عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مهم..مهم!!

یکی داره به جای لیمو تلخ و شیرین می نویسه...

هیش کی نخوندششششششششششش!

آی ملت!!تحریمش کنین! اون لیمو شیرین بانو نیس!

نیستی...

وقتی نیستی،خونه خیلی خالیه! حجم خونه سنگینه...دیگه دوس ندارم فارسی وان نگاه کنم...

وقتی نیستی،زندگی انگار یه چیزی کم داره...

وقتی نیستی،آدم کم می آره بدون صدات...بدون نگات...بدون دستای شریفت...

این ثانیه ها چقدر سنگینن!هجومشون مث غروب روزای جمعه س...

زودی برگرد...برگرد خونه ت سیدم...همه ما منتظرتیم...

هیهات من الذله!!

باز هم درختی پر بار را از ریشه بیرون کشیدند...

تبر به دستان بدانند که درخت هرگز نمی میرد...

The return of the native

من یه نموره برگشتم...

خوب چیه؟؟چرا اینطوری نیگام می کنین؟؟این همه شماها خودتونو لوس کردین و همه نازتونو کشیدن،حالا ما یه کم قر و قنبیل بیایم و دٌمٍمونو کج کنیم!!مٌجلی داره دآآآآآآآآآآآش؟؟ آسمون به زمین نمی آد که!نعوذوبالله قر*آن خدا که غلط نمی شه! گوشت خورشتتون که نپز نمی شه!

خوب مرض دارم دیگه! همه مرضا که آنفولانزای خوکی و سلاطون و ترکیدگی پانکرآس نیس!

می دونین این روزا من خیلی دارم از روح و ذهنم کار می کشم...زیادی قوه طنزمو به کار انداختم و ازون طرف شعرام دارن ته می کشن!یعنی دیگه هیچ حسی برای شعر گفتن ندارم...

این 2 تا قوه م مث دو شیشه محفظه ساعت شنی شدن...یعنی برعکسش که می کنی از این محفظه به اون یکی می ریزه و خلاصه از یکیش کم می آد دیگه!

(خیلی بی ربط یاد این افتادم که یه عده حسرت مًنگٌول به عشق یه آقا چٌلاقه می گن: از عمر ما بکاه و بر عمر او بیافزای!!)

داشتم می گفتم که تو نوشتن یه کم تعادل موضوعی و مقوله ای رو گم کردم.اگه زیاد شعر بگم،طنزم از کار می افته!اگه زیاد هرهر کرکری بنویسم ،شعرام دود می شن!!

حالا به نظر شما من چی کار کنم؟چه گٍلی به سرم بگیرم که هم خدارو خوش بیاد هم خلق خدا رو؟

اینم بگم که من اصلن نمی تونم ازتون جدا شم!(آیکون یه مموی سیریش چسبیده به وبلاگ!!) از ایمیلاتون،خصوصیاتون خیلی مچکرم و لٌپ همه تونو،تک تک، می بوسم!

پینوش 2:بابا! به پیر به پیغمبر خرمالو رو آپ می کنم!یه کم دندون رو اون جیگر قرمز و خوشگلتون بزارین!! چشم!!(من شکر خوردم!!به گور خودم خندیدم!!چشم!!)

پینوش 3:وا؟؟؟!!! پس پینوش 1 کوش؟


                                                          

کلاغ

این پست خیلی مُهمه! اگه تا آخرش نخونین،خودمو از بالای همین وبلاگ پرت می کنم پایین!! 

زمان: ۵ سال پیش(دُرُس یادم نیس)،  ساعت ۸ صُب

محل کار قبلی ممو، داخل دفتر    

یکی از همکارای مُجرد قُزمیت به دنبال ازدواج از جنس ذکور که مورد الطافاتات همه بودند(البته از در پشتی!!!) در حالیکه به بیرون پنجره اشاره می کنه:آخیییییییییی!می بینی خانوم مموپور؟طفلی اون کلاغه چه جوری با حسرت به گنجیشکه که روی پشت بوم کناری نشسته، نیگا می کنه!! 

