عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

کلاغ

این پست خیلی مُهمه! اگه تا آخرش نخونین،خودمو از بالای همین وبلاگ پرت می کنم پایین!! 

زمان: ۵ سال پیش(دُرُس یادم نیس)،  ساعت ۸ صُب

محل کار قبلی ممو، داخل دفتر    

یکی از همکارای مُجرد قُزمیت به دنبال ازدواج از جنس ذکور که مورد الطافاتات همه بودند(البته از در پشتی!!!) در حالیکه به بیرون پنجره اشاره می کنه:آخیییییییییی!می بینی خانوم مموپور؟طفلی اون کلاغه چه جوری با حسرت به گنجیشکه که روی پشت بوم کناری نشسته، نیگا می کنه!! 

ممو:هاین؟خوب که چی؟ 

قُزمیت خان:آخه دلش می خواد گنجیشکه رو بگیره و بخوره،اما نمی تونه! 

ممو:وا!؟کلاغ مگه گنجیشک م می خوره؟کلاغ آشغال خوره!  (تو پرانتز)

قزمیت خان با عصبانیت:نه!کی گفته؟کلاغ گوشت می خوره!خودم دیدم! 

ممو از همه جا بیخبر:آره!اما آشغالای گوشتو می خوره!من که دیدم همیشه سر سطل آشغاله! 

  

زمان:۲ ماه بعد  

خونه ،ممو پشت تیلیفن با دوستش و همکارش ،بی حٍس خانوم 

ممو:بی حٍس خانوم !می دونی این قُزمیت خان چی گفت به من؟ 

بی حس خانوم:نه!چی گفت؟ 

ممو در حالی که چرکولی شده و می خواد بره حموم:گفت.....(ماجرای بالا) 

بی حٍس خانوم:عجب آدم اخمقیه!همینه هیش کی ازش خوشش نمی آد! 

  

زمان:اسفند ماه همون سال 

خونه یکی از دوستای مشترک با بی حس خانوم

 

دوس جون:اه اه اه!این قُزمیت خان چقدر بی*شُعوره!برگشته به زن گُنده که ارباب رُجوع بوده،گفته زٍر بزنی،جُف پا می رم تو دهنت! 

ممو:خاک بر سرش!مگه رینگ بوکسه؟ دیوونه! 

بی حس خانوم:واقعن که!خجالت نمی کشه از رفتارش!  

زمان:اردیبهشت ماه سال بعد  

کافی شاپ میلاد نور،با ممو و بی حس خانوم و بقیه دخترا! 

 

بی حس خانوم:یه خبر دیگه هم دارم... 

ممو و بقیه چشاشون از حدقه می زنه بیرون و یه بوهایی می برن!اما زبون باز نمی کنن! 

بی حس خانوم:من نامزد شدم... 

ممو:با کی؟ 

بی حس خانوم:می شناسینش!۳ سال از من بزرگتره! 

فوضول خانوم:من می دونممممممممم!بگم؟قُزمیت خانه؟ 

بی حس خانوم:آره!قبل اسفند بعله برون کردیم! 

چه صحنه ای شد وقتی این حرفو شنیدیم...۳ نفری عین شمعی که آب بشه، فورو رفته بودیم تو صندلیامون و جیک نمی زدیم!شده بودیم رنگٍ رنگین کمان:بنفش،نیلی ،آبی،زرد،سبز،نارنجی،قرمز!!خون به مغزمون نمی رسید! 

ممو و بقیه یکصدا:ما رسمن به شکرخوردن خودمان اعتراف می کنیم بی حس جان! 

 

نظرات 32 + ارسال نظر
حشمت شنبه 11 مهر 1388 ساعت 10:16 http://business20.blogsky.com/

سلام وبلاگ قشنگی و پر محتوی داری به وبلاگ منم سری بزن تا با هم بیشتر همکاری کنیم ، مطمئن باش بدون هیچ هزینه و وقت ، اصلآ بدون کلیک روی تبلیغات و عضو شدن تو سایتهای مختلف می تونید درآمد داشته باشی مهم اینکه هر وقت که تو اینترنت بری حالا هرکاری داشته باشی دانلود کردن یا وبلاگ update کردن و غیره برات درآمد حساب می شه چیزی واقعا از دست نمی دی حتی اگه وقتی براش نذاری هر 5 ماه $20 می گیری

اینجوریشو دیگه ندیده بودیم....

