وابستگی" می کنم...

به خصوص وقتیکه تو  اینطوری تو کریرت می شینی و هر وقت آشپزی می کنم ،من رو با دو تا چشم مثل دونه تسبیحت می پای...