عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک ماهگی...

  یک ماهه شدی نازنیم...

باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟

باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟

از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود!

عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی...

همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه بلند شده ات را بوییدم و بوسیدم.

حالا هوشیارتر شده ای و وقتی قربان صدقه ات می روم و صبح به خیرت می گویم،به رویم می خندی.

به رنگها علاقه داری و چشم از شاسیهای عروسی من و پدرت که روی دیوار نصب شده،بر نمی داری و هر از چند گاهی به آنها می خندی...

دیروز برای اولین بار جغجغه رنگی ات را برایت تکان دادم و تو سعی کردی صدایش را بشنوی و آن را در دست بگیری.

صدا و بویم را می شناسی...می دانم!چون هر وقت که گریه می کنی و من برایت آواز می خوانم،ساکت می شوی و هه هه کنان در من می آویزی...

و من در باورم نمی گنجد که آن جنین 3/5 کیلویی دیروز،در فیلم سونوگرافی همین کودک زیبایی ست که امروز در آغوش من آرمیده...

عزیزم...تو یک ماه است که میهمان منی...

میهمان دستان و قلب من...

میهمان کوچکم...چقدر دلم می خواهد که تو هم روزی میزبان نوزاد زیبایی چون خودت بشوی...

پینوشت:ستاره عزیزم،از لطفت خیلی ممنون.