گلدونه شنبه 11 مهر 1388 ساعت 10:22 http://gharibe0001.blogfa.com

:)))

بلوط شنبه 11 مهر 1388 ساعت 10:43

وای عجب ماجرایی!
برات دعا می کنم دوست جون
خودت هم اگه صلوات نذر کنی انشاالله مشکلت برطرف میشه

قربونت برم! من به دعاهای تو ایمان دارم...دلت پاک پاکه!

بهار شنبه 11 مهر 1388 ساعت 10:54 http://rainwords.blogfa.com

سلام. عجب دوستی و عجب عاقبتی! دمش گرم! خوبه اینقدر می شناخته و باهاش ازدواج کرده اگه این اوضاف هم نبود چی کار می کرد؟! از نوشتنت خوشم می یاد. به ما هم سر بزن. کلبه درویشی داریم.

دقیقن!! خودش هم انگاری یه جورایی روش نمی شد دیگه با ما بگرده!!

هلیا شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:08

اونها که همو میخواستن پس چرا دختره بد میگفته وای ولی حالتون رو تصور می کنم ریسه میرم از خنده

آی گفتی!! آی نبودی هلی!! نبودی!!چی شد اون روز!!
هرچی کاپوچینو خوردیم ،زهر شد رفت پایین!!

جادوگر۱۵۰ شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:14 http://www.thewitch150.blogsky.com

سلام دوست عزیزم .خوبی؟
مطالبت رو خوندم . به منم سر بزن شاید جواب یه سری از سئوالاتت رو گرفتی.
پاینده و پیروز باشی

آقا مگه اینجا بیلی بُرده که هی می آین تبلیغ می کنین!!!

نانازی شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:32 http://www.nabat.blogfa.com

وای این طرف چرا رو نمی کرده که دوسش داره و می خوان نامزد کنن. که شما هم اونقده گند نزنین؟!!
خیلی خنده دار بود ولی!!

از خنگی خودش بود به خدا!! ما که ترکوندیم از بس افتض کردیم...

ساره شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:40

اایییییییییی مردم از خنده! عجب ضد حال اساسی غیر قابل پیش بینی ای!

امیدوارم مشکل هر چه زودتر و زودتر مرتفع بشه عزیزم...

مرتفع شده! خیلی وخته! بچه شونم به دنیا اومد!:)))

مریسام شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:42

وایییییییییییییییییییی
چی شد

ها ها ها ها!!

بهارین شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:07 http://baharin.blogsky.com

بی چاره دوستتون...همون بی حس خانوم...
راستی خودش هم که تو همون اسفند ماه بد و بیراه بهش گفته بود که...گفته بود بی شعور...پس واسه چی شما خجالت بکشید؟ اون مال قبل از اینکه خبری باشه بود...شما هم زیاد ناراحت نباش...همه چی با گذر زمان فراموش می شه...
پیش منم بیا...

فراموش شده!! چون دیگه نمی بینیمششششششششش!

بهاره.ع شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:11

ممو جون میه بار نظر گذاشتم برات ولی ارور داد ... دوباره نظرم و میگم:
:)))))))))))) یعنی من هر وقت یاد قیافه ی خودم و خودت میفتم موقع شنیدن اون خبر ها... میخوام بمیرم از خنده:)))))) ولی حقشه میخواست اون موقع که هی ما بیدوبیراه بار قزمیت خان میکردم یک کلام بگه باهاش نامزد کرده... والا

والا!! تقصیر خودش بود!‌قیافه مون به درد کاریکاتور می خورد اون موقه دوس جون!دیدی؟؟؟تازه خودشم همصدایی کرد باهامون!اصن به روی خودش نیاورد!اون یکی موذی خانومو بگو که می دونست و نگفت که لااقل اینقده ما فُش بار یارو نکنیم!!!

پیتی شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:11

گوش مروارید شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:37

واااااااای جای من خالی بوده ممو من که از این سوتیا بسیار دادم چه اسگلی بوده دختره دیگه

دقیقن!! هم از سرش زیاد بود هم اُسگل بود به قول تو!!

گوش مروارید شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:38

بی حس خانوم اسگل از سر قزمیت جون هم زیاد بوده والا

بهار شنبه 11 مهر 1388 ساعت 12:46 http://rainwords.blogfa.com

ممو جان اگه اجازه بدی میخوام لینکت کنم.

خواهش میکنم!:)))

لیندا شنبه 11 مهر 1388 ساعت 14:26

چه باحال .

خیلی باحال بود! مخصوصن قیافه ما ۳ تا!!!

