عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تغییرات

می خواستم تو این هفته دیگه آپ نکنم  ، ولی نتونستم!

دیشب واسه اولین بار فهمیدم تا حد مرگ به ابو وابسته م!

واسه اولین بار فهمیدم سید دیگه  پیر شده و تحمل خیلی چیزا رو نداره! و چقدر می ترسم ازینکه ...

واسه اولین بار فهمیدم خواهر کوچیکه چقدر حساسه و چقدر نیاز به محبت خواهرانه داره و اگه یه محبت کوچولو بهش بکنی ، عبد و عبیدت می شه!

دیشب واسه اولین بار فهمیدم  چقدر آدمای آویزون ، بی شخصیت می شن جلو بقیه!

و اینکه ممو چقدر عوض شده !!! دقتش زیاد شده و سر به هوانیس! و حقایق فوق رو کفش کرده!!

انحصارطلبی ممونشان!

وختی ابو می آد خونه مون ، اصن دوس ندارم بره با سید بشینه و در مورد سیاست و دنیا حرف بزنه!

اصن دلم نمی خواد ، از پیشم بلن شه بره پیش حامی  و باهم درگوشی گپ بزنن و من نفهمم در مورد چی هرهر کرکر می کنن!

دلم می خوادهمیشه دستش تو دست من باشه و منم هی با گوشش ور برم!

دلم نمی خواد بره با سید اینا ورق بازی کنه و منو بازی نده و بگه تو شلم بلد نیستی!‌

وختی این چیزا رو می بینم ، همیشه پیش خودم ،تو دلم نقشه می کشم که: صب کن ابو خان!‌ بزار بریم خونه خودمون می دونم چطوری حالیت کنم که فقط و فقط به من توجه داشته باشی و از بغلم جم نخوری!!!

هی جلو دونه اینا بهم نگی : رنگ روفرشیات با رنگ لباسات ست نیس!

پس نوشت: این خط ، اینم نشون! اینم تاج زرنشون! من می خوام که فقط مال خودم باشی!! شیرفهم شد؟

ممو شوت می زند...

اول اینو بگم که دیروز بسی با سید و ابو به کوه دربند صعود کردیم و این 2 جلاد( ابو و سید) ما را چون تکه گوشتی قربانی  به دنبال خود، تا هتل اوسون به خاک و خون کشاندند و جانمان در آمد و به ملکوت پیوستیم و شدیم مموی ملکوتی!!

5 شنبه ممو جان با دونه  رفتن تا لباس  نامزدی را پورو کنن و از خیاط بگیرن. در همین حین از کنار شهر کتاب آریا شهر رد شدن که ممو هوس کرد سری هم به کتابفروشی بزند تا  کتاب جدید "تکین حمزه لو" را پیدا کند. در حین گشتن ، چشمش به 2 کتاب توپ دیگر از "سیمین شیردل " و خود تکین جون برخورد کرد! از ته حلقش عربده ای کشید و به یارو کتابفروشه گف: لطف کنین این 3 تا رو برام حساب کنین. بعدم کارت عابرش که موسسه زبان توش پول می ریزه رو  در آورد که یارو بکشه تو دستگاه  کارت خون. ممو  در حال  خرسندی کامل دوید طرف  دستگاه کارت خون  که  رمزشو بگه!  در همین حین اگه یارو بهش  نمی گف کیف پولتو جا گذاشتی ، تا فردا صبش خبردار نمی شد!

خانومه که کارت رو کشید ، مبلغش نامعتبر بود: 5 هزار تومن!  ممو: چی؟؟؟ من 30 تومن داشتم! دونهههههههههه!!  دونه خانوم  واسه خودش رفته بود تو پاساژ و مغازه ها رو گز می کرد!‌ ممو هم پیداش نکرد که نکرد! با شرمندگی از کتابفروشی بیرون اومد و زنگ زد به موسسه که  شماها  از پول من برداش کردین ، حسابمو خالی کردین نامردا !!!!!!  اما چون 5 شنبه بود خوب شد که هیش کی نبود جواب بده ، چون با اون دری وریها یی که ممو می خواس بگه بهشون ، گورش کنده شده بود.. 5 هزار تومن درس بود چون ممو خانوم  2 روز پیشش 2 شال شیری رنگ کلفت(لحاف ، کرسی ) خریده بود!

ممو که داش از حرص آتشفشانی می کرد به دونه زنگید و گف: دونـــــــــــــــــــــــــــه! پول بیار!! کم آوردم!! دونه : عمرن!! همین الان 300 هزار تومن فقط پول موبایلای شما رو دادم! 

 ممو در حالی که می خواس هلی کوپتری بره  تو شیشه مغازه ، نا امید ته کیفشو گشت  و 2 تا 2 تومنی جزغاله شده پیدا کرد تا حداقل یه دونه ازون کتابا رو بخره! رفت تو و با کلی شرمندگی از اون همه ضایه بازی  و شوت زدن ، دس گذاش رو کتاب تکین جون: همینو می برم آقا! شرمنده!!! فروشنده های شهر کتاب داشتن با چشاشون می گفتن: خانوم ! تو حالت خوبه امروز؟؟

1 ساعت بعد ، ممو در حال خرسندی و  شوت زدن کامل در ماشین در حال خواندن کتاب جدید تکین: آخی !! نازی!! اسم اینم محبوبه س! ... اوا... اسم شوهرشم یوسفه!!! این تکین جون چقدر اسم یوسف و دوس داره که اسم قهرمانای مرد تو کتابا همیشه  یوسفه! .... نه!!....!!! ابو!! دونه!! من این کتابو قبلا" خریدم و خوندم!!