ممو:هاین؟خوب که چی؟ 

قُزمیت خان:آخه دلش می خواد گنجیشکه رو بگیره و بخوره،اما نمی تونه! 

ممو:وا!؟کلاغ مگه گنجیشک م می خوره؟کلاغ آشغال خوره!  (تو پرانتز)

قزمیت خان با عصبانیت:نه!کی گفته؟کلاغ گوشت می خوره!خودم دیدم! 

ممو از همه جا بیخبر:آره!اما آشغالای گوشتو می خوره!من که دیدم همیشه سر سطل آشغاله! 

  

زمان:۲ ماه بعد  

خونه ،ممو پشت تیلیفن با دوستش و همکارش ،بی حٍس خانوم 

ممو:بی حٍس خانوم !می دونی این قُزمیت خان چی گفت به من؟ 

بی حس خانوم:نه!چی گفت؟ 

ممو در حالی که چرکولی شده و می خواد بره حموم:گفت.....(ماجرای بالا) 

بی حٍس خانوم:عجب آدم اخمقیه!همینه هیش کی ازش خوشش نمی آد! 

  

زمان:اسفند ماه همون سال 

خونه یکی از دوستای مشترک با بی حس خانوم

 

دوس جون:اه اه اه!این قُزمیت خان چقدر بی*شُعوره!برگشته به زن گُنده که ارباب رُجوع بوده،گفته زٍر بزنی،جُف پا می رم تو دهنت! 

ممو:خاک بر سرش!مگه رینگ بوکسه؟ دیوونه! 

بی حس خانوم:واقعن که!خجالت نمی کشه از رفتارش!  

زمان:اردیبهشت ماه سال بعد  

کافی شاپ میلاد نور،با ممو و بی حس خانوم و بقیه دخترا! 

 

بی حس خانوم:یه خبر دیگه هم دارم... 

ممو و بقیه چشاشون از حدقه می زنه بیرون و یه بوهایی می برن!اما زبون باز نمی کنن! 

بی حس خانوم:من نامزد شدم... 

ممو:با کی؟ 

بی حس خانوم:می شناسینش!۳ سال از من بزرگتره! 

فوضول خانوم:من می دونممممممممم!بگم؟قُزمیت خانه؟ 

بی حس خانوم:آره!قبل اسفند بعله برون کردیم! 

چه صحنه ای شد وقتی این حرفو شنیدیم...۳ نفری عین شمعی که آب بشه، فورو رفته بودیم تو صندلیامون و جیک نمی زدیم!شده بودیم رنگٍ رنگین کمان:بنفش،نیلی ،آبی،زرد،سبز،نارنجی،قرمز!!خون به مغزمون نمی رسید! 

ممو و بقیه یکصدا:ما رسمن به شکرخوردن خودمان اعتراف می کنیم بی حس جان! 

 

گرفتاری...

یه خواهشی ازتون داشتم... 

برای ما خیلی دعا کنید... 

نپرسید چرا! چون نمی تونم بگم... 

فقط بگم که این روزا استرس و ناامیدی داره خرخره مو فشار می ده... 

خیلی دعا کنید...خیلی...

نمایشنامه سُوفُوکلس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هنوز قهرم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی در ابهام فال

چن وخ پیشا سید و دونه داشتن کمد منو(!!) تمیز می کردن که وسط آت و آشغالایی که می خواسن بریزن دور ،برخوردم به چن تا کاغذ مچاله شده با تاریخ سال ۸۰،۸۲ و ۸۴! 

یادم اومد اون موقه ها من پیش این فالگیر مالگیرا زیاد می رفتم!بعضیهاشون همچین بفهمی نفهمی می شنگیدن! 

یکیشون که یه بچه شیرخوره داش!اون روز که ما پیشش رفته بودیم،بچهه آب از لب و لوچه ش آویزون بود و داش از گرسنگی می مرد و با سر و صورت کثیف ونگ می زد،اونوخ این فالگیره لنگشو رو لنگش انداخته بود و با ۱۰ من آرایش و پیرایش و مُژه هایی قد بند کفشای من، داش ریلکس دری وری واسه من بلغور می کرد: 

شوهرت قدبلنده..توسط یه زن چاق موافقت می کنی که باهاش ازدواج کنی..شغلش تجارته و اول ازدواج میرین اونور آب!... 