نسیم شنبه 11 مهر 1388 ساعت 14:45 http://nasim-barani.persianblog.ir

سلاام عزیزم
در طی وبگردی به وب شما رسیدم
خیلی باحال بود پستت منم یکی در جوار دوستیم همینطوری شد جریانش و ما مات و مبهووووت

مات و مبهوتتتتتتتتتتتتتتتتت!

مجی شنبه 11 مهر 1388 ساعت 14:49

آدم انقدر دهان قرص
به جاش فهمیدید می تونید رو این آدم حساب کنید و رازهای دلتون رو باهاش درمیون بذارید شاید خودم هم این کار رو بکنم .
خیلی گشنگ بود کلی کیف کردم

آره کلن آدم دهان قرصی بود! اما اینکه رو نکرد بیشترش مال شرمندگی بود و اینکه یه وخ کسی مسخره ش نکنه!!! کُلُهُم با همه مون هم قطع رابطه کرد...

بانو شنبه 11 مهر 1388 ساعت 16:35

این دست پیش گرفته پس نیوفته...
خوشبخت بشند مادر...

وا؟؟!!

گیتی شنبه 11 مهر 1388 ساعت 17:21 http://giiitiiii.blogfa.com/

آخر سوتی بوده هاااا...
مشکلت حل شد ممو جونم؟ خیلی به یادت بودم عزیزم

قربون تو گلم برم من! حل می شه عزیزم...

فینگیل بانو شنبه 11 مهر 1388 ساعت 18:49


منم یه ماجرایی شبیه این برام اتفاق افتاده

خیلی جالبه!

بانو شنبه 11 مهر 1388 ساعت 20:31 http://lanuit.blogfa.com

دوست نداشتم جاتون بودم اما دلم می خواست قیافه تون را می دیدم.

خیلی خوشگل شده بودیم جون تو!

بئاتریس شنبه 11 مهر 1388 ساعت 23:56 http://baghe-ma.blogsky.com

ای شیطون!! (آیکون لپتو بکشم!)

:))))

کلوچه خانوم یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 00:54

این چه کاری بود کرد؟!! هم ابروی خودش رفت هم قزمیت خان بیشتر قزمیت شد! همون اول میامد میگفت شمام حرفی نمیزدید این همه قضایا و خجالت هم پیش نمیامد که بعدشم بخوای یه پست دربارش بزاری

اتفاقن چه خوب شد که اینجوری شد تا وبلاگ من همیشه مطلب داشته باشه!!!

آلما یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 08:14


چه حالی میشه آدم

حال خوبیه به خدا!!

عسل اشیانه عشق یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 09:45

بی شوهری با ادم چه ها که نمیکنه.....

ربطی به بی شوهری نداش عسل جان!

خورشید یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 09:52

وایییییییییییییییییی
خدایاااااااااااااااااااااااااااااا
مردممممممممممممممممممممم
سلام خوبی امروز منتظرت هستم بای بای

حتمن!! می آیم!

ونوسی یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 11:14

من بودم اصلا هم خجالت نمی کشیدم اینجوری میشدم
بی حس خانوم فکر کنم حالش از شما بدتر بوده

آره!! افتضاح بود!!

بهناز یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 11:54 http://bghahremani.blogfa.com/

ممویی کار کجا بود همین حالا از یک مصاحبه استخدامی میام فقط میگن باهاتون تماس میگیریم ولاغیر در ضمن کمتر سوتی بده خواهرم تو که بدتر از من خدای سوتی دادنی ها مشکلاتت حل شدند ان شائ الله

من سوتی ندادم که! بی حس خانوم یه گاف بزرگ داد و بزرگترین اشتباه زندگیشو کرد!! چون این قُزمیت اصن به دردش نمی خورد و در شانش نبود...
خواس بگه با یارو نامزد کرده که ما این همه پشت سر یارو حرف نزنیم...
تقصیر خودش بید!!
قزمیت خان خیلی تو محل کارمون بدنام بود....:))))

می می یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 12:12

سلام ممویی جون
مردم از دستت از خنده. حالا کامنتام هم نمی رسه دستت

کی؟؟کی کامنتیدی می می جونم؟؟؟

سلام.خواهش می کنم من که کاری نکردم گوگل ریدری شدن وبلاگتون رو تبریک می گم.در مورد ادامه مطلب هم اجازه نمی خواد هر کدوم رو دوست دارین بردارین.در مورد پستتون راستش حدس می زدم آخرش با ایشون ازدواج می کنند.موفق باشین

ممنون...:)))

هنگامه دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 05:57

خوب خدا رو شکر که آقای مجرد به آرزوی وصالش رسید

واقعن خداروشکر...:)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.