پی نوشت: ای مموی خرسند!!

هورا...

بابابزرگی من بهتر شده !

از دوس جونایی که همدردی کردن و کامنت گذاشتن ممنونم!‌ بابابزرگیم چشماشو باز کرده و پسرعمه ابو توصیه ش کرده به بیمارستان!!!!!

خوشحالم خدا جونم! خیـــــــــــــــــــــلی خوشحالم!

یه چیزی رو می دونین؟؟ خدا یه دفه آدمو از بالای یه پرتگاه می ندازه پایین. وختی داری می خوری زمین و دیگه امیدی نیس دستشو می ندازه و  پشتتو می گیره و بلندت می کنه  تا  پخش و پلا نشی و از دس نری!‌ 

پی نوشت با کرکر:خدا جونم ازت ممنونم!!!! ممنونم!!!

اگه...

اگه یه روز تو شرکت کار سرت ریخته باشن و تو خسته و کوفته پشت میزت چرت بزنی و مدیر عامل بیاد بالا سرتو هی یه کار فورس ماژور زوری ازت بخواد (مث پیدا کردن شماره تیلیفن یه کمپانی داغون نفتی از سفارت ژاپون!!!)  چی کار می کنی؟؟

اگه همون موقه ابوشه موبایلشو (شارژ تموم کرده )خاموش کرده باشه و تو جلسه هم نباشه و زنگ بزنی منشیه با ناز بگه: "ای وا خاک به سرم! خبر نداشتم! تبریک می گم ممو جون! چن وخته ازدواج کردین؟"  بعدش تازه بدونی تو شرکتت 2 تا از همکارات که اون یکی شوهر داره و اون یکی هم زن و بچه داره باهم ...دام ..دام...دام..ریم..ریم..ریم..  اعصاب برات می مونه؟؟

اگه در حال زنگیدن به پدرشوهرت تو صف تاکسی خطی وایستاده باشی و یه زنه که معلوم نیس خله؟ چله؟ چیه؟ چترشو وا کرده تو چش تو  و 10 دفه با اون سوزناش زده تو صورتت ، بعدشم وختی بهش بگی :"خانوم چترو جم کن"  جیغ بزنه: پهلوم درد می کنـــــــــــــــــــــــه!"  چه حسی پیدا می کنی؟؟

اگه 3 ساعت از شوهرت خبری نشه و وختی می ری خونه "دونه" خانوم بگه: اون ارکستری که از ش وخ گرفته بودیم بیاد برا جشنمونُ  جمعه ش پرشده و تو باید با بدبختی بگردی یه گروه موسیقی دیگه از دوس و آشناهات پیدا کنی ، دیگه چیزی ازت می مونه؟؟

پی نوشت لوس: از من که چیزی نمونده والا!!!

نمی خوام...

هفته پیش این 3 روز تعطیلی که بود دونه اینا(مامانمو می گم) می خواستن به زور من و ابو رو هم با خودشون ببرن شمال!

اونم چه شمالی!!!!!!!!! 35 نفر آدم گنده تو 250 متر ویلا تو آب پری رویان! همه فامیل رفتن!‌ آدم درد بی درمون می گیره آخه تو اون شولوغی!!!!!!

اون موقه گوشی ابوشه "بلن گو" ش خراب بود ، صدا رد نمی شد! هر چی بهش زنگیده بودن که دعوتش کنن ، نتونسته بودن!

دونه همه ش می گف: تو می خوای این پسره رو از فامیل جدا کنی!

منم با حرص می گفتم: نمی خوام ابو رو ببرم وسط اونا که هی شلم ( یه نو بازی ورق امتیازی)بازی کنن و ببازوننش!

نمی خوام هی با آفتابه تو صف توالت وایستیم!

نمی خوام موقه خواب بالش و پتو از دس هم قاپ بزنیم یا از زیر سر هم متکا ها رو بکشیم!

نمی خوام هر دفه از تیکه های اون دختر عموم که چشاش اصن بدجنسه و اعصاب می زنه ، ناراحن بشم و لجم در بیاد!

آخه این دختر عمو  که اسمش فی  فی ه ، خیلی حسود و ننره! با شوهرش که می شینن ورق بازی کنن ، وختی ما داریم با هم می خندیم یه گوشه داد می زنه: هیـــــــــــــــس! داریم بازی می کنیم حواسمون پرت می شه!‌ انگاری داره بمب می سازه یا  بانک می زنه! بعدش هم هر وخ می شینه یه جا پشتش به آدمه!

نمی خوام بی ادبی فری پسر عمومو تحمل کنم که نه سلام بلده بکنه ! و نه بلده مث آدم  حرف بزنه و همهش تحت فرمون اون فی فی ه!

خلاصه اصن دلم به این مسافرت نبود و نرفتم و خیلی هم با ابو تو تهران حالیدیم!‌ ازین مسافرتای دست جمعی لوس که همه باید قاطی هم دم دسشویی بخوابن ، و یه پاشون تو آشپزخونه باشه، یه پاشون تو حیاط! هیش خوشم نمی آد!

سینما و فیلم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جیغ جیغ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معذرت دوستان...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواهر شیلنگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.