(حالا نوش نوش خواهرم هم داره تند و تند عین کامپیوتر  حرفای چرت اونومی نویسه) 

قوم شوهرت ماهن..اصن خواهر نداره!۵ تا برادرن و خونواده شونم همه پیر!...نهایتا با یه فرد قد بلند ازدواج می کنی که از تو خیلی بالاتره..و خونه شونم پایین شهره..طرفای شابدوالعظیم! قبل عقدتم ازین آقا ۱ بار حامله می شی که میری سقطش می کنی!

 ... 

اونروز وختی داشتیم از مطب دکتر(خانوم فالگیر) بیرون می اومدیم،بغض گلمو فشار می داد!من؟؟باید با یه آدم شابدوا*لعظیمی ازدواج کنم؟بعد پیش خودم فک کردم که شاید قسمت این باشه! 

و حالا تفسیر فال ۴ سال بعد... 

ابو خان قدبلنده!اینش دُرُس!اما توسط یه خانوم لاغر موافقت کردم که اونم دوس صمیمیم بود و بین همکارا از لاغری بهش می گفتن:مورچه خالدار اسکلت! 

شغل ابو تجارت نیس!هزار بار شکر!خونه شونم پایین شهر نیس !احتمالن فالگیره فنجون قهوه رو سرو ته گرفته بوده!بالا شهرو طرف پایین دیده! 

من نمی دونم چه جوری ممکنه که یه طرفی که از من بالاتره خونه ش شابدوالعظیم باشه؟بنده هیچ نی نی رو نکشتم!حامله هم نشدم!شایدم شدم و خودم خبر ندارم! 

ابو هم خارج زندگی نمی کنه! ابو یه خواهر داره به اسم لی لی خانوم که خیلی هم نچسب و ظاهرساز و موزماره!موش هم زیاد تو زندگی ما می دوئونه!قوم شوهرم هم برعکس، همه جوونن و زیر ۴۰ سال! 

پینوش:فک کنم اون فالگیره ازدواج دوممو تو فنجون قهوه دیده بوده!!!  

                                       

ارثیه

بهش می گن:یا خونه رو یا مغازه رو تخلیه کن!الان 2 ساله حاجی فوت کرده!خانوم جون بهش نیاز داره! اجاره نشینه!بچه دانشگاه آزادی داره!تو که یه دسبند می خری 2 میلیون تومن،اونقدا م بدبخت نیستی!

پوزخند می زنه و می گه:بشینین تا بیاد!گذاشتن براتون! 

می گن:۲۰ ساله همه رو علاف خودت کردی ،پرروگری هم می کنی؟  

۲ دقیقه بعد...

همه می بینن یه چیزی تالاپی افتاد کف اتاق و صدای مغز داد! بعله! طرف باز دندوناش کلید شده و نفسش بالا نمی آد(حالا داره زیرچشی همه رو می پادا!! خنده ش هم می گیره اما زود قورتش می ده).همه تو سر زنون با شیکم خودشونو می ندازن روش:

شونه هاشو می مالن،آب قند تو حلقش می کنن تا یه دفه مث این غرق شده ها که بهشون تنفس مصنوعی می دن و آب از تو گلوشون می زنه بیرون،سٌرفه کنه و نفس خفه شده ش بیا بالا! 

بعدشم مگه کسی دیگه جرات داره حرفی بزنه؟تازه بقیه بین خودشون ،ده،بیس،سی،چهل می کنن ببینن کی بود که آخرین جمله رو گٌف و برن یقه شو بچسبن که باعث و بانی غش و ضعف (مفت خور خان) اون بوده! 

اضافه نوشت:شیطونه می گه برم یه قفل گٌنده بخرم،صاف بزنم رو در مغازه ش و صٌب که اومد کرکره رو بده بالا ،دوباره کٌپ کنه و چپه شه رو زمین و صدا مغز بده هاااااا!شیطان